عکاس چادری
من توی اربعین خیلی عکاسی میکردم. با وجود بچه از همه چیز عکس میگرفتم و خاطرات رو ثبت میکردم.
هر وقت یاد اربعین میفتم و یا به اربعین نزدیک میشیم یاد بیانصافی چند نفر میفتم. یاد قضاوت هاشون.. یاد کنایههاشون… بیشتر از همه اون کسی که قلبم رو شکست…
همون که همهی عکسهایی که از کربلا داشتم رو حذف کرد… با سنگدلی هرچی داشتم رو حذف کرد. حالا من از اون 2سال سفر اربعین فقط 5تا عکس دارم. اون هم به خاطر کوثرنت… اگر کوثرنت نبود همون رو هم نداشتم…
من هیچ وقت حسرت چیزی رو نخوردم.. اما همیشه حسرت همهی اون لحظات و عکسهام رو خوردم…
عکسهایی که زندگیم بود..
فقط بهش .فتم عکس هام رو پاک کردی باشه عیب نداره… اما هیچ وقت خاطراتش یادم نمیره…
همون چندتارو میذارمبعدا دوباره…
اربعین داغ حرم را به دلم نگذاری
اولینباری بود که جلد کتابی اینطور مرا میخکوب خودش میکرد، جلد جالبی داشت، کتاب را یک براندازی کردم و سری به نشانه رضایت تکان دادم.
احضاریه، کتابیست که در رفت و برگشت از حال به گذشته است، گاهی آنقدر نویسنده با قلم روان و دلنشینش از گذشته میگوید که حس میکنی پردهای مقابل چشمانت است و درحال تماشای گذشته هستی، آنقدر عمیق که گذر زمان را از یاد میببری و خودت را همراه کتاب به دوردستها میسپاری، آن روزهایی که مهاجرین و انصار پیمان خودشان را با علی علیهالسلام شکستند و اورا تنها گذاشتند، آن روزهایی که تنها پشتیبان و تکیهگاه علی علیهالسلام فاطمه سلاماللهعلیها بود.
احضاریه موضوع طلبیده شدن از طرف معصومان را روایت میکند، روایت زندگی مسعود روزنامهنگاری که از طلبیده شدن مینویسد و عقیده دارد که طلبیده شدن یعنی، از آن سو دعوت بشوی، و طلبیده شدن را احضار میداند » و همان شد که مسعود برای سفر اربعین، در کربلا احضار شد.
هر بخش کتاب، داستان خودش را دارد، آن عشق و اعتقاد عارفه، خواهر مسعود آنقدر زیبا روایت شده بود که دل من هم برای آن آب توی لیوان پر کشید، چقدر زیبا نویسنده عشق و اعتقاد را لا به لای کلماتش چیده بود.
بیشتر کتاب، روایت زندگی حضرت زینب سلاماللهعلیها است، اما در قالبی که خودت از روایت نویسنده حیرت میکنی و غرق احساس میشوی که خنده و گریه را از هم تشخیص نمیدهی، آنقدر شیرین که به دلت مینشیند.
قسمتی از کتاب احضاریه که به نظرم لُب مطلب را خوب ادا کرده است، در صفحه 78 کتاب آمده است « زینب پر از فاطمه است، انگار فاطمه، سیزده را از هجده کم کرده باشد، و رسیده باشد به پنج سالگی. »
گویی با همین چند خط، تمام واژههای کتاب را قورت میدهید و آن همه عظمتی که سرتاسر وجود پربرکت حضرت زینب سلاماللهعلیها است را درک میکنید، بیشک حضرت فاطمه سلاماللهعلیها را میتوان در قامتِ رشید دخترش دید، زینبی که در قصر یزید خطبهها خواند و همه را شگفتزده کرد، حقا که گفتن جملهی « ما رایتُ الّا جمیلا » را تنها زینبی میتوانست بگوید که مادرش فاطمهای بود که سراسر نور و ایمان است، فاطمهای که پیامبر صلاللهعلیهآله این چنین دربارهاش میفرماید:
ان فاطمةَ سَیِّدَةُ نِساءِ العالَمینَ.
همانا فاطمه، سرور زنان عالَم است.
«بحار الانوار، ج 25، ص 360»
پ ن: این معرفی کتاب رو 14 دی 97 نوشتم.
#به_قلم_خودم
#تولیدی
#مسیر_عاشقی
#اربعین
#جامانده
قصه ننه علی
رفتم سمت پریز برق تا گوشیام را بردارم که ننهعلی صدایمزد. بیخیال گوشی شدم و به سمت قفسهی کتابها راهم را کج کردم.
مدتها بود که منتظر بودم تا خود کتاب صدایم بزند.
عقیده دارم تا نخواهند نمیتوانی سر از زندگیشان دربیاوری و لابهلای خاطراتشان نفس بکشی.
کتاب را که باز کردم و مقدمه را خواندم، فهمیدم با یک زندگی جدید و شگفتانگیز روبهرو هستم.
زندگینامهای که از زبان مادر شهیدان امیر و علی شاهآبادی روایت شده است. سرنوشت مادری که برای عاقیت بخیری فرزندانش مارا مبهوت و حیرتزده میکند.
من که میخکوب کتاب شده بودم و 2ساعته کتاب را به اتمام رساندم.
پیشنهاد میکنم حتما مطالعه بفرمایید.
کتاب قصهی ننه علی
نویسنده: مرتضی اسدی
انتشارات: حماسه یاران
#به_قلم_خودم
#تولیدی
#معرفی_کتاب
#کتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
قسمت 7 خاطرات همایش یزد
7️⃣ قسمت 7 خاطرات همایش یزد
شب وقتی توی ترافیک برگشت به کاروانسرا بودیم و توی کوچهپسکوچههای یزد گیر افتاده بودیم این عکسهارا گرفتم.
یکی از یکی قشنگتر و زیباتر یکی از عکسها که خیلی زیبا بود به نظرم همان مغازهی فسقلی بود که سر در مغازش نوشته بود توکلت علی الله…
سادگی در شهر موج میزد و زیبایی چشمهارا محو خود میکرد…
به نظر شما کدوم اسلاید قشنگه؟ 😍
قسمت 6 خاطرات همایش یزد
قسمت 6 خاطرات همایش یزد
بعد از نماز با زینب از امامزاده بیرون آمدیم. باز از آبخوری کلی آب خوردم اما باز خیلی تشنه بودم. کلا در یزد عطش زیادی داشتیم.
