سرکار علیه
یکی دوروز بود مشغول مطالعهی کتاب سرکار علیّه بودم. روایتهای مادر و دختری دربارهی هویت زن. آنها دید خودشان را نسبت به هویتهای یک زن و وجودش در خانه و اجتماع را در این کتاب بازگو میکنند.
روایتهای کتاب را دوست داشتم. مخصوصا روایتهای دختر چون دغدغههایش چند سال پیش سوالهای من بود. کتاب رادوست داشتم مخصوصا روایتی دربارهی زنی که خانه و زندگیاش را ابزاری برای خودنمایی میدانست. از شهری به شهر دیگر رفته بود تا فلان گلدان را بخرد. این روایت مادر از هویت این خانم برایم جالب و قابل تامل بود و قسمت جالبش این بود که آن خانم معلم بود، اما هنوز نتوانسته بود هویت و شخصیت اصلیاش را دریابد.
این کتاب مرا یاد کلاس نگارش رسانه در فضای مجازی انداخت. سبک این کتاب تاحدودی شبیه یادداشتهای مجلهها بود. من که خیلی خوشم آمد.
حتما بخوانید.
نمره ۹ونیم از۱۰
نیستی اما هنوزم کنارمی
هرروز بعد از نماز صبح عادت دارم بنشینم و رحل قدیمی را باز کنم و قرآن بخوانم. حاجآقا هم کنارم مینشیند و تسبیح شاه مقصودش را به دست میگیرد وذکر میگوید. راس ساعت هفت بیرون میرود و با یک نان سنگک و یک کیلو سبزی به خانه برمیگردد. دستانش از سوز سرما یخ کردهاند. چند روزی است که دارم برایش یک دستکش میبافم، اما چشمانم دیگر سویی ندارد و ترجیح دادم اینبار را برایش یک دستکش هدیه بگیرم.
صبحانهی حاجی را میدهم و اورا تا دم در بدرقه میکنم. هنوز هم مثل همان روزهای اول، وقتی که میخواهد به حجرهاش برود میگوید:” سیدخانم ما هرچه داریم از برکت وجود شما و جدت داریم"
حاجی که به مغازه میرود. من هم شروع میکنم سبزیهارا پاک میکنم و ذکر میگویم. امروز به حاجی قول دادم برایش آبگوشت بپزم. حاجی وقتی اسم آبگوشت را میشنود، من را هم فراموش میکند، اما من بعد این همه سال هنوز این هیجان حاجی را بهخاطر آبگوشت دوست دارم. اصلا من فقط برای علاقهی حاجی به آبگوشت، سبزیهارا را با وسواس پاک میکنم. دوست دارم وقتی حاجی تربهارا توی دستش میگیرد، چشمانش از لذت برق بزند.
صدای زنگ تلفن توی خانه میپیچد. خودم را به اتاق میرسانم و تلفن را جواب میدهم. معصومهست. دوباره پسرش تب کرده و میخواهد برایش دعا کنم. از پشت گوشی قربانصدقهی نبیرهام میروم و میگویم:” مادر جان آب سیب بده بچه بخوره ان شاءالله تبش قطع میشه نگران نباش عزیزم” میخواهم از روی صندلی بلند شوم که رگ پایم میگیرد. لنگانلنگان دست به دیوار میگیرم و خودم را به آشپزخانه میرسانم. از درد به هنهن افتادم. سراغ داروهایم میروم و با یک قلوپ آب همهشان را میخورم.
بقچهی سفیدی را که گلهای قرمز دارد، از توی کشو بیرون میآورم. دوتا کاسه و قاشق هم تنگش میگذارم و سبزیهایی را که آماده کردم را کنارش میگذارم.
آبگوشت را با حوصله بار میگذارم و به هال برمیگردم. با بسمالله به پشتی قدیمیام تکیه میدهم.
دیروز دهتا تسبیحی از کنار امامزاده خریدم. میخواهم دوباره برای خودم تسبیح هزارتایی درست کنم. با دقت تسبیحهارا به هم وصل میکنم و یک تسبیح بلند هزارتایی لبخند را روی صورت پرخط و خالم مینشاند.
نوهها و نبیرهها که میآیند انقدر برایشان این تسبیح بزرگ جالب است که هردفعه یکیشان تسبیحم را برای یادگاری برمیدارد و میبرد. فکر کنم این ششمین باریست که تسبیح هزارتایی درست میکنم. میخواهم یکدور صلوات با این تسبیح هزارتایی به نیت مادر خدا بیامرزم بفرستم. علی نوهی پسریام برایم از این صلواتشمارهای رنگی گرفته است، اما من از این چیزها خوشمنمیآید، با تسبیح راحت ترم.
تا صلواتهایم تمام شود، آبگوشت هم جا افتاده است. با سلیقه آبگوشت را توی ظرف دربستهای میریزم و چادرم را سر میکنم و راهی بازار میشوم.
35 سال است که هرروز این مسیر را تا مغازهی حاجی پیاده گز میکنم. حاجی دیگر تمام موهایش سفید شده، اما نمیتواند توی خانه بند شود و باید حتما سرش گرم کار باشد. اصرار دارد که من خانه بمانم و برایش ناهار نبرم، اما مگر من طاقت میآورم؟
قبلا ابراهیم برای پدرش ناهار میبرد. از مدرسه که میآمد قبل از اینکه لباسهایش را عوض کند بقچهی آقایش را به دستش میدادم و راهی بازار میشد. همیشه هم یک کاسه بشقاب اضافی برایشان میگذاشتم.
ابراهیم کنار پدرش غذایش را میخورد و ظرفهای شسته شده را برایم میآورد. اما از وقتی که به جبهه رفت و بعد از چند ماه شهید شد دیگر کسی دلودماغ نداشت تا برای حاجی ناهار ببرد.
یک روز راس ساعت دو حاجی به خانه برگشت. تعجب کردم. چشمانش کمی قرمز بود. نگاهش را از من دزدید. سفرهرا پهن کردم و گفتم: “حاجی اولینبار است که برای ناهار به منزل میآیی” نتوانست خودش را کنترل کند و بغضش ترکید. با صدای لرزان گفت:” سیدخانم یادت رفته؟ الان 50 روز، از شهادت ابراهیم میگذرد و من 3 روز است که به حجره میروم. این دوروز هروقت موقع خوردن ناهار میشد لحظهای یاد ابراهیم از خاطرم بیرون نرفت. همیشه خودش سفره را کف حجره پهن میکرد. تا من دستهایم را بشویم، برایم غذا میکشید و میگفت:” آقاجان بسمالله”
امروز انقدر دلم هوایش را کرد که شال و کلاه کردم و به خانه برگشتم. دست و دلم به کار نمیرفت”
اشکهایم را با گوشهی روسریام که یادگار ابراهیم است، پاک کردم و گفتم:” حاجی ابراهیم شهید شده من که نمردم خودم از فردا برایت غذا میآورم و کنارت مینشینم تا غذایت تمام شود.”
