اشپزی
هیچ وقت فکرشو نمیکردم دیگه نتونم برم سر اجاق گاز و یه برنج معمولی بار کنم… یا حتی دیگه نتونم یه پیاز رو خلالی کنم و بریزم توی ماهیتابه و با مرغ سرخش کنم .
هیچ وقت فکرشو نمیکردم آشپزی یه روزی برام مثل جون کندن بشه…
اره اشپزی انگیزه میخواد… کسایی رو میخواد که چند ساعت منتظرت بمونن تا دست پختت رو بخورن…
میخوای چیکار خودت بشینی برای خودت این همه جون بکنی…
دلتنگی خودش رو با یه چیزهای کوچیک هم میتونه نشون بده…
آرههه من دلتنگم…
فریاد میزنم که دلم تنگه برای شفته شدن برنجم و غر زدن بقیه…
دلم تنگه برای ریختن اب خورشت رو برنجشون و…
دلم تنگه برای همه چی…
خدایا تورو دارم فقط حواست هست؟؟؟
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام حسین داری
خوشبختیم
خدا برایم کافیست...
اینکه نمیدانیم چه می شود بدترین فکر و خیالی است که باید این روزها فکرش را بکنم.
گاهی می گویم سخت، گاهی می گویم راحت و گاهی هم می نشینم و زل می زنم و گریه می کنم…
حسبی الله….
خدا برایم کافی است…
بهار من تو کجایی
امشب، مادربزرگم همه فرزندان و نوه هایش را برای شام دعوت کرده بود، قبل شام نفری یکی دوتا تسبیح به هرکداممان داد و به نیت امام زمان صلوات فرستادیم و خود به خود سفره صلواتی پهن شد..
عمه هم ایده جالبی داشت، جزهای قران را روی کاغذ های کوچک نوشت و در دلش فلان جز را نیت کرد و هرکس ان جز به قرعه اش می افتاد 10 تومان شارژ گوشی نصیبش می شد،
دست کردم توی کاسه و قرعه ام را برداشتم و جز 8 سهم من شد…
یک نگاه کردم و شب نیمه شعبان یاد مشهد و حرم امام رضا افتادم.
امشب هم دور هم بودیم، هم صلوات فرستادیم و هم هر کدام یک جز قران برای سلامتی امام زمان خواندیم.
بعد از شام هم عمو برایمان مولودی خواند و بچه ها با شور و هیجان نشسته بودند و کیف می کردند و شکلات هارا مال خود می کردند
این روز ها زود می گذرد، انقدر زود که بعد ها حسرتشان را می خوریم، خداروشکر این مناسبت ها زندگی مان را پربرکت می کنند.
بهار می رسد اما بهار من! تو کجایی؟
السلام علیک یا صاحب الزمان
پ ن: امشب یه تولد کوچیک هم برای خواهر مادربزرگ گرفتیم.. و این عکس مرتبط با امشب است.
نیمه شعبان های قدیم
نیمه شعبان های قدیم را خیلی دوست داشتم، پدرم ماشین را بنزین می زد و بعد از نماز صبح راهی قم و جمکران می شدیم.
آن روزها دختر بچه بودم و 8 سال داشتم و چادری نبودم، اما وقتی که قرار بود به زیارت برویم ذوق می کردم و چادر گل گلی ام را توی کیف مادرم می چپاندم و با تاکید می گفتم: یادت نرود کیفت را بیاوری مامان…
بین راه، ایستگاه های صلواتی پی در پی مسیر را مسدود می کردند و با اصرار و خوشحالی بستنی هارا یکی یکی به سرنشینان اتومبیل ها تعارف می کردند..
یادم هست اولین بستنی های جینگیل مینگیل رنگارنگ را در همان روز ها خوردم و هنوز مزه اش زیر زبانم است.
چقدر ان روزها همه چیز در عین سادگی زیبا بود…
زائری از دور می گوید سلام
با غمی که در چشم هایم لبریزه نرم افزار های گوشی ام را بالا و پایین می کنم و وارد قسمت خرید بلیط می شوم.
مقصد را مشهد انتخاب می کنم و تاریخش را چند روز قبل تولدم تیک می زنم.