با همسرم تماس گرفتم و گفت که 10 دقیقه دیگر بیرون میآید. با زینب از در امامزاده خارج شدیم و با جمعیت به ایستگاه صلواتی کشیده شدیم. من هم با زینب توی همهمه ایستادم.
چشمم که به لیوانهای یکبار مصرف افتاد فکر کردم آب ریختند توی لیوان😄 چون بی رنگ بود. از بغل دستیام پرسیدم:” خانم آبه یا شربت؟” خانم خندید و گفت:” شربته دیگه امشب میلاده”
لیوان شربت را که سر کشیدم تازه از طعم و مزهی شربت فهمیدم که گلاب دارد، مزهی نعنا هم میداد کلا احساس کردم یک شربت ترکیبی یزدیست😅 اسمش را دقیق نمیدادنم یا بیدمشک بود یا چیز دیگری😅 اما خوشمزه بود.
عادت داشتم همیشه در ایستگاههای صلواتی یا شربت ابلیمو بخورم یا پرتقال و البالو… ندیده بودم شربت به این سبک مخصوصا در کرج. برای همین خیلی لذت بردم.
شربت خودم را خوردم و برای زینب را دستم گرفتم تا عکس بگیرم بعد دادم خورد😅 دستم هم نوچ شد🤣
کمی آن طرفتر ایستادیم تا گروه سرود پسران سرود بخوانند. همسرم هم از راه رسید. بهخاطر اصرار های علی ایستادیم و سرودشان را که پلی بک بود گوش دادیم.
وسطش بلندگو قطع شد🤣 علی اصرار داشت عکس بگیرد اما انقدر شلوغ بود قدش نمیرسید که عکس بگیرد😄
راه افتادیم به سمت کاروانسرای مشیر. من زودتر به سمت پذیرش رفتم تا کلید پارکینگ را بگیرم که اقای جلیلی از در بیرون آمد. سلام و علیک کردیم.
کلید را از پذیرش تحویل گرفتم و به سمت پارکینگ رفتم. ماشین کمی گیربکسش بهخاطر گرما اذیت میکرد. ماشین را روشن کردیم و توی کوچهپسکوچههای یزد با ماشن چرخیدیم…😍
خیلی کوچهها زیبا بود… اصلا یک وضعی…
در بین راه یک امامزاده دیگری هم دیدیم اما همسرم نایستاد تا زیارت کنیم😅 همانجا گلهاش را به امامزاده کردم و گفتم:” امامزاده شوهرم ماشین رو نگه نمیداره تا من بیام پابوست😄” خلاصه غر زدم و آهم گرفت و شوهرم توی کوچه.های بن بست گیرافتاد و توی ترافیک ماندیم🤣
دوباره موقع برگشت از جلوی امام زاده برگشتیم و دوباره همان آش و همان کاسه…😄
عادت داریم هرجا عکس شهدا میبینیم صلوات بفرستیم. علی توی راه بنر عکس یک سیدی را دید که تازه فوت کرده بود اما چون هنوز سواد ندارد فکر کرد چون عکسش را بزرگ زده اند شهید است و زیر لب صلوات فرستاد😄 خندیدم و به همسرم گفتم: علی برای این بنده خدا که فوت کرده صلوات فرستاد…
به کاروانسرا برگشتیم. با آقای نقیب تماس گرفتم تا غذای مهمانهارا تحویل بگیرم. توی حیاط ایستاده بودم که آقای نقیب حضوری تشریف آوردند. بعد از تشکر شامهارا تحویل گرفتم و به نرجس زنگ زدم و گفتم:” غذا آماده ست بیاد توی رستوران که دوباره بدون قاشق نمونیم😄”
به سمیرا هم اطلاع دادم.
توی حیاط و زیبایی کاروانسرا ایستادیم و عکس گرفتیم که نرجس از اتاق 107 بیرون آمد. به سمتش رفتم. بغلش کردم و روبوسی کردیم و کلی از دیدن هم ذوق زده شده بودیم. در همین حین پسرش حسین هم آمد و با دستان کوچکش به من دست داد و سلام کرد… ماشاءالله خداحافظش باشد بسیار شیرین و فسقلی و زیبا بود. من را خاله صدا میزد😍 اوخی
چون تازه بستنی خورده بودند شام را تحویلش دادم و دوباره به اتاقش برگشت. همسر و فرزندانم را در رستوران مستقر کردم و تا یک لقمه غذا خوردم سمیرا آمد. 😍
سفت همدیگر را بغل کردیم و ذوق زده و هیجان انگیز با هم حرف زدیم.😍 سمیرا چون همسرم توی رستوران بود آرام حرف میزد و من هم مدام شاکی میشدم که نمیشنوم چی میگی🤣 خلاصه شام را در کنار سمیراجان خوردیم و کیف کردیم😄
قسمت بعدی رو کی بذارم؟ 😄
#به_قلم_خودم
#همایش_فعالان_فضای_مجازی یزد
#روایت_زن_مسلمان
ثانیه از حال و هوای قشنگ امامزاده جعفر یزد
4 ثانیه از حال و هوای قشنگ امامزاده جعفر یزد
من روز اول که توی کاروانسرا بودیم یک روسری حریر صورتی کمرنگ که گلهای درشت داشت سر کرده بودم😄 نرجس و سمیرا میگفتند بهم میومد… حالا از اون روز انقدر هرجا میرم این روسری رو سر میکنم که دیگه احساس میکنم خود روسری هم شاکی شده😅😅…
مثلا رنگ روشن پوشیدم کمتر گرمم بشه😅
قسمت 5 خاطرات همایش یزد
5️⃣ قسمت 5 خاطرات همایش یزد
وارد امامزاده شدیم. کفشهارا داخل کیسههایی که دم ورودی بود گذاشتیم. سمت راست ورودی مردانه و سمت چپ ورودی زنانه بود. خادمی هم دم در نشیته بود و کنار دستش یک دستگاه کارتخوان بود. وارد امامزاده شدیم.