از آن روز به بعد من به جای ابراهیم به بازار میروم و دلتنگی پدرش را کم میکنم. با همین رفتآمدها کنار هم خوش هستیم. اینکه مسیری را که هرروز ابراهیم رفته را من طی کنم برایم قشنگ است. جا پای پسر شهیدم میگذارم و همانجایی که او مینشست، مینشینم.
ما سالهاست با یاد و خاطرهی او زندگی میکنیم. نگاهی به قاب عکسش که روی دیوار است میاندازم و میگویم:” ابراهیم جان دلم برایت تنگ شده، تولدت مبارک عزیزم”
اولین دوستت دارم
اولین دوستت دارم
روبهروی آینه ایستادم و نگاهی به خطو خطوت روی چهرهام انداختم. انعکاس نور لامپ بالای سرم، توی مردمک چشمانم برق میزند. از توی آینه دنیای دیگری را دیدم. دنیایی که بیشتر به دنیای خانم کاپوچینو نزدیک است. خانم کاپوچینو ابروهایش را بالا انداخت و از توی آینه به من لبخند زد. از خندهاش خندیدم.
خانم کاپوچینو دستی به موهایش کشید و آنهارا پشت گوشش زد و گفت:” بریم بیرون؟” بدون اینکه به چشمان زیبایش توجهی کنم و گول بخورم، خیرهخیره نگاهش کردم و گفتم:” تو این اوضاع وقت گیرآوردی؟ مگه نمیبینی دارم شیشه آینه رو تمیز میکنم؟ تازه جارو برقی وسط هال منتظرمه”
همانطور که دستمال خیس را به صورتش کشیدم، با صدایی که از ته چاه در میآمد گفت:” خب من کمکت میکنم زود کاراتو کن تا بریم” شانهای بالا انداختم تا ول کن ماجرا شود.
به هال برگشتم و جاروبرقی را روشن کردم. خانم کاپوچینو مثل جن جلویم ظاهر شد و گفت:” توروخدا امروز مبلهارو جابهجا نکن من خودم چک کردم زیرش تمیزه تمیزه”
من که میدانستم او میخواهد از زیر کار در برود بِروبِر نگاهش کردم و گفتم:” کی میخوای به حرف من گوش کنی پس؟ حواست رو جمع کن از زیر کار در بری میندازمت توی قوری و درش رو میبندم و میندازمت تو دریا”
خانم کاپوچینو به جای اینکه از ترس دندانهایش به هم بخورد و صدا بدهد؛ دندانهایش مثل مروارید ردیف شد. از اینکه گولم را نخورده بود یکه خوردم و کوسن مبل را به سمتش پرت کردم. الحق که او از من زرنگتر است.
با ناز و ادا کمکم کرد و خانه را جارو زدیم و راه افتادیم. هوا سرد بود و خیابانها شلوغپلوغ. دستم را گرفت و جلوی یک مغازهی گلفروشی ایستاد. زیرچشمی نگاهم کرد، چشمکی زد و گفت:” یالا برو داخل”
جلوتر از او وارد گلفروشی شدم. مردمک رنگینکمانی چشمانم از خوشحالی گشاد شده بود. بوی عطر گلها حالم را خوب کرد، انگار خانم کاپوچینو مرا به دنیای زیبای خودش برده بود و من از این بابت خوشحال بودم.
خانم کاپوچینو تنهای بهمزد و خودش را به سطل گلهای نرگسی که گوشهی مغازه بود رساند. دو تا شاخه گل نرگس برداشت و مقابل بینیام گرفت و گفت:” این هم مخصوص بهترین مهتای دنیا” لبخند ملیحی زدم و قبل از اینکه خودم حساب کنم، کارتش را روی پیشخوان گذاشت و گلهارا حساب کرد و ازمغازه بیرون آمدیم.
خانم کاپوچینو دستانم را سفت چسبید و با شیطنت گفت:” این گل نرگس رو هم از من داری”
لبخندی زدم و یاد شبی افتادم که مادرم یک شاخه گل نرگس روی اُپن آشپزخانه گذاشته بود و روی کاغذی برایم نوشته بود: ” دخترم دوستت دارم”
مهمان سرزده
مادر زیر سماور را روشن کرد. دختر کوچکش بچه ها را با مهربانی صدا زد و آنها هم با خوشحالی دور وبرش را گرفتند. هرکدام یک گوشهای نشستند. مادر وخواهرش هم گوشهای از خانه روبهروی قبله نشستند و به دیوار تکیه دادند.
دو تا سرفه کرد و برای اینکه مجلس به رسمیت در بیاید و بچهها ساکت شوند؛ بسمالله گفت و شروع کرد به خواندن دوبیتیها.
بچهها هرکدام با تعجب و چشمان چهارتا شده برمیگشتند و نگاهش میکردند. فکر کنم توقع نداشتند که بدون مقدمات همیشگی خانهی مادربزرگشان روضه برگزار شود. او شروع کرد به خواندن و بچهها گوش میدادند.
با گفتن نام حضرت امالبنین آنها که انگار تعجب کرده بودند، در گوش یکدیگر چیزی میگفتند. نازنینزهرا به رقیه نزدیک شد و گفت:” رقیه حضرت امالبنین کیه؟” رقیه هم که مثل نازنینزهرا چیزی نمیدانست شانههایش را بالا داد و گفت:” نمیدونم”
بچهها دستمال را به سمت چشمهایشان بردند و تباکی کردند. او هم در حال گفتن روایتی از مادر شهید بود. بچهها گوشهایشان را تیز کردند و و لامتاکام حرف نمیزدند. در آخر روضهی مختصری از حضرت امالبنین خواند.
تا چای دم شد، روضه هم تمام شد و بچهها روی پا ایستادند و سینه زدند. دور خانه میچرخیدند و سینه میزدند و از این روضهی کوتاه احساس رضایت میکردند. صلوات آخر را با صدای بلند فرستادند و مجلس کوچک روضه تمام شد.
هرکدام یک چای از توی سینی برداشتند و با خرمایی که مادربزرگ توی بشقاب تزیین کرده بود، چای روضهی حضرت امالبنین را خوردند. نازنین زهرا همانطور که چای به دستش بود و هستهی خرما را از دهانش در میآورد، نزدیک مادرش شد و گفت:” مامان چای خونهی مادربزرگ خیلی خوشمزست. هروقت اومدیم اینجا حتما برامون روضه بخون تا از این چایی ها بخوریم” مادر لبخندی زد و نگاهی به پرچم یا زهرای روی دیوار انداخت و گفت:"
حضرت زهرا رقم زد اینچنین
دست ما و چادر ام البنین
معرفی کتاب کاش برگردی
نمیدوانم همه مثل من موقع کتاب خواندن غرق کتاب میشوند یا نه! اما من زمانی به خودم آمدم که همراه ننه رقیه با فرغون دبههای آب را به سختی به خانه میآوردم. مثل او پسرم را به پشتم بستم و مشغول بافتن قالی میشوم.