به همسرم می گویم: بریم مشهد؟؟
دل که دوری و نزدیکی سرش نمیشود بگیرد گرفته است و تمام…
دلم امشب مهمان امام هشتم است…
زائری از دور می گوید سلام
وقتی دخترک نق می زند
از صبح که بیدار شدم، دخترک نق نق کنان توی خونه این طرف و آن طرف می کرد، کفش هایش را پا کرد و به سمت در رفت تا مثلا به زبان خودش در در برود…
سرش را با کتاب شعر و اسباب بازی هایش گرم کردم، اما هی بهانه گیری می کرد، دلم برایش خیلی سوخت، اول تابستانی دوست دارد با بچه های هم سن و سالش بازی کند اما به خاطر من باید توی خونه بماند و با داداش کوچولویش سرو کله بزند.
دخترک رفت و در بالکن را باز کرد و خیره شد به بیرون، گه گاهی صدای خانم خانم گفتنش نیشم را تا بناگوش باز میکرد، خودش را توی بالکن سرم گرم کرد، خداروشکر حفاظ برای آنجا گذاشتیم، دیگر دلشوره نمیگیرم.
ان شالله چند ماهه بعد با داداش کوچولیش بازی می کند.
یاسین بی سر قرآن و تسبیح پاره
احب الله من احب حسینا
دوستم دارد، خدارا می گویم، این را زمانی فهمیدم که مهر یاسین بی سر قرانش و آن تسبیح پاره آغشته به عطر یاسش را در دلم انداخت.
به قلم خودم
دالان بهشت
روز آخر از راه رسيد، نماز صبح را در حرم آزادي بوديم، نزديك اذان بود كه ديگر تاب نداشتم، دلم آشوب بود
و با خودم كلنجار مي رفتم، انگار خداحافظي از آقا و مشهد برايم مثل جان كندن بود، اشك هايم را لا به لاي چادر پنهان مي كردم، ياد آخرين خداحافظي هايم شكنجه ام مي داد، تمام مشهد حتي كوچه ها و خانه هاي قديمي اش مرا ياد او مي انداخت، تمام صدا ها حتي كوچكترين حرف ها مخصوصا صحبت هاي مردم بومي مشهد مرا ياد او مي انداخت، تمام شهر پر بود از ياد او، داخل صحن ، نزديك باب الجواد يك دفعه وجودش را كنارم احساس كردم اما اويي در كار نبود و فقط و فقط بوي عطرش بود كه حال و هوايي به من داده بود.
صبح موقع حركت به سمت كرج،تابلو ها را با چشمانم دنبال مي كردم، ميدان شهدا، مدرس، ١٧ شهريور، ترمينال…
تا چشمم به تابلو ترمينال افتاد غم تمام وجودم را تسخيركرد، دلم آتش گرفته بود براي خداحافظي …
نمي خواستم از مشهد دور بشوم ، ديكر توان تحمل دوري اش را نداشتم، دلم خوش بود كه با هم يك جا نفس مي كشيم، ماشين هم با من لج كرده بود و با سرعت از مشهد دور مي شد اما نمي دانست كه من دل و جانم را در آنجا جا گذاشته ام…
هميشه خداحافظي سخت است…
به اميد روزي كه دوباره صحن عشقت را ببينم..
خواب و خیال
دلم يك خواب مي خواهد همانند خواب هاي دوران كودكيم كه دستان مادرم مثل گلبرگ هاي گل صورتم را نوازش مي كرد و عطر دستانش هميشه مرا به خواب ناز فرو مي برد…
شب هايي كه به اميد آرزو هاي بزرگ به رختخواب مي رفتم و مثل فيلم هاي تلوزيون عروسك فسقلي ام را كنار خودم مي خواباندم و اورا زير پتو قايم مي كردم …
اما اين روز ها دلم براي آن خواب ها تنگ شده، اين شب ها خواب به چشمانم نمي آيد اما ناچار بعد از ساعت ها از روي خستگي بدون اينكه بفهمم، به خواب مي روم، اما اين من نيستم كه به خواب مي روم، اين خواب است كه مرا با خودش به عالم خيالاتش مي برد .