چشمم به آینهکاریها بود و آرامش عجیبی دلم را آرام کرده بود. ضریح را که از دور دیدم قلبم پرکشید برای کاظمین و سامرا…
نمیدانم چرا انقدر حالهوای آنجارا داشت. ناخودآگاه اشک توی چشمانم جمع شد. سرم را به شبکههای ضریح گذاشتم و یک قطره اشک ریختم و گفتم:” یعنی میشه دوباره برم سامرا؟” حالهوای سامرا توی سرم پیچیده بود. ” همانلحظه به خواهرم عکس امامزاده را فرستا م که گفت: “شب میلاد امام هادی است. این را که فهمیدم کنار ضریح دیگر نتوانستم گریهامرا بند بیاورم"😭
سوراخ سمبههای کیفم را گشتم تا تبرکیای داخل ضریح بیندازم. زینب اصرار داشت خودش بندازد. پول را دستش دادم و او با خوشحالی به داخل ضریح نگاه کرد و مسیر افتادن پول را نگاه کرد و گفت:” َ َ َ چقدر پول"😄
هنوز تا اذان فرصت داشتیم. از قسمت زنانه بیرون آمدیم و با همسرم به دیدار مزار علمایی که در رواق دیگری بودند رفتیم. اسمشان را به خاطر ندارم. اما بعد از فاتحهخوانی از امامزاده بیرون رفتیم.
داخل حیاط امامزاده یک آبخوری بود که آب خنک و سردی داشت. انقدر آن آب به من مزه داد که عکس آبخوری را گرفتم و کلی دعای خیر کردم. مزهی آب بهشت را میداد.گوارای گوارا…
حتی از آب سقاخانه امامرضا هم خوشمزهتر بود… مزهی آب کرج را میداد شیرین شیرین…
از امامزاده بیرون آمدیم و با پای پیاده شروع کردیم به خیابانگردی…
داخل پاساژی شدیم که سر در بزرگی داشت. فکر کنم اسمش نور بود. بستنی فروشی دقیقا اول پاساژ بود. داخل پاساژ هم پارچه فروشی بود.کمی چرخیدیم و بیرون آمدیم. برایم خیلی تعجببرانگیز بود که چقدر یزد پارچه فروشی دارد. هیچ زنی هم توی خیابان نبود. تک و توک.. انگار بازارها همینطوری باز بودند😅 به همسرم گفتم اگر کرج بود الان خانمها ریخته بودند کف پاساژ و…😄
دوباره برگشتیم به سمت امامزاده، صدای الله اکبر که آمد کنار یک دکان کوچک بودیم. عکسش را در پست بعدی میگذارم. سریع وضو گرفتیم و دوباره به داخل امامزاده رفتیم. از خادم پرسیدم صف نماز جماعت کجاست که با دستش سمت چپ را نشانم داد. وارد شدم اما دیدم مردها مشغول نماز هستند و ورودی هم از قسمت مردانه بود. خجالت کشیدم و دوباره برگشتم تا کسی بیاید و من با آنها داخل بروم. که خوش شانس بودم و پشت دونفر دیگر وارد مردانه شدیم و پرده را کنار زدیم و خودمان را آخر صف جا دادیم…
بعد از مدتها این یکی از بهترین نمازجماعتهای عمرم بود. شلوغ و پر فیض…
بعدا فهمیدم که نرجس من را توی امامزاده دیده بود😅 چون هنوز فرصت نشده بود از نزدیک ببینمش… سمیرا هم به محل اسکان رسیده بود و منتظر من بود…
میشه قسمت بعدی رو هم الان بذارم؟😅
#به_قلم_خودم
#تولیدی
#همایش_فعالان_فضای_مجازی یزد
#روایت_زن_مسلمان
خاطرات تبلیغی
سال اول طلبگی همهچیز برایم جالب بود. بهخصوص جلسات فرهنگی روزهای دوشنبه که یکی از اساتید اخلاق برایمان سخنرانی میکرد. اول کلاس با پرسش تجزیه ترکیب شروع و اخر جلسه با چند خط روضه تمام میشد.
گاهی که ولادتی پیش رو داشتیم تئاتر هم اجرا میکردیم.
سرپرستی گروه تئاتر با من بود. بهخاطر تجربهای که در زمان نوجوانی کسب کرده بودم به راحتی میتوانستم از پس سالبالاییها بر بیایم.
در آن 5سالی که طلبه حوزه علمیه بودم حداقل 20 تئاتر مذهبی و مناسبتی اجرا کردیم.
آخرین تئاتری را که روی صحنه بردم عید غدیر سال 96 بود. مراسم عمومی بود و تعداد زیادی از خانمها در جشن حضور داشتند.
آن سال اوجکارم بود و پیشنهادهای کاری خوبی داشتم که در آن زمان که همیشه آرزویش را داشتم. اما پسرم را 2ماهه باردار بودم و شرایط جسمی اجازه نمیداد که دیگر تئاتری روی صحنه ببرم.
گذشت تا اینکه پسرم یکساله شد. درسهارا کمکم پاس میکردم. دوباره به سمت تئاتر کشیده شدم. اینبار به پیشنهاد یکی از دوستان با دختران راهنمایی و دبیرستانی شروع به فعالیت کردم.
برای دختران نوجوان جالب بود که یک دختر 22 ساله با دوتا بچهی قد و نیمقد از آن طرف شهر بلند شود و بهخاطر آنها این همه مسیر را روزانه برود و برگردد.
روز اولی که مرا دیدند، تعجب از چشمانشان میبارید. خودم را معرفی کردم و تا شنیدند طلبه هستم جا خوردند.
از سوالهایشان فهمیدم که توقع داشتند که طلبه فقط باید نماز و قرآن بخواند. کمکم گاردی که نسبت به من گرفته بودند کم شد و شروع کردند به گفتن و خندیدن. حتی دیگر سوالهایی از حوزه و درس طلبگی هم میپرسیدند. برایشان جالب بود که یک طلبه تئاتر هم کار میکند.