ننه رقیه مادر جوان و مهربان، زمانی که همسرش به جبهه رفته بود، تک و تنها بچههای قدونیم قدش را بزرگ کرد. از همان کودکی حلال و حرام را با زبان کودکی به آنها آموخت.
زمانی که بچهها نیاز به لباسگرم داشتند از انگشتر طلایی که موقع نامزدی هدیه گرفته بود میگذرد تا فرزندانش با لباس مناسب به مدرسه بروند. همین کار بزرگ به ظاهر کوچک نکتهی مهمی در تربیت پسر بزرگش داشت.
میخواهم از کتابی برایتان بگویم که نمونهی تربیت یک مادر ایرانی و مقید را نشان میدهد. مادری که در تمام زندگی بااخلاق خوب باعث عاقبت بخیری پسرش میشود.
کتاب کاش برگردی روایتی از خاطرات مادر شهید زکریا شیری است که با قلم عالی و تاثیرگذار مارا با یک مادر مهربان آشنا میکند. خاطرات این مادر شهید آنقدر زیبا در این کتاب آورده شده که آدم تلنگر میخورد و احساس زیبایی بعد از خواندن این کتاب در وجودش نمایان میشود.
این مادر شهید حتی بعد از شهادت پسرش به فکر نوه و عروسش هم است و احساس تکلیف میکند و آنهارا سروسامان میدهد.
هرچقدر از خوبی این کتاب بگویم کم است.
نمره 10 از 10 را به این کتاب میدهم.
اگر نخواندید حتما بخوانید.
یار مهربانم
همیشه به سالهای نوجوانی مادرم فکر میکنم. آن روزهایی که خودش تعریف میکرد که 9ساله بوده و همراه مادرش به تظاهرات میرفته است. کاش آن روزها میتوانست، روزنوشت بنویسد، تا من با ورق زدن آنها حالهوای خودم را با دختران آن زمان مقایسه میکردم و دغدغهشان را میفهمیدم.
میگویند دوستی انتخاب کن که تو را بزرگ کند. دوستی که حرفهای خوب میزند و کتاب میخواند و دیگران را به خواندن کتاب سفارش میکند. نمیدانم شاید مادرم فرصتی برای خواندن و نوشتن نداشت. اما چرا من هم تجربهی مادرم را تکرار کنم؟ پس باید بیشتر بخوانم و بنویسیم و با دوستان کتابخوانم معاشرت کنم.
این مدت که سهکتاب از دوستم قرض گرفته بودم با کلی خاطرات روبهرو شدم.
اولین کتاب، کتاب سوران سرد بود.
کتابی که نگاه تازهای به جنگ ایران و عراق و دفاع مردم ایران در هشت سال جنگ داشت. برخلاف بقیه من زیاد این کتاب را دوست نداشتم.
دومین کتابی که خواندم، کتاب شنام بود. خاطرات یک پسری که به دست کومله ها اسیر میشود و عاشق دختری شد که به کوملهها پناه آورده بود. اما با پایانی غمانگیز. این کتاب را از همه بیشتر دوست داشتم و با قلم نویسنده بیشتر ارتباط گرفتم.
سومین کتاب هم، کتاب بابانظر بود.خاطرات یک رزمندهی جانباز که در نهایت به دوستان شهیدش میپیوندد. به طور کلی قلم نویسنده برایم جذاب نبود و فقط یک خاطره را روایت کرده بود. به نظرم میتوانست با ترفندهای نویسندگی، بیشتر خلاقیت به خرج دهد و مخاطب را دنبال ادامهی داستان بکشد.
خلاصهی دنیای خاطرات دنیای بزرگ و عجیبیست که مارا از روزمرگیهای روزانه دور میکند. دنیای خاطرات را دوست دارم. خاطرات مرا با تجربههای سخت و شیرین مردم آشنا میکند.
معرفی کتاب رویای بیداری
دیشب که داستان یکی از شهدای مدافع حرم را از تلویزیون دیدم دلم خواست تا بیشتر با زندگی این شهید آشنا بشوم. اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و شروع کردم به دانلود کتاب.
کتاب بسیار قشنگی بود که با خاطرات همسر شهید مصطفی عارفی روایت شده است. کتاب قلم بسیار خوب، روان و تاثیرگذاری داشت.
این کتاب از دغدغههای یک دختر شانزدهساله مینویسد که برای خوشبختیاش به امام رضا متوسل میشود. او با صبر و علاقه به همسرش زندگی ساده و دور از تجملاتش را شروع کرد و به طعنهها اهمیتی نداد. او با عشق و ایمان وارد زندگیاش شد.
یکی از نکات بسیار قشنگی که مرا متحول کرد این بود که نصف مهریهاش را به خاطر امام رضا بخشیده بود و بعد از شهادت همسرش نصف دیگر مهریهاش را به خاطر حضرت زینب بخشید تا دینی گردن همسرش باقی نماند و حتی نفقهاش را هم به خاطر حضرت زهرا بخشید.
واقعا زندگی شهدا خاص بوده است. همسران شهدا هم از خیلی چیزها گذشتند تا همسر شهید شدند. کتاب بسیار خوبی بود. کاش همهی ما زندگیمان مثل زندگی شهدا ساده و قشنگ بود. زندگیهایی بدون ریا و سراسر آرامش و معنویت.
خلاصه که بخوانید..
کتاب : رویای بیداری
نویسنده: نسرین پرک
نشر: ستارهها
عروس بیسواد
پشت صندوق نشسته بودم که دیدم یک پیرزن با یک دختر سانتالمانتال و دوتا بچه وارد سالن شدند. ساعت حدودا پنج عصر بود و نیلز هم خلوت بود.
پیرزن نزدیک کانتر شد. یکی از مِنوهارا برداشت و دستی به عینکش که روی نوک بینیاش لق میخورد زد و با دقت مثل خانم معلمهایی که برگهی امتحانی تصحیح میکنند، مِنو را چک کرد. میخواستم یک خودکار هم دستش بدهم که قشنگ قیافهاش مثل خانم معلمها شود و راحتتر به قیمتها دقت کند که یکهو سرش را بالا آورد و گفت:” سلام دخترم کدوم پیتزا رو پیشنهاد میدید؟؟”
کانترکارها که هردو استراحت بودند و فقط من و فرکار و پیتزازن مثل هرروز توی مغازه بودیم، برای همین از روی صندلیام بلند شدم و به طرف کانتر رفتم و سرم را پایین آوردم و هر 18پیتزا را با مخلفاتش برای خانم معلم سختگیر شرح دادم.