خيالاتي كه گاه باعث مي شود تا چند روز شادمان باشم و با خيالش كيف كنم…
حالا خيالي كه نمي دانم قسمتم مي شود يا نه ؟؟
گيج و مبهوت مي مانم و با آرزويش سر روي بالشت مي گذارم به اميد اينكه رويايش را مثل هميشه در آغوش بكشم.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
مادر بهشتی
مادر بهشتی
صبح بود تازه از خواب بیدار شده بودم طبق عادت همیشگی تبلت را برداشتم تا سریع پیام هایم را چک کنم. وارد گروه مخصوص طلبه های حوزه مان شدم همینطورکه پیام هارا رد می کردم یک پیام توجه ام را جلب کرد. پیام تسلیت و فوت یکی از طلبه های حوزه مان . حدود 400 تا پیام چت داخل گروه بود تک تک آنها را خواندم شوکه شده بودم و خیلی ناراحت . همین بهمن امسال بود که برای مسابقه قرائت کنار هم نشسته بودیم تا به نوبت قران را بخوانیم اما حالا او از بین ما رفته است . یک زن وقتی تصمیم می گیرد که بچه دار شود مخصوصا اینکه تازه عروس هم باشد یعنی اینکه آمادگی فداکاری و از خودگذشتن و پذیرفتن مسوولیت های مادرانه را قبول کرده است. وقتی فهمیدم که به علت بارداری و افت فشار از دنیا رفته است داغ دلم را بیشتر می کرد . چند ماه پیش که به عروسی اش نزدیک بود یک جمله گفت:( هدفم اینه که روز عروسی ام روز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها باشد من پرسیدم چرا ؟ او گفت: میخواهم زندگی ام را با مادرم حضرت زهرا شروع کنم.) و من یقین دارم اوکه در دنیا توجهش به مادر بود امروز هم مادر توجهش به او خواهد بود.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
شروع کار تبلیغ طلبه های دهه 70 کرج
شروع کار تبلیغ طلبه های دهه 70 کرج
این روزها سخت درگیر نوشتن یک نمایش نامه طنز مخصوص دختران 10 تا 15 سال برای افتتاحیه یک هیئت جوانان هستم.
چند طلبه خانم دهه 70 با هم جمع شدیم و تصمیم گرفتیم یک نقطه ازشهر کرج که شلوغ تر از بقیه نقاط است یک کار تبلیغی کنیم و قرار شد همه کادر مسوول این هیئت دختران طلبه باشند تا همه مسائل را با سند بتوانند برای دختران بازگوکنند و کار تبلیغی را شروع کنند و دست از تنبلی بردارند چون کار تبلیغ مخصوص طلبه هاست .
یک نفر شد مسوول کل هیئت، دیگری مسوول گروه سرود و تواشیح شد، یکی از دوستان نزدیکم مسوول سخنرانی برای دختران شد و بقیه هم مسوول تدارکات و احکام شرعی و …شدند. من هم مثل همیشه کارگردان تئاتر شدم تا با دخترا تئاتر کار کنم.
هدفم از تشکیل گروه تئاتر این بود که کنار کار با دخترا بتوانم آنها را بیشتر به اهل بیت نزدیک کنم و مشوقی برای کار مذهبی آنها باشم برای همین همه چون از قبل کار من را با دخترا و خانم ها و همه جور سن دیده بودند تصمیم گرفتند من را مسوول این کار کنند. هفته پیش یک قراری با آنها داشتیم، دخترایی شیطون و پر جنب و جوش امیدوارم که بتوانیم تو این کار تبلیغی سربنلد شویم.
به قلم سیده مهتا میراحمدی
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
شب احیای دل ( به قلم خودم)
#به_قلم_خودم
#شب_قدر
شب احیای دل
میان صفحات جوشن کبیر، دنبال توام
چقدر درک تو برای من، سعادتمندانه است! کاش میتوانستم تمام سال را در آغوش مهربان تو باشم و تا سحر، بیوقفه گریه کنم
ای پروردگاری که شبهای قدر را برای پرنده شدن من آفریدهای! سپاس میگویم تو را و اشک میریزم از همه گناهانی که کرده و
خطاهایی که رفته است.