سالها از آن روزها میگذرد. امروز بعد از مدتها دوباره مسیرم به آنجا افتاد. یکی از همان دخترها را اتفاقی توی خیابان دیدم. پرید جلوی پایم و با شوق و ذوق بغلم کرد و گفت:《 خانممیراحمدی توروخدا دوباره بیاین باهامون تئاتر کار کنید》
پ ن: یادش بخیر. عکس همبرای مراسمه
#به_قلم_خودم
#غدیر_مسیر_سعادت
#تولیدی
خاطرات تبلیغ
اوایل ازدواجم با اقا سید بود که برای گذراندن دورههای تبلیغی سیدرضا راهی یکی از روستاهای مرزی جنوب کشور شدیم. من سال اول طلبگی و سید رضا پایه هفت بود. هنوز چیزی از تبلیغ و طلبگی نمیدانستم. فقط کمی احکام میدانستم و بعضی از کتابهای سیدرضا را که مرتبط با تبلیغ بود از روی علاقه خوانده بودم.
کم سن و سال بودیم؛ حتی قیافههایمان هم نمیتوانست کسی را گول بزند.
طرح تبلیغی سیدرضا 3 روزه بود. آن هم برای عید غدیر. اواخر مهرماه بود که با قطار اولین مسیر تبلیغی مشترکمان را شهر به شهر پیمودیم.
سیدرضا در مسیر برای اینکه حوصلهمان سر نرود؛ کتاب خواند و نکاتی را گوشزد کرد. من هم همهی توصیههایش را آویزهی گوشم کردم تا از روی بیتجربگی کاری دستش ندهم.
بعد ساعتها کوپهگردی و متر کردن سالهای قطار به روستا رسیدیم. پاییز بود اما گرمای هوا همچنان صورت را میسوزاند. کسی به استقبالمان نیامده بود.حق هم داشتند اخر وقت بود و همهجا تاریک.
به سمت مسجد روستا حرکت کردیم. اسم مسجد برایم تازگی داشت. توقع نداشتم یکدفعه با این صحنه روبهرو شوم. سیدرضا در زد و خادم پیر مسجد بعد از چند دقیقه در را باز کرد. صدایی جز صدای لخلخ کفشهای پیرمرد بهگوش نمیرسید. چیزی هم جز تاریکی و همانگنبدهای کاهگلی مسجد و چراغ نیمسوزش که دمبهدقیقه روشن و خاموش میشد به چشم نمیخورد.
با لهجهی غلیظ پیرمرد و تعارفش به داخل وارد مسجد شدیم. بسمالله گفتم و پای راستم را به داخل گذاشتم. مادربزرگم همیشه میگفت:” هرجا میخوای بروی و دوست داری برایت خوشیمن باشد با پای راست وارد شو”
پیرمرد مارا وارد اتاقی کرد که یک لامپ با سیم بلند از سقفش آویزان شده بود و توی هوا تاب میخورد. یک پشتی زیر طاقچه به دیوار تکیه داده شده بود و یک پنکه زهوار درفته هم آنجا برای خودش بیکار نشسته بود. چشم چرخاندم و اتاق را برانداز کردم. چادرشبی که گوشهی اتاق دوتا لحاف و تشک قدیمی را درون خودش پنهان کرده بود.
دستوصورتمان را با آب توی دبهی گوشهی اتاق شستیم و با خیالات جشن غدیر به خواب رفتیم.
صبح خروسخوان پیرمرد در اتاق را زد و یالله گویان یک سینی نان تازه، یک تکه پنیر و دوتا چای برایمان آورد.
صبحانه را خوردیم و سفره را جمع کردم. وسایل لازم را از توی چمدان جهازم برداشتم تا هوا گرم نشده بود، برای برپایی غرفه فرهنگی آماده شدیم. مسجد بزرگ بود و حیاطش با اینکه کویری بود اما دلباز بود.
وقت کمی داشتیم و فقط یکروز تا عیدغدیر مانده بود. غرفه فرهنگی را که آماده کردیم، منزلبهمنزل شروع کردیم به معرفی خودمان و غرفه فرهنگی. اکثر اهالی روستا از دیدن ما خوشحال شده بودند، بچههای مدرسه دورهمان کرده بودند.
دخترها از بس چادرم را از شوق و ذوق کشیده بودند که یک طرف کش چادرم پاره شده بود. سریع یکی از دخترها از خانه برایم نخ و سوزن آورد و با مهربانی و اصرار کش چادرم را دوخت.
من با دختران توی مسجد بودم و سیدرضا با پسران توی غرفه. اول کمی برای بچهها حرف زدم و سوال پرسیدم. بعد شروع کردیم به انتخاب نقشهایی که برای تئاتر لازم داشتیم. همه دخترها قد بلند بودند و انتخاب نقشها سخت بود. آخر مجبور شدم از بچههای کم سن و سالتر که سواد نداشتند استفاده کنم.
سیدرضا هم گروه سرود تشکیل داده بود و بهخاطر گرما او هم به داخل مسجد آمد. بعد از خواندن نماز جماعت قرار شد برای ساعت 4 دوباره همه توی مسجد جمع شویم.
اصلا خسته نبودم، فقط گرمای هوا کلافهام کرده بود. ساعت 4 طبق قرارمان همگی در مسجد جمع شدیم و شروع به تمرین کردیم. انقدر با بچهها تمرین کرده بودم که همه دیالوگهارا از بر شده بودم حتی با لهجه. صدای سرود خواندن پسران هم توی روستا پیچیده بود. دمدمای غروب که مسجد شلوغ شد، سید رضا بعد از نماز جماعت روی منبر رفت و برای جشن فردا همه را به مسجد دعوت کرد.
کمکم انتظارها تمام شد و روز موعود فرارسید. این اولین عید غدیر مشترک زندگیمان بود، آن هم در کنار مردمانی مهربان و خونگرم.
ساعت 10 صبح همه اهالی توی مسجد جمع شده بودند. سید رضا و پیرمرد خادم، مشغول همزدن شربتهای پرتقال بودند. من هم داشتم لیوانهارا توی سینی ردیف میچیدم. پسرها که آمدند من هم به خانمها ملحق شدم.
بعد از خواندن قرآن و سرود، نوبت به اجرای تئاتر عیدغدیر شد. یک تئاتر طنز با محتوای ادبی اجتماعی.
انقدر اهالی از تئاتر خوششان آمده بود که صلوات از زبانشان نمیافتاد. مخصوصا مادران که این دوروز دخترانشان سرگرم شده بودند.