انقدر برایش گفتم که یکلحظه احساس کردم صدای قاروقور شکمم را شنید. دختر جوان که معلوم بود از توضیحات من خسته شده، مِنو را از دستم کشید و دست پیرزن را گرفت و به سمت کیوسک سفارشگیری رفتند.
آهی کشیدم و خداراشکر کردم که با آن همه سختگیری به سمت کیوسک سفارشگیری رفتند و من از این امتحان سخت خلاص شدم. اما زهی خیال باطل.
سفارشان را ثبت کردند و توی ماشین منتظر ماندند. بعد از 15 دقیقه سروکلهی شان پیدا شد و پیتزا را به دست زن جوان که با اودکلن دوش گرفته بود دادم. او که موهای طلاییاش همهی صورتش را گرفته بود و ناخن های تیزش مانع از گرفتن کیسهی نوشابهها میشد تشکر کشداری کرد و رفت.
هنوز سر جایم مستقر نشده بودم که دیدم پیرزن با قدمهای تند به سمت مغازه میآید. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:” خدایا نکنه میخواد بهخاطر روخوانی مِنو تنبیهم کنه، دست من که نیست این نیم ساعت قبل استراحت دیگه چشمام آلبالو گیلاس میبینه”
با خشمی که توی صورتش نمایان بود نزدیکم شد و پیتزا را روی کانتر پرت کرد و گفت:” خانم من کی گفتم بهم نون پنیر گوجه بده؟” چشمانم که از تعجب شبیه چشمان لورل و هاردی شده بود را از توی حدقهی چشم پیرزن برداشتم و دوباره فیشش را چاپ کردم و گفتم:” خانم شما خودتون از روی کیوسک پیتزای “چیز” 40سانتی سفارش دادید، خدمتتون عرض کردم که چیز همون گوجه و پنیر پیتزا و پنیر گودا هستش”
عینکش که دیگر داشت از نوک بینیاش آویزان میشد را با عصبانیت از توی صورتش درآورد و گفت:” عروسم سواد نداره دختر میفهمی؟ پول منو پس بده من نون و گوجه میخواستم بخورم که نمیومدم اینجا”
کمی خودم را جمع و جور کردم و انگار که آب از آب تکان نخورده به طرف کانتر رفتم و گفتم:” خانم دست من نبوده که عروستون خودش این سفارش رو داده، اگر اشتباه از سمت من بود حتما پیتزا رو پس میگرفتم اما اشتباه از طرف عروستون بوده، من قبل سفارش کامل راهنماییتون کردم تازه میخواستم خودم سفارشتون رو ثبت کنم که عروستون دستتون رو گرفت و برد”
همانطور که پیرزن این پا و آنپا میکرد، عروسش هم دوباره سر و کلهاش پیدا شد، نگاهی به سرتاپایش انداختم و چشمانم روی خط چشمش که از گوشهی چشمش تا گوشهایش کشیده شده بود، افتاد قشنگ معلوم بود دقت عمل بالایی دارد که انقدر خط چشمهایش متقارن است. کف دستانم را از روی کانتر برداشتم و به سمت صندلیام برگشتم. اینچیزها دیگر برایم عادی شده بود.
با صدای پیرزن دوباره به خودآمدم. پیرزن به سمت عروسش رفت و گفت:” از هول حلیم افتادی تو دیگ؟ تو باز دو قِرون پول توی جیب من دیدی؟ “چیز” دیگه چه کوفتیه؟ نمیدونم چرا هربار با تو میام بیرون برام درس عبرت نمیشه. اگه اون وقتی که برای قروفرت میذاشتی و سر این کیوسک میذاشتی الان جای نون پنیر گوجه چیز دیگه ای بهت ماسیده بود. فکر کردی مثل دفعههای قبل من چیزی نمیفهمم؟ دفعههای قبل هم فهمیدم اما بهخاطر دل نوههام چیزی بهت نگفتم.” عروس که انگار هیچ چیزی اتفاق نیفتاده بود نیشخندی زد و پیرزن پیتزا را با عصبانیت از روی کانتر برداشت و با اخمهای توی هم رفته از نیلز دور شد.
در همین حین مهندس از ماشین شاستی بلندش پیاده شد. من که هنوز تو جو پیرزن و عروسش بودم متوجه نشدم و یکدفعه با صدای مهندس که گفت:” خانم احمدی چیشده؟” از آن صحنهی ترسناک خشم مادرشوهر بیرون آمدم. با احترام از روی صندلی بلند شدم و خندهام را زیر ماسک پنهان کردم و گفتم:” به بوی کباب اومده بود دید خر داغ می کنند”
برگرد و پس بده تنهایی مرا
کیفم را بغل زدم و چادرم را سر کردم و به سمت میدان شهدا راه افتادم. فاطمه و زهرا هم قرار است به من ملحق شوند. قدمزنان به سمت میدان میروم که تلفن همراهم زنگ میخورد، با دستان لرزان دکمهی سبز را میزنم، تا صدای آن ور خط را بشنوم. “الو بله؟” صدای محمدرضا دامادم از آن طرف خط میآید. “مادر جان کجایی؟” ” شما دیرکردید من دارم خودم به تشییع جنازه شهدا میروم”
گوشی را قطع میکنم و گامهای بلندتری بردامیدارم تا زودتر به مراسم برسم. دلم آراموقرار ندارد. انگار مرتضی دارد از سفر برمیگردد و میخواهم به پیشوازش بروم. هم خوشحال هستم و هم ناراحت. نمیدانم آیا یکی از این شهدای گمنام پسر من است یا نه. اما باید بروم تا بیکسی آنها را کمتر کنم. باید بروم تا مثل مادرشان برایشان عزاداری کنم. شاید مادر دیگری هم مثل من، برای تشییع پیکر فرزندم رفته باشد.
به سالن میرسم. من هم مثل بقیهی خانمها به سمت تابوت شهدای گمنام میروم. بوی اسپند و گلاب همهجا پیچیده است. نزدیک تابوت میشوم. بوی گلهای پرپری که روی تابوت ریخته شده مرا یاد روز آخری میاندازد که پسرم را، راهی جبهه کردم و توی کاسهی آب، گل رزقرمزی پرپر کردم و پشت سرش ریختم.
دستم را به سمت تابوت دراز میکنم و قلبم آرام میشود. با فرزند شهیدم که سالهاست مفقودالاثر است درددل میکنم. نمیدانم این شهیدی که توی این تابوت است چند سالش است و کجا شهید شده، اما از او میخواهم که سلام مرا به پسرم برساند و بگوید که سالهاست چشم انتظارمش تا برگردد.