چشمهایم که به اشک مینشینند، لبخندهایم را فرشتهها مینویسند. دعاهایم، پرواز می کنند و تا آسمان هفتم می روند،
.
دلم میلرزد؛ باید امشب خود را از این بغضهای تلنبار قدیمی رها کنم باید تقدیرم را با اشک هایم رقم بزنم.!
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
اینترنت دوست قدیمی مرا پیداکرد
چند ماهي بود كه دنبال يكي از دوستانم مي گشتم، شماره اش را گم كرده بودم، هيچ نشانه ي ديگري هم از او نداشتم. چند روز پيش، همه ی صفحات مجازيام را چك كردم، به امید اینکه پیامی داده باشد، شروع کردم به گشتن، ازايميل هاي قديمي گرفته تا وبلاگ هاي فعال، غیرفعال و شبكه هاي مجازي مختلف ، تا شاید از او خبری گیر بیاورم، به سختی رمز ايميل هاي قديمی و از کارافتادهام را بازیابی کردم، اما هرچه گشتم خبري نبود، دریغ از یک پیام، دلم گرفته بود، دلتنگش بودم، انگار بدون او تمام نوجوانی ام داشت فراموش میشد، او تنها کسی بود که می توانست دوباره مرا به یاد آن روزها بیندازد، من و سارا با هم خیلی صمیمی بودیم و جانمان برای هم درمی رفت.
خودم را سرزنش می کردم که چرا شماره اش را جایی ننوشته بودم. چند سال پيش يك سررسيد داشتم که تمام شماره ها، خاطرات و دل نوشته هایم را در آن می نوشتم، اما هرچه گشتم از سررسید همخبری نبود.
چند روزي گذشت، روزها كارم شده بود چك كردن ايميل ها و شبكه ها، اما خبري از سارا نبود انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین.
ديشب تبلت را برداشتم و عکس هایی که دوستانم در صفحه های مجازیشان به اشتراک گذاشته بودند را یک به یک دیدم، نتگهان به ذهنم رسید که اسم سارا را جستجو کنم، شايد در اينجا صفحه اي داشته باشد، اسمش را به انگلیسی سرچ کردم، صفحه ای آمد و عکس دختری روی پروفایل توجه ام را جلب کرد، بلـــــــــه، خودش بود. سارا!
بالاخره پیدایش کردم، شگفت زده شده بودم ،چقدر بزرگ و خانم شده بود، عکسش را بزرگ کردم تا چشمانش را واضح تر ببینم، خیلی زیباتر شده بود، شروع کردم به دیدن عکس های صفحه اش، انگار ازدواج هم كرده بود، نمی دانستم از پیدا کردنش خوشحال باشم یا ناراحت، تبلت را روي زمين گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن….
همسرم که مات و مبهوت من را نگاه مي كرد، پرسيد چه شده؟ ساکت ماندم.
تا ساعت ها با خاطرات سارا حال و هوايي داشتم، سارا دختري بود كه در مشهد با او آشنا شده بودم و یکی دوباری هم دعوتم مرده بود خانهشان. پدرو مادر مهربانی داشت و یک خواهرکوچکتر که من را مهتاجون صدا می زد .
من و سارا به دلیل مسافت طولانی مجبور بودیم با هم ارتباط مجازی داشته باشیم، تا وقتي كه من ازدواج کردم و خبر مادر شدنم را به او دادم اما بعد از تبریک گفتنش دیگرهیچ پیامی ازسارا دریافت نکردم.
بعد از کلی خاطرهبازی در صفحه شخصی سارا، يك پيام شخصي فرستادم و اميدوارم كه سریعتر پاسخم را بدهد.
هميشه شنيده ايم كه اکثر مردم از مضرات اينترنت و فضاي مجازي صحبت می کنند و کلی مقاله درباره اش می خوانند، اما من
امروز با اینترنت توانستم کسی را که دنبالش می گشتم پیدا کنم، چقدر برایم شیرین بود.