بعد از تئاتر نوبت به مسابقه رسید. اسپری خامه را برداشتم و وسیلهی مسابقه را علم کردم. دونفر سرشان را روی قسمتی که باید چانهشان را میگذاشتند قرار دادند و هرکس زور بیشتری داشت تا پدالش را با دست فشار بدهد برنده میشد و خامه به صورت طرف مقابل اصابت میکرد.
انقدر این بازی هیجان داشت و خندهدار بود که خود سیدرضا هم به بچهها پیوست و اخر سر با سر و صورت خامهای کنارم برگشت.
برای بچهها کتاب، دفتر، مدارنگی، روسری، و هدایای نقدی تدارک دیده بودیم.
آخر سر با پرسش و پاسخ از عیدغدیر مراسم را به پایان رساندیم.
چند روز پیش که برای چند روز به شمال کشور سفر کرده بودیم. کنار ساحل نشسته بودیم که صدای مادری را شنیدم که دخترش را بلند بلند صدا میزد. به خاطر شباهت اسم دخترش با خودم کنجکاو شدم. گوش تیزکردم و احساس کردم صدایش برایم آشنا است. از طرفی لباس محلی بلندشان تعجبم را برانگیخت. نزدیکشان شدم و بعد از چند دقیقه دیدم مادردختربچه بغلم کرده است و با لهجه چیزی را زیر لب تکرار میکند.
سرش را از آغوشم بیرون آوردم و گفتم:” طیبه خودتی؟” خندید و گفت:” ها خانم معلم خودومم اینوم دخترم مهتا ست، یادته اون روزا بهت میگفتم اگر دختردار بشم اسمش رو مثل اسمشما میذارم مهتا؟” لبخندم تا انتهای گوشم کِش آمد و گفتم:” همهی مهتا انقدر قشنگن؟ “
#به_قلم_خودم
#غدیر_مسیر_سعادت
#عکس_تولیدی
قسمت چهارم خاطرات همایش یزد
4️⃣ قسمت چهارم خاطرات همایش یزد
در پست قبل از کوچهپسکوچههای یزد نوشتم. دقیقا همین عکس. این کوچه پشتی امامزاده جعفر علیهالسلام بود. از بیرون لوسترهای امامزاده مشخص بود و دمدمای غروب حس و حال معنوی دوچندانی را را روانهی قلبم کرد.
سریع همسر و بچههارا از کوچه رد کردم و گفتم:” برید که میخوام عکس بگیرم” گوشی مدام دستم بود تا با برگزیدگان در ارتباط باشم. برای همین سریع چند عکس گرفتم و شروع کردم توی دلم درددل کردن.
امقدر از حالوهوای خانههای یزد خوشمامده بود که به همسرم گفتم:” کاش یه خونه تو یزد داشتیم”
در همان دوروز که یزد بودیم بدجور از این شهر خوشمامده بود. مخصوصا حجاب خانمها، اصلا هیچبیحجابی ندیدم.
همین باعث شده بود علاقهای به این شهر پیدا کنم.
به ورودی امامزاده که رسیدم چشم چرخاندم تا ببینم پدر این امامزاده کیست. از زیبایی ورودی امامزاده دلم قنج رفت.
به همسرم گفتم:” نگاه کن امامزاده مارو طلبید” از امامزاده تشکر کردم و وارد شدیم.
#به_قلم_خودم
#همایش_فعالان_فضای_مجازی یزد
#روایت_زن_مسلمان
#تولیدی
عکس غرفهها و ایستگاه صلواتی را هم گرفتم.
قسمت سوم روایتهای خانم کاپوچینو از همایش یزد
3️⃣ قسمت سوم روایتهای خانم کاپوچینو از همایش یزد
لباسهارا پوشیدیم و برای بار اخر گوشیام را چک کردم تا ببینم نرجس اومدنی هست یا نه.
در همان حین سمیرا هم پیام داد که تا 1ساعت دیگر میرسد. از اتاق بیرون زدیم و عکس گرفتیم و وارد کوچه شدیم.
راستش دلم توی کوچه پس کوچه یزد جاماند. کوچه های زیبا و ساده و کاهگلی و خوشکل. خلاصه هرچی از زیبایی بگویم کم گفتم.
از توی نقشه اتاق امامزاده جعفر را انتخاب کرده بودیم برای گردش که اتفاقا نزدیک بود و پیاده رفتیم.
به امامزاده که رسیدیم ایستگاههای صلواتی دایر شده بود و قسمتی هم برای بازی بچهها بود. فوتبال دستی و نقاشی صورت. یک مغازه فرهنگی هم بود که چرخی داخلش زدیم و برگشتیم.
وارد امامزاده شدیم😍 چون عاشق امام زاده شدم یک پست جداگانه میذارم.
این ویو اتاق بود. فیلم گرفتم که خاطره بمونه. خیلی عالی بود. همه چیز عالی.
کلا یزد خیلی خوش گذشت😅#به_قلم_خودم
روایتهای خانم کاپوچینو از همایش یزد قسمت دوم
روایتهای خانم کاپوچینو از همایش یزد
2️⃣ قسمت دوم
رفتم به سمت پذیرش کاروانسرا، یک اقای اخمو نشسته بود و تا مرا دید بلند شد. خودم را معرفی کردم و فرم را فرم کردم. در این حین کلید پارکینگ را هم گرفتم و همسرم ماشین را پارک کرد. مدارک را دادیم و راهی اتاق شماره 207 شدیم.
تا رسیدیم نرجس زنگ زد. پسرش گرسنه بود. سریع به اقای نقیب زنگ زدم و جویای غذا شدم. گفت نزدیک است.
لباسهایمان را عوض کردیم. کولر آبی را که جواب گرما را نمیداد روشن کردیم.
به اقای نقیب زنگ زدم و بعد از 5دقیقه همسرم را فرستادم تا نهار را تحویل بگیرد.
سریع زنگ زدم به نرجس تا همسرش را بفرستد و غذایشان را تحویل بدهم.