سرم را روی تابوت میگذارم و بوی گلها را استشمام میکنم. انگار مرتضی را در آغوش کشیدهام. صدای گریهی آشنایی میآید. سرم را بلند میکنم تا ببینم صدای هقهق گریه از کدام طرف است. زهرا را میبینم که خودش را روی تابوت انداخته و میگوید:” مرتضی کجایی خواهر که مادر در داغ نبودنت گیسوانش سپید شده و پدرت فراموشی گرفته است” بغضم دوباره میترکد و یاد پدرش میفتم که تکوتنها توی خانه مانده تا پسرش برگردد. او همه را از یاد برده و فقط مرتضی را به خاطر دارد.
هرروز توی خانه مینشیند و به ساعت خیره میشود تا مرتضی از جبهه برگردد و به استقبالش برود. مرتضی پدرت دیگر طاقت چشمانتظاری ندارد. بهخاطر دل پدرت برگرد عزیزدل مادر.
شب امتحانی
#عکاس_امتحانی
1401/10/10
نامهی مادر شهید به حاج قاسم
توی رختخواب خودم را به خواب زدهام. مثل همان روز که او به خانهمان آمد و بدنم درد میکرد، استخوانهایم تیر میکشد. نمیدانم چرا انقدر دلم شور میزند. یاد آن صبحی افتادم که دلم مثل سیروسرکه میجوشید و خبر شهادت علی را برایم آوردند و مرا مادر شهید خطاب کردند.
عینک تهاستکانیام را از طاقچهی بالا سرم بر میدارم. چشمم به عکس پسرم میفتد. گوشهی چشمم تر میشود و صلواتی برایش میفرستم. دخترم امروز اینجا آمده تا به مادر پیرش سر بزند. صدای تلویزیون میآید. دنبال عصایم چشم میچرخانم. اما انگار آب شده رفته توی زمین.
“زهرا جان مادر این عصای منو ندیدی؟”
دختر تا صدای مادر را میشنود. لبهایش را میگزد و به همسرش میگوید:” چیکار کنیم حالا؟ تا کی ازش مخفی کنیم؟” همسرش میگوید:” خونسرد باش خانم بالاخره باید بفهمه. از شهادت پسرش که داغش بیشتر نیست."
عصایم را از پشت تخت پیدا میکنم و با دستی که به کمرزدهام، خود را به هال رسانم و لبخندی تحویل بچهها میدهم. خدا کند غم چشمهایم را نفهمند. به پشتی تکیه میدهم و به صفحهی تلویزیون خیره میشوم. نوهی دختریام سجاد از توی اتاق بیرون میآید و با قیافهی وارفته خودش را روی پاهایم میاندازد. دستی به سر و رویش میکشم و او با چشمان گریان سرش را بالا میآورد. از چشمان خیسش ناراحت میشوم و سرم را به سمت دخترم میچرخانم و با تشر میگویم:” زهرا تو باز این بچه رو دعوا کردی؟ چرا داره گریه میکنه؟” نوهی تهتغاری لبهایش را بر هم زد و گفت:” مامان بزرگ مامان دعوام نکرده” از آن طرف دخترم با چشم و دست به او فهماند که چیزی به مادربزرگ نگوید. اما نوهام انقدر دلش شکسته بود که مرا مرهم دردهایش دانست و سفرهی دلش را برایم باز کرد. اشکهایش را با گوشهی آستینش پاک کرد و گفت:” مامان بزرگ حاج قاسم شهید شد”
فکر کردم نوهام خیالاتی شده و با خنده گفتم:” پسرم همه از حاج قاسم میترسند کسی زورش نمیرسه اون رو شهید کنه” همین که حرفم قطع شد، صدای گویندهی اخبار در خانه پیچید.” إنا لله وإنا إليه راجعون شهادت سرباز ولایت و امت اسلام، سردار انقلاب اسلامی حاج قاسم سلیمانی"
انگار زمان متوقف شد. ضربان قلبم برای چند لحظه از حرکت ایستاد. یاد روزی افتادم که حاج قاسم کنارم نشسته بود و دلداریام میداد. با لیوان آب قندی که دخترم مقابلم گرفت به خود آمدم. قروپقروپ آب قند را خوردم، اما شیرینی قند از زهر هم بیشتر قلب پرتلاطمم را به آشوب کشید.
سجاد با دستان کوچکش شانههایم را میمالید تا نفسی تازه کنم. نفسنفسزنان خودم را به صندوقچهی قدیمیام رساندم. دختر و دامادم با تعجب نگاهم میکردند. کلید را از توی گردنم درآوردم و قفل صندوقچه را باز کردم. یکی از نامههای پسرشهیدم را که از جبهه برایم فرستاده بود و دوستش داشتم را برداشتم.
با صدای لزران خودکاری از سجاد گرفتم و روی زمین نشستم. نگاهی به زهرا کردم و گفتم:” زهرا جان بیا پشت این نامه علی این چیزهایی را که میگویم بنویس"
دخترم کنارم دوزانو نشست و شروع کرد به نوشتن.
سلام پسرم قاسم. الان که در آغوش اربابت هستی برایت این نامه را مینویسم. البته من که سواد ندارم، دخترم زهرا برایت مینویسد. پسرم یادت میآید آن روزی که به خانهام آمدی و مرا دلداری دادی؟ آن روز یکی از نامههای پسرم علی را برایت خواندم و تو آن را گرفتی و اشک ریختی و به چشمانت مالیدی.
حالا حاجی تو رفتی و من ماندم و این تکه کاغذ که برایم به یادگار از تو و پسرم مانده است. حزنی که توی سینهام است دقیقا مثل همان روزی است که از بسیج خبر آورند که علی شهید شده است. حالا بعد از سالها با شهادت تو من مادر شهید شدم. تو هم مثل پسرم بودی قاسم جان. تورا مثل او دوست داشتم. اما حالا با رفتنت نمیدانم چگونه داغ جفتتان را در سینهام بگنجانم.
تو پسر همهی مادران شهدا بودی. با رفتنت انگار داغ همهی مادران شهدا تازه شد. ما تو را همچون پسران شهیدمان میدیدیم. انگار تو آیینهی آنها بودی. همه چیزت رنگ و بوی شهدا را داشت. از رفتنت غضهدارم اما از شهادتت خوشحال هستم. تو فقط سزاوار شهادت بودی. یادش بخیر آن روز موقع خداحافظی به من گفتی مادر برایم دعا کن. حالا تو به آرزویت رسیدی. ما ماندیم و حسرتی از نبودنت. دلم برایت بیشتر از قبل تنگ میشود اما هروقت دلم تنگت شود این نامه را میبویم و میبوسم و به روی چشمهایم میگذارم. قاسم جان سلام مرا به مادرت حضرت زهرا برسان.