روایتی ازسفر من و دخترم به کربلا به مناسبت ولادت امام حسین علیه السلام
#به_قلم_خودم
#عکس_خودم_و_دخترم
#روایتی_از_سفر_من_و_دخترم_به_کربلا_به_مناسبت_ولادت_امام_حسین_علیه_السلام
روایتی ازسفر من و دخترم به کربلا به مناسبت ولادت امام حسین علیه السلام
سلام.
دلم پر میکشید برای در آغوش گرفتن ضریحش…
خواهرم روزی به من گفت: اگر می خواهی امام حسین به کربلا بطلبت اول باید خودت قدمی برداری، تا امام هم تورا بطلبد…
همینجور یک جا بنشینی و بگویی آقامرابطلب فایده ای ندارد پس دست به کارشو و از آقابخواه که بطلبت…
نا امید نا امید بودم حتی فکرش هم نمی کردم که همسرم اجازه بدهد بادختر 10 ماهه ام سفر طولانی داشته باشم
عزمم را جزم کردم وبه همسرم گفتم که می خواهم که اربعین با خانواده ام به کربلا بروم
همسرم در جا گفت نه..
دلم شکست اما ته دلم یک نور امیدی بود
روز شیرخوارگان حسینی با دخترم به مراسم رفتیم و آنجا خواستم که من هم به آرزویم یعنی کربلا برسم…
از مراسم که برگشتیم رو به همسرم کردم و گفتم اجازه می دهی به کربلا برویم؟؟
همسرم گفت باشه برید…
همان لظه فهمیدم که اگر آقا بطلبت هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند مانع بشود…
بالاخره من هم راهی سفر عشق شدم…
1452 عمود فاصله من با امام حسین علیه السلام بود…
تمام این مسیر را با عشق قدم برداشتم…
رو به دخترم می کردم و با ذوق می گفتم : آخه دخترم کی توسن 10 ماهگی رفته کربلا؟؟ خوش به حالت که تو 10 ماهگی داری میری کربلا
بالاخره به وادی عشق رسیدیم…
با آن همه خستگی اما دلم برای دیدن ضریح ارباب پر می زد…
به شش گوشه اش رسیدم …
اشک از چشمانم سرازیر بود و خدارا شکر می کردم …
وقتی ضریح را بوسیدم انگار تمام وجود منسرشار از عشق به امام حسین شده بود…
و حال دلتنگ آن روزهایم …. و درحسرت شش گوشه…
هر چی دارم و اعتبارمو من از تو دارم عزیز زهرا…
میلادت مبارک بهترین ارباب
السلام علیک یا اباعبدلله
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
چند خطی برای همسرم . به قلم خودم
كي گفته مرد ها نمي توانند فرشته باشند؟؟؟
مرد من براي من يك فرشته است.
او براي به دست آوردن و كنار من ماندن از تمام جانش مايه گذاشت و همه تلالش را كرد كه
بهترين زندگي را براي من فراهم كند .
از آن موقع فهميدم كه او يك فرشته است.
يك سال به تنهايي تمام مشكلات را بر روي شانه هايش كشيد تا براي من زندگي خوبي فراهم كند
با آن همه سختي هايي كه داشت با من مهربان بود و به من محبت مي كرد.
صبح ها اگر يك ساعت قبل كلاسش وقت استراحت داشت آن را به من اختصاص مي داد و با من مي گذراند، شب ها هم هميشه قبل اينكه به خانه برود به ديدار من مي آمد.
بعد از ٨ ماه به تنهايي برايم زندگي عالي فراهم كرد و مرا به خانه خودمان برد و از آن روز كنار هم به خوبي و خوشي زندگي كرديم.
تا زماني كه خدا به ما يك دختر كوچولو زيبا هديه داد.
همسرم ، هم براي من فرشته است و هم براي دخترم ….
همسر عزيزم آرزو دارم كه هرروز شاهد موفقيت ها و پيشرفت هايت باشم .
روزت مبارك بهترينم …
به قلم خودم روایتی از سفر من ودخترم به نجف به مناسبت ولادت امیرالمومنین علیه السلام
#به_قلم_خودم
#روایتی_از_سفر_من_ودخترم_به_نجف_به_مناسبت_ولادت_امیرالمومنین_علیه_السلام
#عکس_تولیدی
بسم رب الحسین علیه السلام.