سفرهای دمه دستی انداختم و نشستیم تا غذا بخوریم اما از قاشق خبری نبود. زینب را فرستادم تا از خدمه برایمان قاشق بگیرد که گفت به رستوران برویم و انجا غذا را میل کنیم. اما همه لباسهایمان را عوض کرده بودیم و از گرما نای اینکه بلند شویم و به رستوران برویم را نداشتیم. زرشکپلو و نوشابه فانتا را همانطور با دست خوردیم🤣 سریع گوشی را برداشتم و به نرجس پیامک دادم:"غذا قاشق نداشت"😄 احساس مادری را داشتم که باید به همه بچههایش رسیدگی کند و سر ساعت غذا دهانشان بگذارد.
بعد از غذا بلند شدم عکس گرفتم از اتاق تا بعد برگشت سفرنامهام ناقص نماند. به نرجس پیام دادم که عصر میخواهیم برویم بیرون و یه گشتی بزنیم.بعد 1ساعت جواب منفی داد و با ما نیامدند😄 البته به خاطر پسرش که خواب بود😅
همینجا اعلاممیکنم که نرجس حیف شد با ما نیومدی🤣 قدر لحظاتی که من کنارت بودم رو ندونستی🤣🤣
خلاصه فقط علی توانست بخوابد ما همگی از گرما نتوانستیم پلک روی هم بگذاریم. من که همش گوشی دستم بود و داشتم با کسانی که توی راه بودند حرف میزدم و برنامه هارا ردیف میکردم.
سین برنامه را برای شرکتکنندگان فرستادم و امار تعداد شام هم به اقای نقیب ارسال کردم. لباسهارا داخل کمد آویزان کردم و بقیهاش را اتو کشیدم.
کمی توی اتاق بچهها با زینب مهمانبازی کردم تا حوصلهاش سر نرود. کمی هم برایتان از اتاق فیلم گرفتم که در پست بعدی میگذارم🤣 حتی تلویزیون را هن برای همسرم کانال یابی کردم تا حوصلهاش سر نرود. انقدر خسته بود که چیزی نمیگفت.
ساعت 6 بلند شدیم و کمکم لباس پوشیدیم. کمی در محوطه از بچهها عکس گرفتم و بدون ماشین راهی شدیم…
قسمت سوم رو کی بذارم؟😄 اگر خیلی با جزئیات مینویسم بگید که خلاصه ترش کنم. عکس گرفتم از اتاقها که نشونتون بدم.جای همتون خالی بود.
یه خورده هل هولکی نوشتم. شاید جمله بندی خوب نباشه😄 به بزرگی خودتون ببخشید.
#به_قلم_خودم
#همایش_فعالان_فضای_مجازی یزد
#روایت_زن_مسلمان
قسمت اول روایت خاطرات همایش یزد
سلام به همه طرفداران خانم کاپوچینو😃
من برگشتم با روایتهایی از سفر یزد و همایش فعالان فضای مجازی و اختتامیه همایش سبک زندگی دینی به روایت زن مسلمان یا همون #روایت_زن_مسلمان
1️⃣ قسمت اول
بعد از اینکه داوران همایش اسامی برگزیدگان را تحویلم دادند شروع کردم تکتک به همه زنگ زدم. کلمات تکراری میگفتم و آنها همه بدون شک میگفتند واقعا؟؟؟ 😄 من فقط باید 100بار قسم و ایه میخوردم که بله برگزیده شدید😄
خلاصه مهتایی که در عمرش زیاد اهل تلفن کردن و مکالمه صوتی نبود در آن روز از صبح تا شب گوشی دستش بود و با برگزیدگان تماس میگرفت. اصلا خودم هم هنوز مات و مبهوت ماندم که چطور این همه در یک روز حرف زدم🤣
خلاصه بعد از امدن و نیامدن عدهای و بعد از کلی اسم دادن و اسم خط خوردن راهی یزد شدیم.
چند لقمه نان و پنیر درست کردم و فلاکس چای همبرداشتیم و زدیم به جاده. توی ماشین صبحانه را زدیم بر بدن و از گرمای هوا لذت بردیم😄 دست همسرم درد نکند که تا یزد کولر ماشین را روشن گذاشت و نذاشت که اب پز بشویم🤣 همینطور که از تصویر مشخص است جاده بی آب و علف بود. هرچی کامیون و تریلی بود جاده را پر کرده بود.
عوارضی قم ایستادیم تا همسرم چرتی بزند. من هم با بچهها پیاده شدم و رفتیم یک کاپوچینو خوردیم تا خواب از سرمان بپرد.
هر 10 کیلومتری که میرفتیم همسرم از جادهی بد اصفهان به یزد مینالید🤣
خلاصه مسیر اصفهان به یزد را با صدای گویندگان رادیو گذراندیم.
چشمم به امپر بنزین بود که به همسرم گفتم: بنزین نمیزنی؟؟ او هم که مدام از پمپ بنزین ها میگذشت گفت:"نه میبینی که چقدر پمپ بنزین هست توی جاده” خلاصه تا 75کیلومتری یزد رفتیم که دیگر بنزینی نداشتیم😄 شروع کردم صلوات فرستادن و قران خواندن. دیگر کولر هم خاموش شد و ما پختیم🤣
حالا ترافیک هم به گرما اضافه شد…
کارد میزدی صدای شوهرم در نمیامد🤣
بالاخره با پرس و جو به پمپ بنزین رسیدیم و باک ماشین را پر کردیم. توی پمپ بنزین بودم که اقای نقیب تماس گرفت. امار تعداد مهمانهارا برای نهار میخواست. به نرجس زنگ زدم و تعداد را به اقای نقیب اعلام کردم. طفلی پسر نرجس گرسنه بود. تا رسیدیم از ماشین پیاده شدم و رفتم پذیرش….
قسمت دوم رو کی بذارم بچهها؟😄
#به_قلم_خودم
#تولیدی
#همایش_فعالان_فضای_مجازی یزد
این فیلم را نبینید
دیشب به اتفاق خانواده تصمیم گرفتیم فیلم سینمایی دسته دختران را تماشا کنیم. با تعریفاتی که شنیده بودم خیلی مشتاق بودم که فیلم را تماشا کنم.
اما از همان ابتدای فیلم دکمهی ریزبینی و نکته سنجیام چشمک زد و تا اخر فیلم فقط در حال تحلیل بودم و نچنچمیکردم.