خاطرات نیلز قسمت نهم
روزها مشغول بودیم. کلا توی مغازه از یک هفته قبل هر مناسبت تدارکات اون روز رو میدیدن تا مغازه شلوغ شد مشکلی پیش نیاد. وقتی فهمیدم روز مادر نزدیکه تصمیم گرفتم یه کاری بکنم. خیلی فکر کردم. از طرفی هم خب همش سرکار بودم نمیشد کاری نکرد.
از چند روز قبل به مادرم گفتم که میخوام روز مادر دعوتت کنم نیلز و تنهایی با هم وقت بگذرونیم. روز شنبه بود. یادش بخیر. البته از صبح روز بدی رو شروع کرده بودم و خیلی دلشکسته بودم. ساعت ۲ونیم مادرم میخواست بیاد. البته چون تنها باید میومد خودم براش اسنپ گرفتم. قبل اینکه برسه. شماره گلفروشی نزدیک میلز رو که مشتریمون بود از سیستم دراوردم و تماس گرفتم و گفتم یک سبد گل قشنگ برای مادرم درست کنه نیم ساعت دیگه میام تحویل میگیرم. خلاصه اجازه گرفتم و سریع تا گلفروشی دویدم و گل رو به قیمت ۲۵۰ تومن خریدم😅 اون روز گل گرون شده بود. خلاصه برگشتم مغازه و گل رو توی قفسه گذاشتم. ۲تا از پرفروش ترین پیتزا رو سفارش دادم و پولشم حساب کردم و مامانم اومد. رفتم استقبالش و روی یک میزی توی سالن نشست. بعدش برگشتم مغازه و دست گل و براش بردم و سورپرایزش کردم. توقع نداشت و خیلی خوشحال شد. ازش برای همهی زحماتی که برام کشیده بود تشکر کردم. ایام فاطمیه که منزل مادرم روضه خوندم بهم مبلغی برای تبرک داده بود. اون پول برام خیلی عزیز بود و اصلا خرجش نکردم تا برکت زندگیم باشه.
اون روز به مادرم گفتم اون پول برام خیلی با ارزشه و نصف اون مبلغ رو به مادرم هدیه دادم. اول قبول نکرد اما گفتم چون برام عزیزی باید بگیری. تو این فاصله پیتزا هم پخت و رفتم اوردم و یک دل سیر پیتزا خوردیم. البته مقداری ازش موند و دادم برد 🤣 البته این یه چیز طبیعیه تو فستفودی ها. اون روز همکارام انقدر ازم تعریف کردن و از کارم خوششون ا مده بود که خدا میدونه.
روز خیلی پرفراز و نشیبی بود. مغازه از عصر انقدر شلوغ شد که من از ۸تا ۱شب سرپا بودم و فقط کار میگردم با همکارام. شب شلوغ و خوبی بود. من و دوتا همکار خانمم کنار کانتر میایستادیم و خوشحالی مردم رو میدیدیم. اون لحظه هر سه تامون دلمون میخوایت ما هم کنار عزیزامون باشیم اما امکانش نبود.
اخر شب که مشغول بستن صندوق بودم مهندس رفت از توی ماشینش چند تا پاکت آورد. یکی رو داد به من و دوتای دیگه رو داد به همکارام و گفت روز زن مبارک. خیلی خوشحال شدیم همه این اولین هدیه بود که میگرفتیم و خیلی ذوق داشتیم. تو پاکت هم ۱۰۰ تومن بود. خستگیمون در رفت قشنگ. تا برسیم خونه ساعت ۲ شد. یعنی کلا ۵ساعت تو خونه بودیم که اونم خواب بودیم فرصت کار دیگه ای نبود.
از این شبها خیلی تو نیلز زیاد داشتیم. کلا بعضی وقتا که سرمون شلوغ بود و خیلی کار میکردیم مهندس به همه انعام میداد. انعام از ۵۰ هزارتومن کمتر نبود. به همه هم میداد از پیک بگیر تا اشپزای انبار و ظرف شور.
یادش بخیر یه لحظه رفتم تو اون دوران…
راستی روز مادر چون مامانم رو تنها دعوت کرده بودم بابام ناراحت شده بود😅 حالا بعدا درباره این هم حرف میزنم…
ادامه داره…
این یکی از همون پیتزاهاس که سفارش دادم.
اسمش شف بود. استیک و ژامبون😅😍 انقدر هوس کردم که نگو🤣 چقدر سر این ریختن سس ها روی پیتزا با برشکار بحث میکردم من خیلی حساس بودم🤣 روی پیتزا سس سیر میزدن..
روزمرگی یک مادر
عاشق پیادهروی صبحگاهی هستم، حتی اگر مجبور باشم هدبند را به پیشانیام بچسبانم. دستتوی دست با دخترم راهی مدرسه میشویم. بادامها را از توی پوستش جدا میکنم و تا به مدرسه برسیم، به خوردش میدهم. او میرود و من راهم را کج میکنم و به سمت نانوایی میروم.
از دیشب برای صبحانهی امروز ذوق داشتم. این عادت هرروزهی من است. توی صف میایستم. دوتا خانم مسن جلوتر از من ایستادهاند. سرشان را به سمتم میچرخانند و با چشمان مهربان نگاهم میکنند. من که به خاطر سوز سرما چادر را کیپ تا کیپ جلوی صورتم گرفتهام، دستم را از جلوی دهانم برمیدارم و لبخندی تحویلشان میدهم.
مثل همیشه مشغول صحبت با خانمها میشوم. آنها هم منتظر یک تلنگر از طرف من هستند. دست به کار میشوم و با مهربانی،انرژیمنفی صبحگاهیشان را با خنده، به انرژی مثبت تبدیل میکنم. خداخیرت بدهد میگویند و من هم از اینکه خلق خدارا خوشحال کردم، خدارا شکر میکنم.
با گوشهی چادر، نانبربری داغ را، از آقای نانوا میگیرم و با خوشحالی به سمت خانه قدم برمیدارم. وارد کوچه میشوم و نگاهی به انتهایش میاندازم. هرکس جای من باشد لبخندش به اخم تبدیل میشود، اما من قدمهایم را بلندتر بر میدارم تا زودتر به خانهی پراز مهرم برسم.
من عاشق این روزمرگیهایی هستم که برای بعضیها تکراریست. صبحانهی ما هم مثل بقیهی خانوادهها همان نان و پنیر و چای شیرین است، اما من از این لحظاتی که با عشق برایشان چای دم میکنم و سفرهی کوچک را وسط هال پهن میکنم لذت میبرم.
صدای تلویزیون را کمی زیاد میکنم و سخنرانی برنامهی سمت خدا شروع میشود. اهل خانه یکبهیک بیدار میشوند و خودشان را، به مرکز آرامش خانه میرسانند. به استقبالشان میروم و لقمهای از روی علاقه برایشان میگیرم و میگویم:” الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ الْحَمْدُ لِلَّهِ حَمْداً کَثِیراً طَیِّباً مُبَارَکاً فِیهِ”
https://avareyehossein.kowsarblog.ir/
مامان بریم هیئت؟
دوروزمانه فرق کرده است. قدیم مادرها اصرار میکردند، تا در مجالس روضهی خانگی همراهیشان کنیم، اما حالا کودکان به مادرهایشان اصرار میکنند تا به مجالس اهل بیت برویم. این جملهای بود که امروز یکی از خانمهای جوان مجلس به من گفت.
خوشحال شدم. برایم جالب بود که یکی از دهه نودیها مشتاق آمدن به هیئت خانگی کوچک ما است. امسال برای اینکه بچهها بیشتر با اهل بیت آشنا شوند و مستمع با آرامش خاطر با روضهخوان همراه شود. تعدادی کاربرگ تهیه کردم. تکبهتک به آنها گفتم بنشینند و کنار هم نقاشیهارا رنگ کنند.
امروز موقع قرائت زیارت عاشورا یکی از همان دهه نودیها پرسید، اباعبدالله کیست؟ و کودک دیگری نقاشی خودش را نشان داد و گفت:” یعنی امام حسین”
آخر مجلس به عشق سینهزنی روی پا میایستند. با دستان کوچک حُبشان را نشان میدهند و اکسیر محبت اهل بیت را در سرشت پاک خود مینهند.
دعای پایانی مجلس ما هم با رزق معنویای که خداوند در قرآن کریم با آیات ۱۸ تا ۲۴ سوره حشر آورده است، ختم میشود. چرخهی معنوی را کامل کردم. حالا نوبت نسلهای بعدی من است که از من بیاموزند و به نسلهای دیگر منتقل کنند.
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
دلتنگ روضه
دفترها مقابلم روی زمین پخش شده اند. مقاتل یکی به یکی کنار دستم محزون بودنشان را به رخم میکشند و قلب سنگین مرا سنگینتر میکنند.
خودکارهارا از توی جامدادی هدیهی کوثربلاگ بیرون میآورم. خودکار آبی برای اشعار، خودکار قرمز برای اوج روضه و خودکار سبز شعر و روضه را از هم متمایز میکند. وضو میگیرم. متمرکز میشوم و شروع میکنم به گشتن و گشتن و گشتن…
مقاتل را ریز به ریز میخوانم. اشعار معروف را گلچین میکنم. هرکدام را در دفتر مخصوصش مینویسم.
چندساعت است که غرق مصیبت شدهام. در حال و هوای خانهی اهل بیت سیر میکنم و بعد از تمام شدن، از بهشت بیرون میآیم و دوباره به دنیای تاریک انسانها برمیگردم.
چشمانم قرمز شده است و گوشهایم دیگر صدایی جز صدای نالهی پشت در نمیشنود. قلبم دیگر تابوتحمل ندارد. خودم را به اتاق میرسانم. درو دیوار خانه روی سرم هجوم میآورند.
ناخداگاه شعری که هرروز آخر مجلس میخوانم را زمزمه میکنم.
تو پس از من یگانه
بشوی چراغ خانه
هم بر علی یاور باش
هم بر حسین مادر باش
من میروم اما تو همسنگر حیدر باش
آسوده حالم کن
زینب حلالم کن…
مجلس روضه بعد از ده روز تمام شد. ده روز کنار حضرت زهرا زندگی کردم. فاطمیه هم چند روز دیگر تمام میشود. اما چه کسی حال دل روضهخوانهارا میفهمد؟؟ مداحی که وسط روضهخوانی دلش میخواهد زار بزند و به سینه بزند.اما باید مجلس را به دست داشته باشد و مهمانداری کند.
بعضی وقتها که روضه میخوانم، وسط مراسم دلم میخواهد یکی هم برای دل من بخواند و من هایهای گریه کنم.
روضه تمام شد. کتاب و دفترهایم را از اینطرف و آنطرف خانه برمیدارم. اشک توی چشمانم جمع میشود و بغصم را قورت میدهم.
از همین حالا دلم برای این عکس تنگ شد. چای روضه و …
یا صاحب الزمان شما برای حال دل ما روضهخوانها کی روضه میخوانی یابن الحسن؟
#عکس_تولیدی
نیلز برفی...
پشت صندوق نشسته بودم. از عصر که برف شروع به باریدن کرد، سالن هم شلوغ شد. همه بعد از مدتها از دیدن برف خوشحال شده بودند و با خانواده برای صرف شام به نیلز آمده بودند. من هم دل و دماغی نداشتم که به استراحت بروم. فقط تا محل استراحتم پیاده رفتم و زیر برف آهسته و غمگین قدم زدم.
سرم را پایین آورده بودم تا سوز سرما توی پیشانیام شَتَک نکند. زیر نور تیربرق ایستادم. تمام پارک سفیدپوش شده بود. اولین قطرهی اشکم را حوالهی گونههای سرخم کردم. گرمایش باعث شد مجبور شوم دستانم را از توی جیبم در بیاورم و به صورتم بکشم تا با سوز سرما خشک نشود.
نیمکت سرد بود و یک خروار برف رویش نشسته بود. ترجیح دادم فقط راه بروم. آن شب برف بیدرنگ می بارید. بارش غم و غصه هم توی دلم شدید شده بود. طوفان دلتنگی به قلبم هجوم آورده بود و دلم در تلاطم افتاد. گوشی را از توی بارانی مشکیام درآوردم و عکسی از آن منظره گرفتم. کمی خودم را سبک کردم و به مغازه برگشتم.
همکارم یک لیوان چای توی ماگ سفیدی که برایم هدیه خریده بود ریخت و مقابلم گذاشت. چای را توی دست گرفتم و به بیرون خیره شدم. حال و هوای سالن عجیب بود. دلم میخواست آنلحظه فقط خیرهخیره به برفها نگاه کنم. اما مجبور بودم سفارشات تلفنی و اسنپ را بررسی کنم و مشتریهارا قانع کنم که فعلا سفارش نمیگیریم و جادهها بسته شده است.
شب پرخاطرهای شد. تلخی و شیرینیاش پختهترم کرد. اما چه کسی میداند؟ شاید یکی از آن تارموی سپیدم، همان شب خودش را به رخم کشید.
عکس را از نت برداشتم.
مرسی اه :)
زیر درخت سیب نشستیده بود. پاهایش را دراز کرده بود و به تنهی درخت خرفتمِرفت لَمیدن کرده بود. خمیازهای کشید که هرکس اگر آن صحنه را میدید فکر میکرد غارعلیصدر توی دهانش پدیدار شده است. همینکه غارعلیصدر باز شد، یک سیب کلهگنده توی سرش افتاد. اما به جای اینکه متحول شود و قانون گرانش را کشفیدن کند یکهو خودش را توی کاخ سفید پیدا کرد.
چشمان ورقلمبیدهاش که براثر آن ضربه، آلبالوگیلاس میدید را مالشید. یکدفعه یک سایهی بدقواره نزدیکش شد و با صدایی که انگار کلنگی توی گلویش گیریده بود گفت:” عالیجناب “ایزاک نیوتون” به دنبالتان آمدم تا بگویم که نخستوزیر کشور چشمبادامیها به زیارت جمال ممال شریف شما حضور پیدا کردهاند.”
قندیلی که از سوراخ دماغش آویزان بود روی زمین افتاد و صدای شَتَرَقَش باعث شد زمینلرزهای به اندازه هفتریشتر در آن محدوده زلزلیدن کند. سرش را نزدیک حوض آب کرد و خود را برانداز کرد. هرچقدر نگاه کرد نتوانست جمال شریفش را پیدا کند. نگاهی به ذغال برشتهی بی مو انداخت و فرمود:” تو جمالممال منو ندیدی؟ نمیدونستم تا الان جمال ممال دارم” مرد سیاهچرده که بیشتر شبیه به نردبان دزدها بود با ترس ولرز نطقش باز شد:” قربان جمال رو میشناسم اما ممال رو نه! تورا به جان ننت از سر تقصیرات من کلهکچل سیاه سوخته بگذرید”
وی که از حرفهای او سر در نمیآورد فرمود:” واتس یور نِیمت چیست؟” مرد سیاهچرده که توقع این سوال را از او نداشت گفت:” او مای گاد. سرورم این بندهی حقیر سراپا تقصیر را که از کودکی مثل کش تنبان با خودتان اینور و آنور کشیدهاید را آلزایمریدید؟؟” لبهایش را که انگار مثل گل پلاسیده شده بود را بر هم زدیدن کرد و خرناسید:” مخلص شوما بوراک اوباما هستم”
نیوتون که تا آن لحظه خود را نگهداشته بود تا از قیافهی او خندهاش نگیرد. مثل سدی که یکباره شکسته شود، او هم شکست. صدای قهقهههایش همهی کاخ سفید را پُرمُر کرده بود. خندههایش را قورت داد و از او پرسید:” اینجا کجاست؟” اوباما گفت:” قربان اینجا آمریکا و کاخ سفید است یادتان نمیآید؟"
وی در حالی که داشت کلهاش میخاراند، تَقتق؛ شاخهایش روی سرش سبز شد. با لبهای آویزانش که مثل ژله شل شده بود گفت:” اینجا همان آمریکایی است که میتواند با یک دکمه همهی جهان را منفجر کند؟”
اوباما که تازه یادش آمد، دکمهی شلوارش شل شده بود، دستی به شلوارش میکشد. توی دلش میگوید:” چه شانسی آوردم دکمم در نرفتهها و الا الان کل کاخ سفید منفجر میشد.” اوباما که فکر میکرد شانس آورده در همان لحظه که دستش را از کنار دکمهی شلوارش بر میدارد. دکمه عمل میکند و همه جا منفجر میشود. اول از همه نیوتون از خنده منفجر شد. فلذا از پس خندید و ریسه رفت که توی حوض فوارهای افتاد و غرق شد. غرق شدن همانا و دیدن قیافهی خندهدار و کج و ماوج اوباما از اعماق حوض، سینماییتر شده بود.
در میان امواج مواج حوض کاخ سفید، پری دریاییای را نظرید. با هر پلکی که میزد، پری دریایی نزدیکش میشد و گلهای قرمز توی صورت نیوتون در حال شکوفاییدن بود. هنوز چند قدم نمانده بود که نیوتون پری دریایی را در آغوش بکشد که اوباما با آن دستهای نخاله و نامتقارنش نیوتون را از حوض بیرون کشید.
وی درحالی که هنوز فکر میکرد توی حوض است و قرار است از پری دریایی خواستگاری پاستگاری کند با چشمان بسته مقابل اوباما زانو زد و فرمود:” زنم میشی؟”
اوباما که در کودکی کلهی پوکش را در آغل گوسفندان جا گذاشته بود با غرور خاصی روی سکو نشست و عرضید:” لطفا پسرای دهاتی و بد تیپ نیان تو پیج من مرسی اه ”
سیده مهتا میراحمدی
رهنمای طریق
صفحهی اول کتاب را باز کردم. بعد از بسمالله دستخط رهبری را خواندم. ایشان بخشعمدهی کتاب را خوانده بودند و توصیه کردند که جوانان هم این کتاب را مطالعه کنند.
بخش اول کتاب درباره زندگی استاد محمدعلی جاودان نوشته شده است که به نظرم برای شروع کتاب بسیار خوب بود. بخشهای دیگر کتاب شامل پرسش و پاسخهایی است که همهی ما برای زندگی بهتر به آن نیاز داریم.
به نظرم همهی ما باید این کتاب را بخوانیم و گاهی بهش سرک بکشیم. چون این کتاب از آن کتابهاییست که جواب اکثر سوالات ما و یا دیگران را میدهد.
کتاب خوبی بود. مخصوصا برای کسانی که اهل تبلیغ هستند و ایام شهادت و مناسبتها پای منبر میروند.
خلاصه بخوانید اگر دغدغهی پاسخ دارید.
#عکس_تولیدی
دفتر خاطرات فضه
در این دقایق پایانی آخرین روز پاییز برایتان از کتابی بگویم که حال و هوای قشنگی را درونم ایجاد کرد.
با کتاب دفترخاطرات فضه به خانهی حضرت زهرا رفتم و با فضه آشنا شدم.
او کنیز حضرت زهرا بود تا زمان امام حسین هم نیز به اهل بیت خدمت میکرد.
کتاب حجم کمی داشت اما خط به خطش روضهی مصور بود.
چقدر با این کتاب حالم خوب شد.
در خانهی اهل بیت حتی کنیزها هم بزرگی میکنند.
برایم جالب بود که فضه بعد از شهادت امام حسین 20 سال فقط با قرآن تکلم میکرد و این برایم یکی از نکات جالبی از شخصیت ایشان بود.
کتاب عالیست. بخوانید.
سرانه مطالعه آذر من
ماه گذشته قرار شد که این ماه از ماه گذشته بیشتر مطالعه کنم. ماه ابان 34 ساعت مطالعه داشتم و به قولم عمل کردم و ماه آذر به 40 ساعت افرایشش دادم. البته بدون در نظر گرفتن کتابهای چاپی چون 4تا کتاب هم خریده بودم و خوندم😂
خب دوستان کتابخوان شما چقدر در این ماه مطالعه داشتید؟؟
البته این را هم در نظر بگیرم هفته ی آخر آذر سرم شلوغ بود و کمتر از روزهای قبل مطالعه داشتم. چون باید روی چیزهای دیگر متمرکز میشدم