روایتی از سفر من ودخترم به نجف به مناسبت ولادت امیرالمومنین علیه السلام
سلام.
از سامرا تصمیم گرفتیم که به نجف برویم . سوار یک ون 10 نفره شدیم، پارکینگ بسیار شلوغ و پراز ماشین بود حدود یک ساعت طول کشید تا از گاراج ماشین ها بیرون برویم. یک ون زرشکی و خیلی قدیمی،
از همان ابتدا راننده بسیار بد رانندگی می کرد. همه ی مسیر را داخل چاله و چوله های جاده می افتاد و من هم بچه بغل خیلی اذیت شدم .
بعد از 5 ساعت به نجف اشرف رسیدیم. ساعت 1 شب بود از قبرستان وادی السلام هم عبور کریم و به صحن حضرت زهرا رسیدیم.
برای استراحت دنبال موکب گشتیم، داخل صحن حضرت زهرا، صحن هایی هنوز درحال ساخت بودند، و تا حدودی کامل شده و سقف هم داشتند، آن ها رابه خانم ها اختصاص داده بودند. اما فقط با کاغذ
ورودی اجازه داخل شدن به آنجا را داشتیم . یکی از خادم های ایرانی به ما آنجا را نشان داد. وقتی رسیدیم خادم مسوول آنجا گفت ساعت ورود به آنجا 9 شب بوده و الان دیگه
اجازه ورود نداریم اما چون مرا با بچه دید گفت اشکالی نداره و ما داخل شدیم و یک کاغذ داد تا بتوانیم داخل و خارج شویم . با آن همه خستگی راه ، وقتی داخل انجا شدم دیدم که هیچ جایی برای استراحت
باقی نمانده، با تلاش زیاد یک جایی دست و پا کردم ودخترم را خواباندم، ساعت 4 بود که خادم همه را برای نماز بیدار کرد و همه با هم نماز جماعت خواندیم، بعد از آن هم داخل همان صحن صبحانه عدسی
خوردیم و بعد به زیارت رفتیم. صف کفشداری ورودی حرم خیلی خیلی شلوغ بود حدود نیم ساعت طول کشید که داخل صحن حرم بشویم، وقتی داخل شدم فقط و فقط آدم بود طوری که انگار زمین سیاه باشد
و بین آن همه سیاهی یک گنبدطلایی زیبا به چشم بخورد.از میان جمعیت پشت سر خانم ها به سمت ورودی خواهران می رفتیم، به ناودون طلا رسیدیم، زیر ناودون نماز خواندیم و بعد به زیارت حرم رفتیم. دور
ضریح بسیار شلوغ بود من هم پشت خانم های دیگه ایستادم که به زیارت برم . همه گوشی به دست بودند و داشتند از ضریح و لوستر های اویزان به سقف و …عکس می گرفتند.
زینب هم دست مادرم بود بالاخره من هم توانستم به ضریح دست بزنم و زیارت کنم .
پیش مادرم برگشتم و زینب را گرفتم تا مادرم به زیارت برود، زینب بغلم بود، دور و اطرافم را به دقت نگاه می کردم، چقدر عظمت داشت، خیلی زیبا بود، خانم های اطرافم همه با هم عربی حرف می زدند،
در حال دیدن اطرافم بودم که دیدم مادرم دست تکان می دهد که به سمتش بروم. پاشدم و به بیرون حرم رفتم و آنجا دعا و کتاب زیارت را با هم خواندیم.
یکی دو ساعت دیگر طول کشید، دخترم از خستگی های زیاد رفت و آمد روی شانه هایم خوابش برده بود. موقع خروج از حرم رو به روی گنبد یک عکس یادگاری با زینب انداختیم،
هروقت این عکس را می بینم خدارا شکر می کنم که قسمت کرد که منهم لایق باشم و به زیارت امیرالمونین بروم.
ان شالله دوباره قسمت همه عاشقان بشود .
این هم عکس یادگاریمان.
#عشق_فقط_یک_کلام_حسین_علیه_السلام
به قلم خودم روز نگار کوثرنت روز طبیعت یا سیزده به در
#روزنگار_کوثرنت
#روز_طبیعت
#سیزده_بدر
#به_قلم_خودم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام .
سیزدهمین روز از ماه فروردین را روز طبیعت یا سیزده به در می نامند.
ایرانیان از چهار شنبه سوری به پیشواز نوروز می روند و در روز ١٣ فروردین نوروز را بدرقه میکنند.
یادم می اید وقتی ابتدایی بودم روز سیزده به در همیشه ناراحت بودم
چون هنوز نصف پیک عیدم را تمام نمی کردم و باید از فردایش به مدرسه
می رفتم خلاصه وقتی شب می شد تمام غصه های عالم روی سر من
خراب می شد
*یکی از رسوم ما در روز سیزده به در پختن اش است دور هم جمع می شویم
و به پشت بام خانه یا حیاط خانه می رویم و اش می خوریم در بعضی مواقع
هم اگر تعداد فامیل زیاد شود به پارک های خانوادگی و مناظر زیبا می رویم
و انجا سیزده به درمان را در می کنیم*
اما امسال با دیدن هواشناسی باخبر شدیم که هوا بارانی ست
و با فامیل های همسرم قرار گذاشتیم که خانه دایی بزرگه جمع شویم
و دور هم آش و آبگوشت و میوه و اجیل بخوریم و به بدرقه نوروز برویم
این هم از روز طبیعت ما
به قلم خودم
#به_قلم_خودم
بسم الله
سلام . دیشب بعد از پختن اش در قابلمه را گذاشتم و قابلمه ها را داخل یک پارچه سفید پیچیدم تا گرم بماند بعد دایی همسر با ماشین دنبال ما امد و مارا به خانه مادربزرگ همسرم برد :-)
حدود 12 نفربودیم . البته 10 نفر هنوز نرسیده بودند . آش هارا به کمک مادرشوهرم داخل کاسه های بزرگ ریختیم .
و با ماست و نعنا داغ رویش را تزیین کردیم . مادربزرگ همسرم هم بشقاب ها و قاشق هارا آماده می کرد .
سفره را پهن کردیم و بشقاب ها و آش هارا داخل سفره گذاشتیم .
همه دور سفره کنار هم نشستیم و شروع به خوردن آشی که من پخته بودم کردیم … یک وجب هم رویش روغن داشت
خب خلاصه همه از اش و مزه اش تعریف می کردند ، وسط غذا فهمیدیم که 5 نفر از مهمان ها نمی ایند و برایشان داخل یک کاسه بزرگ اش ریختم و تزیین کردم و براشون فرستادم و 5 نفر دیگه هم هنوز از پارک برنگشته بودند و اش انها داخل قابلمه باقی ماند تا بعدا بخورند.
آخر هم دعای سفره توسط همسرم خوانده شد و همه برای سلامتی دخترم دعا کردند .
این هم داستان اش پختن من برای فامیل های جناب همسر
این هم عکس سفره ..
#عکاس_خودم
به قلم خودم
#به_قلم_خودم
#اش_پختن_من_یهویی_برای_فامیل_همسر
بسم الله
سلام . از صبح دخترم زینب به خاطر سرماخوردگی اش سرفه می کرد
ظهر مادر همسرم و خواهر شوهرم به خانه ما امدند. به خاطر سرفه های دخترم تصمیم گرفتم برای نهار أش دوغ درست کنم .
اش را بارگذاشتم و بعد از ٢ ساعت سفره را پهن کردیم و نهار را کنار هم خوردیم همه از اشی که برایشان پخته بودم تعریف می کردند:-)
همسرم بعد خوردن نهار بهم گفت اش زیادی بپزم تا برای شام به خانه
مادربزرگش برویم و دور هم با فامیل از جمله دایی ها و خاله ها اش بخوریم
که هم یک صله رحم کرده باشیم و هم یک برکتی برایمان باشد :-)
خلاصه الان درحال اش پختن هستم تا برای ساعت ٩ شام را ببریم منزل مادربزرگ جناب همسر :-)
ان شالله که اش خوبی بشود برای این اش هم دو نیت کردم اولی سلامتی دخترم و دومی هم رازی در دلم است :-)
این هم عکس من و اش در حال پختن
#عکاس_خودم