همانطور که از پوستر فیلم مشخص است شخصیتهای اصلی فیلم 5 خانم بودند. شخصیت اصلی خانم کمایی (نیکی کریمی) که دوتا از فرزندانش را در اتشسوزی و بمباران از دست داده بود. این شخصیت پر از ناامیدی بود. در اواسط فیلم متوجه شدم حتی همسرش را هم ترک کرده. این خانم بقیه دختران را دور همجمع میکند تا کاری پیش ببرند.
در کنار همهی اینها ما با شخصیتهای نامتقارن هر یک از این خانمها رو به رو بودیم. از سمت چپ وجیهه یک خانم چادری و متعصب که به همه امر و نهی میکرد. همین امر و نهی های او باعث شد شخصیت سیمین ( دومی از سمت چپ) به خاطر موهایش که از روسری بیرون زده بود و همیشه وجیهه به او تذکر میداد موهایش را از ته بتراشد. در انتهای فیلم حتی این دختر چفیه را از روی سرش بر میدارد و به پای یکی از رزمندهها میبندد تا خون روزیاش کم شود. رزمنده ای که در تمام فیلم ترسو و بزدل نشانش دادند.
(اینجای فیلم واقعا اصلا نتونستم درک کنم که چرا باید حجاب از سرش برداره به خاطره خون ریزی… قطعا رزمندهها برای حفط ناموس رفتند جنگیدند. اما پسره فقط یه رف داشت به سر کچل دختره نگاه میکرد بعد کلاهش رو داد سر کنه اما مگه اون کله کچل از جلو صورت من کنار رفت. حتی دخترم میگفت مامان این مگه دختر نبود چرا روسری دراورد. منم گفتم پسره🤐)
وجیهه در تمام فیلم جادر به سر دارد و امر و نهی میکند اما در خلوت خود سیگار میکشد و موزیک گوش میدهد.😐
از سمت راست دختری که از ابتدای فیلم لحن و دیالوگهایش بو دار بود. به برادرش که شهید شده بود لفظ شهید نداد و اورا کشته شده خطاب کرد و تا اخر فیلم شخصیت درست و حسابی نداشت.
فرشته دکتری که در یک خانهی بزرگ زندگی میکرد که مشروبات الکلی گویا مصرف میکردند و به خاطر نامزدش با این دسته همراه میشود.
این فیلم به جای اینکه قدرت و اقتدار جنگ و دفاع مقدس را نشان بدهد بالعکس ناامیدی، ترس و هرچه بدی بود را از جنگ نشان مخاطب میداد.
دیالوگها همه بودار و به نظرم اصلا ارزش دیدن نداشت.
حیف پول بیت المال که برای این فیلم خرج شد و کارگردانی که لیاقت نداشت.
اخر فیلم سیمین میگفت که حیف این پسر که مرد و حیف مادرش…
این رو خطاب به کسی میگفت که از جونش مایه گذاشت تا ان ها زنده بمانند.
واقعا بعد دیدن این فیلم اعصاب خوردی فقط داشت…
اصلا نبینید…
#به_قلم_خودم
رای شهدا هرکاری کنیم کمه
وقتی ذهنم خیلی مشغول و پره حرفه میرم سراغ فتوشاپ…
هرچی باشه با یه طراحی از ذهنممیره بیرون…
یه زمانی فتوشاپ عشق اولم بود😄 الان کاپوچینو جاشو گرفته…😍
برای شهدا هرکاری کنیم کمه…
شهدا شرمندهایم…
من برگشتم
سلام یه ۱۰ روزی بود که نبودم. البته بودما پست نمیذاشتم. سرم شلوغ بود.
یادتونه چند ماه پیش یه همایش به عنوان روایت زن مسلمان برگزار شد؟ چون پشتیبان هستم و کلی کار ریخته بود سرم. از طرفی ادمین طلاب الکریمه هم هستم و اونجا به بقیه تو نوشتن کمک می کنم سرم شلوغ بود. در کنار همه اینا مدرسه کوثرنت هم ترم تابستونه شروع به کار کردو درگیر ثبت نام طلاب بودم.
۲شنبه ۱۲ تیر دعوت شدیم برای اختتامیه همایش روایت زن مسلمان به یزد. خلاصه بار و بندیل جمع کردیم رفتیم تو دل گرمای یزد. بهمون توی یه هتل سنتی قشنگ اسکان دادن و رژیمم شکست از اول تیر هرروز می رفتن باشگاه برای تناسب اندام و این لوس بازیا توی رزیم بودم خخخ
خلاصه ۱۳تیر رفتیم مراسم و اونجا یه سخنرانی کوتاهی داشتم. میتونید تو ادرس زیر خودم و سخنرانیمو ببینید.
از شانس من موقع حرف زدن عکاس عکس گرفته
بله اینجوریاس
خدایا منو به خاطر همه خطاها و اشتباهایی که تو زندگیم کردم ببخش…
میدونم که ناظر به کارهای همه بنده هات هستی…
از خطای من خطاکار بگذر…
ای ارحم الراحمین…
خدایا مارو از وسوسه های شیطون دور کن
لعنت خدا برشیطان…
فصل رسیدن شهید هادی طارمی
از روزمرههای زندگی خسته شدی؟ تازه امتحانات تموم شده و دوست داری یه کتابی بخونی که خستگی رو از تنت بیرون کنه؟
پیشنهاد میکنم کتاب کتاب فصل رسیدن رو مطالعه کنی.
این کتاب زندگینامه داستانی شهیدمدافع حرم هادی طارمی را روایت میکند.
در فصلهای اولیه کتاب به زندگی برادر شهید جواد طارمی پرداخته است و در ادامه زندگینامه خود شهید.
این شهید بزرگوار از محافظان سردار سلیمانی بوده است و در کنار ایشان به شهادت میرسد.
کتاب یک داستان خطی و واضح دارد. نویسنده توانسته بود به خوبی قلم بزند و در مواقع خاص احساست مارا به خوبی برانگیخته کند.
عاشق شخصیت مادرشهید شدم با اسم زیبایش مهپاره…
زنی صبور که با عشق فرزندانش را در راه اسلام تربیت کرد.
#به_قلم_خودم
#تولیدی
#معرفی_کتاب
شهدای روستای اورازان
پنجشنبه آخر سال 1401 هوا ابری بود و نم باران آسمان را زیباتر کرده بود. دست بچههارا گرفتم و با اسنپ خودم را رساندم به گلزار شهدای حصار برای سر زدن به شهدای روستای اورازان.
حس و حال خوبی داشتم، چون همیشه معتقدم که اگر به سمت شهدا قدمی برداریم، اول آنها صدایمان زدهاند. نشستم کنار مزارشان و با هرکدام حرف زدم و تشکر کردم که به من لیاقت دادند تا کنارشان باشم.
موقع خروج از گلزار شهدا به سنگمزارشان نگاه کردم
و گفتم:《به همتون سر زدم اما مونده شهدایی که تو اورازان دفن هستن، برای من غیر ممکنه که برم اما شما راه رو برام باز کنید》
حالا 3ماه از آن روز میگذرد و من هفته پیش کنار مزار درحال تعمیر شهدای اورازان بودم. احساس کسی را داشتم که روی ابرها راه میرفت و نسیمی صورتم را نوازش میکرد.
اشک شوق روی گونههایم میچکید و حالا روزهاست که دلخوش به همین عکس سادهی مزار در حال تعمیرشان هستم.
#به_قلم_خودم
#دلتنگ_شهید_گمنام_اورازان
#تولیدی
کجایی که ماندهام با خودم...
میگفت چرا دیگه از خانم کاپوچینو نمینویسی؟ یک جوابی برای اینکه مکالمه ناقص نماند تحویلش دادم، اما آن لحظه فکر کردم که واقعا خانم کاپوچینو کجاست؟
نور آفتاب مستقیم از پنجرهی هال خورده به حدقهی چشمانم و در تلاش هستم که از دستش فرار کنم.
مدام سرم را به طرف چپ و راست خم میکنم.
به نوشتن در جیغ و داد عادت دارم. از اینکه به جایی خیره شوم و برای لحظاتی در فکر فرو بروم اِبایی ندارم.
داشتم لیوانهای خشکشده را از آبچکان برمیداشتم و توی کابینت میگذاشتم که چشمم به کاپوچینوهای تلمبار شده ته کابینت افتاد.
انگار سالهاست کسی سراغشان نرفته است. بیخیال حجم ظرفهای خشکشده شدم و رفتم سراغشان. یکیشان را برداشتم و به مارکش خیره شدم.
صدایش را شنیدم. اما صدایش صدای همیشه نبود… آهی کشید و گفت:《 چه عجب یادت اومد اینجا یه کاپوچینو هم داری که هرلحظه ارزو میکنه که بیای و بهش سر بزنی》
شاید فکر کنید مثل همیشه کتری را به برق زدم تا آب جوش بیاید و به سراغ خانم کاموچینو بروم. اما اینبار دوباره کاموچینو را پرت کردم ته کابینت و حتی صندلهایم را خم از پا در نیاوردم و ولو شدم روی مبل. هنوز نور آفتاب توی چشمانم میرقصد. با این تفاوت که بهجای صدای جیغ، صدای بع بع کارتون بره ناقلا به گوشم میرسد.
گاهی حتی حوصله چرندیات خانم کاپوچینو را هم ندارم. بهجهنم که ته کابینت خاک میخورد و از دستم ناراحت است. باید بداند که وابستهاش نیستم.
نمیدانم دلم برایش تنگ شده یا نه، اما میدانم که حوصلهاش را ندارم.
انقدر کاپوچینوکاپوچینو کردم که زبانم به سقف دهانم چسبید. هوس کاپوچینو کردم. اما کاپوچینو امیرشکلات جهانشهر.
یکبار وسط تایم کاری موقع استراحتم رفتم و روی یک صندلی شیک و پیک نشستم و یک کاپوچینو و کیک سفارش دادم.
برخلاف میلم صدای موزیک توی کافه پخش شده بود. بوی دود سیگار دختر میز کناری کلافم کرده بود. اما خودم را سرگرم گوشی کردم. فنجان بزرگ گرد سفید را برداشتم و به شکلی که رویش نقش بسته بود نگاه کردم. با بیتفاوتی قاشق را برداشتم و هرچه نقش و نگار بود به هم زدم و یک قلپ کاپوچینو روانهی دل بیتابم کردم.
کیکش هم یادم نمیآید شکلاتی بود یا نه اما تا اخر خوردمش که پولم حیف نشود. آخه همان یک کاپوچینو و کیک، پول یک نصف روز کاریام بود. آن روزها به چه چیزهایی دقت میکردم، اما حالا کاپوچینو ته کابینت را هم دیگر نگاه نمیکنم.
راستش دوست ندارم خودم بروم و کاپوچینو درست کنم. دوست دارمخود خانم کاپوچینو برایم کاپوچینو بیاورد. آن هم در یک ماگ جدید و خوشکل.
شاید زمان این رسیده که به بازار بروم و یک ماگ جدید برای خانم کاپوچینو بخرم. اما خانم کاپوچینو که اهل این لوس بازیها نیست. پس دردش چیست؟؟
نکند از مارک کاپوچینوهایش راضی نیست و یا دلش یک قهوهساز گران قیمت میخواهد؟
این را همفکر نکنم چون از اینکه خانه پر از وسایل شود بدش میآید و همیشهی خدا باید اطرافش خلوت و ساده باشد.
خیره شده بودم به تلویزیون و به جنگ دیجیمونها نگاه میکردم که یادم آمد وقتی که خانم کاپوچینو به این مرحله از بیحوصلگی میرسید میرفت گرین برگر و هرچه دلش میخواست میخورد و بعدش تا 3روز فقط صبحانه میخورد تا آن یک روز ناپرهیزی را جبران کند. اما میدانم که اشتها هم ندارد پس بهتر است ولخرجی نکنم و جیب شوهرم را خالی نکنم.
امان از دست خانم کاپوچینو که نمیدانم چه مرگاش است.
برای اینکه از انتشار این پست پشیمان نشوم، برنمیگردم و دوباره نوشتههایم را نمیخوانم. امیدوارم غلط تایپی نداشته باشم که اصلا خانم کاپوچینو حوصله زنگ املا را ندارد.
اونی که پرسیده بود چرا از خانم کاپوچینو نمینویسی بفرما این هم به عشق خودت تنها خواهرم…
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت