بر امام مهربان خود پناه آورده ام
بر امام مهربان خود پناه آوردهام
روز اول ماه رمضان 1401 مهندس سرزده به مغازه آمد. پچپچهایش را میشنیدم. یکی دو ساعت بعد از اینکه حساب و کتابش را کرد گفت:《 چون ماه رمضون شده 2 روز فست فود تعطیله》
اصلا دوست نداشتم یکلحظه هم از کارم دور شوم. چون عقیده داشتم دلِ شکسته با کار التیام میبخشد.
توی فکر بودم که این دوروز را کجا بروم که یادم آمد جز امامرضا پناه دیگری ندارم. گوشی را از زیر کانتر برداشتم و بلیطهارا چک کردم. بخت با من یار بود. برای 7صبح فردا بلیط قطار گرفتم.
آن شب تا اخر وقت توی فکر و خیال حرم بودم و تا فردا ساعت 7 صبح خواب به چشمانم نیامد.
سبکبار بودم. با شانههای افتادهای که نشان از غم بزرگ دلم میداد، راهی دیار شاه خراسان شدم.
به در اصلی صحن حرم آزادی رسیدم. 3بار در زدم تا آقا به داخل دعوتم کند. اشکم که جاری شد احساس کردم اقا مرا به داخل تعارف کرده است.
برای لحظاتی سر جایم ایستادم. به گنبد طلایی خیره شدم و با گریه گفتم:
دامن آلوده و روی سیاه آورده ام
گرچه آهی در بساطم نیست آه آورده ام
هر که هستم هرکه بودم
بر کسی مربوط نیست…
بر امام مهربان خود پناه آوردهام…
#به_قلم_خودم
#عطر_رضوی
#روایت_زن_مسلمان
#تولیدی
روایتهای خانمکاپوچینو
روز اول کارم در یک دفتر املاک بود. از صبح ساعت 10 تا 7 شب باید پشست کامپیوترهای قدیمی با کیبوردهای برجستهی بزرگ مینشستیم و اطلاعات موجر و مستاجر را وارد میکردیم. بعد از وارد کردن اطلاعات اگر املاکها تاییدیه میدادند پیشکد را تبدیل به کد رهیگیری میکردیم.
4تا دختر بودیم توی یک دفتر 80متری با یک مدیری که خانمی 30 ساله بود. یک اکیپ دختر با سلیقه و ظاهر متفاوت.
روز اول که صدای اذان از مسجد نزدیک دفتر بلند شد، کارم را تعطیل کردم و وضو گرفتم.
سجاده را کنار میزم پهن کردم و تا خواستم قامت ببندم، مدیر دفتر که دختری امروزی بود، از چهارچوب در اتاق سرش را بیرون آورد و رو به من گفت:《چرا با چادر مشکی نماز میخونی؟؟ چادر نماز من زیر میز هستش با اون نماز بخون.》
بعد موهای لخت و پریشانش را پشت گوشش زد و خطاب به بقیه دخترا گفت:《 آخجون الان که میراحمدی تو دفتره دیگه نمازم قضا نمیشه》
از آن روز به بعد هروقت که میخواستم نماز بخوانم خانم یاوری هم وضو میگرفت.
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
سلام بر ابراهیم 2
جلد دوم کتاب سلام بر ابراهیم را خواندم. غبطه خوردم به حال و روز جوانی که همهی کارهایش، بو و رنگ یاد خدا را میداد.
ابراهیم، یکه و تنها یک محل را صفا بخشیده بود و هیچ حرفی از خودش نمیزد و همیشه از رضای خدا می گفت.
جوانان محل را از بلاتکلیفی و بی هدفی به سوی خدا، ورزش و سعادت دعوت میکرد.
مهربانی، ادب، ایمان و اخلاص در جانش نهادینه شده بود.
امثال ابراهیم، آن روزها کم نبودند، جوانانی که همچون حضرت علی اکبر علیهالسلام از پیشوا و امام خود پیروی کردند و مقابل ظلم ایستادند.
بخشی از کتاب، عجیب حال و هوای کربلا دارد، وقتی که در عملیات والفجر مقدماتی، بعد از 5 روز تشنگی و گرسنگی، جوانی به سراغ ابراهیم آمد و از او طلب آب کرد.
لحظهای برایم تداعی شد، روز عاشورا زمانی که حضرت علی اکبر از میدان نبرد به سراغ پدرش رفت و فرمود:« العطش و قد قتلنی »
آری کربلایی دیگر در خاک فکه رخ داد، اما اینبار، ابراهیم با دست پُر، همرزمانش را سیراب کرد.
همه آن جوانان و غیور مردان، از تمام داشتههایشان مایه گذاشتند و هیچ چیز مانع رشادتشان نبود.
اما چه غریبابه، گوشهای از کانال کمیل پرپر شدند.
امروز، روز ابراهیم و همه آن جوانانی است که جوانیشان را خرج میهن و اعتقادشان کردند.
این جوانان آمدند و رفتند تا خدا ما را بندگان مخلصش آشنا کند.
ابراهیم گمنام است، اما در قطعه 26 شهدای گمنام بهشت زهرا سنگ مزار یادبودی دارد.
تنها خدا میداند که ابراهیم چند جوان را به سویش هدایت کرده است.
این کتاب را به عنوان هدیه تهیه کنید و بعد از خواندن، دست به دست بچرخانید، قطعا خواندن این کتاب برای هر جوانی خالی از لطف نیست.
ولادت باسعادت حضرت علی اکبر علیهالسلام و روز جوان مبارک.
پن: عکس تولیدی است.
#به_قلم_خودم
#روز_جوان
#ولادت_حضرت_علیاکبر
#عکس_تولیدی
#معرفی_کتاب
سال اول طلبگی
سال اول طلبگی همهچیز برایم جالب بود. بهخصوص جلسات فرهنگی روزهای دوشنبه که یکی از اساتید اخلاق برایمان سخنرانی میکرد. اول کلاس با پرسش تجزیه ترکیب شروع و اخر جلسه با چند خط روضه تمام میشد.
گاهی که ولادتی پیش رو داشتیم تئاتر هم اجرا میکردیم.
سرپرستی گروه تئاتر با من بود. بهخاطر تجربهای که در زمان نوجوانی کسب کرده بودم به راحتی میتوانستم از پس سالبالاییها بر بیایم.
در آن 5سالی که طلبه حوزه علمیه بودم حداقل 20 تئاتر مذهبی و مناسبتی اجرا کردیم.
آخرین تئاتری را که روی صحنه بردم عید غدیر سال 96 بود. مراسم عمومی بود و تعداد زیادی از خانمها در جشن حضور داشتند.
آن سال اوجکارم بود و پیشنهادهای کاری خوبی داشتم که در آن زمان که همیشه آرزویش را داشتم. اما پسرم را 2ماهه باردار بودم و شرایط جسمی اجازه نمیداد که دیگر تئاتری روی صحنه ببرم.
گذشت تا اینکه پسرم یکساله شد. درسهارا کمکم پاس میکردم. دوباره به سمت تئاتر کشیده شدم. اینبار به پیشنهاد یکی از دوستان با دختران راهنمایی و دبیرستانی شروع به فعالیت کردم.
برای دختران نوجوان جالب بود که یک دختر 22 ساله با دوتا بچهی قد و نیمقد از آن طرف شهر بلند شود و بهخاطر آنها این همه مسیر را روزانه برود و برگردد.
روز اولی که مرا دیدند، تعجب از چشمانشان میبارید. خودم را معرفی کردم و تا شنیدند طلبه هستم جا خوردند.
از سوالهایشان فهمیدم که توقع داشتند که طلبه فقط باید نماز و قرآن بخواند. کمکم گاردی که نسبت به من گرفته بودند کم شد و شروع کردند به گفتن و خندیدن. حتی دیگر سوالهایی از حوزه و درس طلبگی هم میپرسیدند. برایشان جالب بود که یک طلبه تئاتر هم کار میکند.
سالها از آن روزها میگذرد. امروز بعد از مدتها دوباره مسیرم به آنجا افتاد. یکی از همان دخترها را اتفاقی توی خیابان دیدم. پرید جلوی پایم و با شوق و ذوق بغلم کرد و گفت:《 خانممیراحمدی توروخدا دوباره بیاین باهامون تئاتر کار کنید》
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
تولدم مبارک
الان که دارم براتون مینویسم تو راه برگشت از قم هستم. روز تولدم حضرت معصومه و امام زمان دعوتم کرده بودن که مهمونشون باشم…
تازه مهمون شهید مدافع حرم مهدی ایمانی هم بودم.
دیگه چی بهتر از این؟؟
از دیروز توی شبکه و پیام رسانها هم کلی تبریک گرفتم😅 از اینجا غافل بودم…
میراحمدیتون ۲۷ ساله شد✋️😇😎
بیاین پایین خانم کاپوچینو کارتون داره👇👇
روزای بد میگذره فقط توی هرشرایطی راضی به رضای خدا باشید و توکل کنید…
امسال برای اولین بار در عمرم اصلا منتظر سورپرایز از کسی نبودم در عوض همه سورپرایزم کردن😂
خلاصه تولدم مبارک…😊
قسمت اخر
چشم روی هم گذاشتیم روز آخر ماه رمضان فرارسید. همهی دخترها برای برگشتن ما عزا گرفته بودند. از صبح زود همه آمدند و سید را روانهی مسجد کردند و نشستند کنارم.
یکی کلاه و شالگردان بافته بود و با کلی قربان صدقه به دستم داد. یکی نقاشی کشیده بود و دیگری گل خشکشده لای قرآنش را برایمآورده بود.
از این همه مهربانی دخترها زبانم بند آمده بود.
روز آخر هیچکس نگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. حتی با زبان روزه برایم نهار پختند.
شب قبل همهی وسایلهای سفر را دور اتاق ریخته بودم، اما دخترها که آمدند همهی وسایلم را مرتب توی چمدان چیدند. از روز اولش بهتر و مرتبتر.
احساس میکردم دیر پیدایشان کردم و دارم زود از دستشان میدهم. فهیمه حال و هوای عجیبی داشت گاهی پابهپای بقیه می خندید و گاهی به پنجره خیره میشد و بغض میکرد.
همهچیز مرتب شده بود جز کتابهای سیدرضا. تاکید کرده بود دست نزنم تا خودش بیاید و مرتب و منظم توی ساکش بگذارد.
دخترهارا که راهی کردم نگاهی به یخچال انداختم. بهخاطر محبت اهالی روستا اغلب اوقات یخچال خالی بود. نگاهم که به تخممرغهای ته یخچال افتاد اشکم درآمد. یکهو دلم برای ننه تخممرغی تنگ شد. این مدت مونس تنهاییام ننهمروارید بود. کاسهی تخممرغهارا از توی یخچال درآوردم و گذاشتم کنار طاقچه تا برای ننه مروارید ببرم. میخواستم خاطرهی روز اول آشناییمان را زنده کنم.
چمدانهارا پشت در گذاشتم. دیگر کاری نمانده بود که انجام بدهم. دخترها کاری برایم باقی نگذاشته بودند. فقط مانده بود چندتا ظرف که آنهم این مدت سیدرضا زحمتش را میکشید. بهخاطر آبوهوا، اگزامای شدیدی دستم را درگیر کرده بود برای همین جزموارد واجب دست به مواد شوینده نمیزدم.
همهی دخترا فکر میکردند هرکس زن طلبه شود ظرف نمیشوید. همیشه سر این حرفهایشان کلی میخندیدم و میگفتم:《 همهی مردا مثه هم هستند》
همهی اتاق را سرک کشیدم تا فردا موقع رفتن همه چیز تمیز باشد. از روز اول هم تمیزترشده بود.
اما هنوز به آن پشتی منفور ویار داشتم. از کنارش که رد میشدم حالم دگرگون میشد.
نمیدانستم سید ناخنها و کاغذ را کجا انداخته است. همان لحظه وارد اتاق شد. وقتی دید کنار پشتی ایستادهام و خیرهخیره به پشتی زل زدم پرسید:《 خانم چرا اونجا وایسادی؟》
نگاهش کردم و گفتم:《 نگفتی کاغذ و ناخنهارو چیکار کردی؟》 کفشهایش را درآورد و آمد توی اتاق. عبا و عمامهاش را به جالباسی آویزان کرد و گفت:《 خیالت راحت انداختم توی آب روون》 نشستم و دوباره هرچی سوره بلد بودم خواندم.
سید نشست کف اتاق و کتابهایش را جمع کرد. چشمانش قرمز بود. همیشه هر وقت زیاد کتاب میخواند و یا عینکش را زیاد به چشم میزد چشمانش کاسهی خون میشد. بلند شدم و از زیپ بالایی چمدان قطرهی چشمش را برداشتم و گذاشتم جلوی چشم تا بعد افطار یادم نرود.
دم افطار که شد هاشمخان میکروفون را برداشت و شروع کرد ربنا خواندن. کار هروزهاش بود اما این روز آخری بدجور با دل من بازی کرد. سریع افطار سیدرضا را دادم و زودتر از همیشه به مسجد رفتم.
چشمانم دوربین فیلمبرداری شده بود. دوباره مثل روز اول به همه چیز دقت کردم و سعی کردم نمایه مسجد را توی ذهنم ثبت کنم. پنکهی سقفی، قفسهی کتابها، استکانهای کمرباریکی که بعد سخنرانی سید پراز چای میشد.
قالیهای دستباف قدیمی، لوستر و مهرهای سیاه توی جامُهری.
پارچهی سبز را توی کشو برداشتم و از اینسر پرده تا آنسر پرده پهنش کردم. همیشه صف اول نماز را نقلیباجی آماده میکرد. اما دوست داشتم شب آخری همهی کارهارا خودم انجام دهم. کتابهای قرآن را دوباره منظم توی قفسه چیدم. سینی چای را آمده کردم.
نشستم روبهروی در و به پشتی تکیه دادم. اولیننفری که آمد نقلی باجی بود. از همان دم در تا مرا دید دستش را بالا آورد و گفت:《 نَیه تِز گلدون؟》 تعجب کرده بود چرا زودتر از خودش آمدم.
صبرکردم تا نزدیکتر شود. تا کنارم نشست گفتم:《 خوبی بدی دیدی حلال کن نقلیباجی》 دستش را انداخت دور گردنم و گفت:《 ما که به شما عادت کردیم. برید دلتنگ میشیم. باز بیاید اینجا》
دلم نمیخواست آنشب نماز تمام شود. سید که روی منبر رفت و بسمالله گفت بهچهرهی همهی خانمها دقت کردم. یکی با بغل دستیاش حرف میزد. یکی بچه شیر میداد. دخترا کنار همنشسته بودند. پیرزنها هم روی صندلیهای پلاستیکی رنگو رو رفتهشان بچههارا ساکت میکردند.
دوباره دستی از زیر پرده بیرون آمد و قوری پر از چای را گذاشت اینطرف و گفت:《 یکی این قوری رو برداره》 بهسمت قوری رفتم. چای آخر را خودم ریختم و پخش کردم. قند هم یکی از بچهها پشت سرم میآورد و تعارف میکرد. چای آن شب به همه مزه داده بود. میگفتند:《 چای خوردن از دست سیدخانم یه مزهی دیگه داره》 بعد به جدم قسمم میدادند تا برایشان دعا کنم.
بعد از خوردن چای خانمها تکتک آمدند و خداحافظی کردند. خاورخاله یک بقچه فطیر گذاشت توی بغلم. هرچقدر اصرار کردم پولش را بگیرد، لبش را گاز میگرفت و میگفت:《 یوخ یوخ》
همهی خانمهارا بدرقه کردم. دخترها دورم کرده بودند و اخر سر با قسم و آیه روانهی خانهشان کردم.
شب آخر همهجا غرق سکوت بود. حتی خبری از ویزویز پشهها هم نبود. همه چیز دست به دست هم داده بودند تا شب طولانیتر و دلگیرتر از همیشه باشد. بهسختی و با هزار باردعا خواندن خوابم برد.
برای نماز عید همه با چشمهای پفکرده آمده بودند. اما آراسته و زیبا. حتی ننه مروارید هم تیپ زده بود. خانمها شکلات و شیرینیهای خانگی آورده بودند و پخش میکردند. حال و هوای خوبی بود. نسیم خنک که از پنجره به صورتممیخورد حالم را جا آورده بود.
بعد از نماز برگشتیم توی اتاق. دوباره همهجارا دقیق نگاه کردم. کناز پنجره نشستم و قرآن را برداشتم. چشمانم را بستم و بازش کردم. سورهی واقعه. علاقهی زیادی به این سوره داشتم. وقتی ۱۲سالم بود بعد از افطار به مسجد میرفتم بین دونماز این سوره را میخواندم. انقدر خوانده بودم که حفظ شده بودم. قرآن را بستم و زیرلب زمزمه کردم:《 اذا وقعه الواقعه…》
وسایل را گذاشتیم توی ماشین. هاشمخان و حسنعمو برای بدرقهیمان آمده بودند. از زیر قرآن که رد شدم سورهی واقعههم تمام شد.
سید نشست پشت فرمان. آب را که پشت سرمان ریختند تازه یادم آمد ساق دستم را شسته بودم و روی بند آویزانکرده بودم. لبخند زدم و گفتم:《 دوباره برمیگردیم》
تمام
میشه گوشی رو بدین امام رضا
مشهد مقدس نایبالزیاره همه دوستان بودم❤️
قسمت 28 خاطرات تبلیغ
8️⃣2️⃣ قسمت 28 #خاطرات_تبلیغ
تا رسیدیم توی اتاق در به صدا در آمد. احساس کردم کسی منتظر بود تا ما برسیم و به سراغمان بیاید. سید بلند شد و در را باز کرد. صدای طاهرهخانم را شنیدم که برای استخاره آمده بود. سید برای نماز ظهر قول استخاره را داد و با طاهرهخانمخداحافظی کرد.
هرچقدر میخواستم خوشبین باشم وقتی که چشمم به پشتی میخورد ناخواسته فکرم هزارجا میرفت.
دیدم اگر توی اتاق بمانم فایدهای ندارد از سید خداحافظی کردم و برای قرار روزانهام با ننه مروارید راهی خانهاش شدم.
وارد کوچه که شدم بوی فطیر
مرا به دنبال خودش کشید. سرم را که بالا آوردم دم در خانهی خاورخاله بودم. این مدت به فطیرهایش معتاد شده بودم. بهخصوص فطیرهایی که داخلش سبزی محلی و اسفناج بود.
تا خواستم برگردم، در خانه باز شد. حسناقا شوهر خاورخاله در را باز کرد. نتوانستم خودم را از دید نگاهش دور کنم برای همین مجبور شدم سلام کنم. او هم فکر کرده بود که من آمدم پیش خاورخاله و قبل از اینکه جواب نه را از زبانم بشنود در خانه را با دستش هل داد و بلند گفت:《 خاور سیدخانم اومده》 بعد با دستش گوشهی حیاط را نشان داد و گفت:《 خاور اونجاست پیش تنور داره نون میپزه》
با خجالت وارد خانه شدم. حسنآقا رفت. دم در یک لنگه پا مانده بودم. نمیدانستم خاورخاله را که دیدم چه بگویم. بین رفتن و برگشتن فقط یک قدم فاصله داشتم. دست خودم نبود بوی نان مرا به سمت اتاق کشید.
در زدم و وارد شدم. اتاق تاریکی که با نور افتاب روشن شده بود. دورتادور اتاق سیاه بود و کف اتاق یک تنور بزرگ قرار داشت. خاور خاله هم کنار تنور روی یک تُشک کوچک نشسته بود.
سرش را از توی تنور در آورد و گفت:《 خوش گلدین سید خانیم》 از سروصورت آردی خاورخاله خندم گرفته بود. با لبخند گفتم:《 نمیخواستم بیام اما پاهام منو کشوند اینجا》
چندتا نان خریدم و برگشتم سمت خانه ننه مروارید. این مدت دیگر ننه مروارید ننه تخممرغی نبود. یکبار هم تخممرغ نشکسته بود.
اوایل همه تعجب کرده بودند اما وقتی پرسوجو میکردند فهمیده بودند که من روزانه به ننه سر میزنم. اما چون میدانستند ما تا اخر ماه رمضان روستا هستیم نگران بعدش بودند. اما درد ننهمروارید فقط تنهاییاش بود.
دوتا فطیر گذاشتم توی سفرهی پارچهای ننهمروارید و گفتم:《 ننه جان حدست درست بود من باردارم》
ننه گفت:《 پس برو از نقلی باجی یه تخم مرغ بگیر تا برات بشکنم》
بعد انقدر خندیدیم که جفتمان پخش زمین شدیم. وسط خنده زد پشت دستش و گفت:《 نگا دختر چهکار میکنی تو با ادم. من پیرزن دارم شب ضربت اقا میخندم》 خندهاش را با گوشهی روسری پنهان کرد. تسبیح تربتش را برداشت و شروع کرد به استغفار فرستادن.
دم اذان بلند شدم و برگشتم مسجد. داشتم سفرهی سفرهی افطار را میچیدم که دل و رودم بهم خورد و اولیننشانهی بارداریام نمایان شد.
دلم برای آنهمه ساعتی که روزهام را نگهداشته بودم سوخت. سیدرضا نگاه طلبکارانهای انداخت و گفت:《 از فردا دیگه روزه نگیر》 تا آمدم مخالفت کنم به نشانهی تحکم انگشت سبابهاش را بالا آورد و گفت:《 حرفی نباشه》
نشستم و یک دل سیر فطیر خوردم. سیدرضا گفت:《 به مادرم که زنگ زدم خبر بدم گفت تو زمان ویار از دست هرکسی چیزی رو که ویار داری بخوری بچه شبیه اون میشه. بعد خندید و گفت:《 واییی یعنی بچمون شبیه خاور خاله میشه؟》
انقدر دم گوشم مسخرهبازی درآورد که با عصانیت گفتم:《کوفتم شد هرچی خوردم پاشو برو مسجد تا حسابتو نرسیدم》 سید دوتا دستش را به نشانهی تسلیم بالا برد و گفت:《 امر، امر شماست قربان》
آنشب مراسم احیا بهبهترین شکل برگزار شد. همهچیز ساده و خودمانی بود. بهحال مردم روستا غبطه میخوردم. هرگوشهی مسجد را که چشم میچرخاندی خدا را را احساس میکردی…
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#سفرنامه
#ماه_رمضان
خاطرات تبلیغ قسمت ۲۷
2️⃣8️⃣ قسمت ۲۷ #خاطرات_تبلیغ
عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم:《 عمه خبر خوش دارم برات》 خندید و گفت:《 بگو قیزیم چی شده؟》 خندیدم و گفتم:《 بذار اول هدیت رو بدم بعدش به خبر هممیرسیم》 چادر کادو پیچ شده را دستش دادم و پیشانیاش را بوسیدم. عمه از ذوق گریه میکرد و دعای خیر از زبانش نمیافتاد.
در گوشش گفتم:《دارم مامان میشم》بوسه بارانم کرد. رو کرد به سید رضا و گفت:《 اقا سید تبریک میگم. دیگه نباید خانمت رو اینور اونور ببری》 سید دستش را گذاشت روی چشمم و کمی خم شد و گفت:《 به روی چشمم》
دودل بودم جریان صبح را بگویم یا نه اما چون محرمتر از عمه کسی را نمیشناختم سفرهی دلم را برایش باز کردم. عمه بچهی روستا بود و باتجربه قطعا از اینجور کارها سر در میآورد. تا قضیه را شنید پرسید:《 همیشه خونه رو تنها ول میکنید؟》
کمی فکر کردم و گفتم:《 نه اکثرا من نباشم سید هست. فقط دیشب که شمارو فرستادیم اتاق خالی بود》 کمی مکث کرد و گفت:《 زن باردار روحیش حساسه چون دیشب هم خوابهای بد دیدی پس همش برای همون یکی دو ساعت بود که اتاق خالی بود. همین که سید ناخنهارو جمع کرد و برد بیرون و کاغذ سحر و جادو رو دور کرد خوبه. خدا خواست که زودتر بفهمید.》
بعد نیمنگاهی به سید انداخت و گفت:《 نگران نباشید تا زمانی که تو اون اتاق هستید روزانه با صدای بلند سورهی جن رو بخونید》
بعد صورتش را نزدیکم کرد و در گوشم گفت:《 شب راه نیفتی این خونه به اون خونه زیر درختا راه بریا خوبیت نداره》ترس برم داشت اما خودم را نباختم.
خلاصه بعد از توصیههای عمه راهی روستا شدیم. شب نوزدهم ماه رمضان بود و سیدرضا باید مراسم احیا را برگزار میکرد. سید بهخاطر بیحرمتی به خانهی خدا کمی دمق بود اما توی ماشین انقدر حرف زدم و از فرزند توراهیمان صحبت کردم که هم خودم آرام شدم و هم سیدرضا.
به روستا که رسیدیم به درخواست سید به کسی چیزی از ماجرای دیشب نگفتم. فقط خداراشکر میکردم که کسی اسمم را نمیدانست و همه سیدخانم صدایم میزدند.
تا توی اتاق رسیدیم در به صدا در آمد.
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#تولیدی
چگونه یک شبه ثروتمند شویم؟
چگونه یک شبه ثروتمند شویم؟
چند روز گذشته توجهم به یکی از تبلیغات فضای مجازی جلب شد. عنوانش این بود:” چگونه یک شبه ثروتمند شویم؟” با دیدن این عنوان هرکسی تحریک میشود که بداند چگونه باید یک شبه ثروتمند شود.
وارد صفحه که میشوید، با اطلاعاتی مواجه میشوید که شاید برایتان کمی عجیب و غریب باشد. نویسنده از هلال ماه کامل نوشته است که باعث جذب ثروت میشود. طبق توضیحاتش قرار بود که ماه ساعت یکبامداد درحالتی قرار بگیرد که نزدیک زمین است. در آن ساعت سرعت جذب و بالا رفتن ارتعاشات ذهنی بیشتر و باعث این میشد که زودتر به پول برسید. بعد از توضیحات هم تاکید کرده بود که باید خواستههایتان را روی کاغذ بنویسید و فلانجا بگذارید تا ماه بعد ثروتمند شده باشید.
یاد ضرب المثلی افتادم؛ به تنبل گفتند: «برو به سایه»، گفت: «سایه خودش می آیه».
قناعت دیگر کم و بیش در خانوادهها دیده میشود، اما باید تلاش و کوشش را رها کرد و منتظر امواج ماورالطبیعی شد تا ثروت را جذب کند؟؟
از قدیم شنیدیم که میگویند:” قطرهقطره جمع گردد وانگهی دریا شود.” این ضرب المثل را برای قناعت و صرفهجویی کردن به کار می برند؛ کسی که قناعت میکند قطره قطره بر مالش افزوده می شود.
قناعت کردن یعنی اینکه به چیزی که داری قانع باشی حتی اگر کم وکاستی داشته باشد.
قناعت نقطهی مقابل اسراف است. چیزی که در زندگیهای امروزی کمتر دیده میشود.
برای مثال در یک مهمانی چندساعته سفرههای رنگینی چیده میشود و نصف بیشتری از مواد غذایی دست نخورده باقی میماند. علاوه بر این استفاده از ظروف یکبار مصرفی که برای راحتی خانم خانه استفاده میشود مزید بر علت است.
همین اسرافهای بیمورد باعث میشود که از قناعت دور شویم؛ وقتی قناعتی وجود نداشته باشد و انسان رضایتی از قسمت و روزی زندگیاش نداشته باشد، به چیزهایی فکر میکند که آسان به دست بیاید.
یکی از این موارد تاثیر تبلیغات و عناوین جذاب شبکههای اجتماعی است. وقتی قانع نباشیم دنبال این هستیم که بدون متحملشدن سختی بهراحتی پولپارو کنیم.
در این بین فریب پیجهایی را میخوریم که روی نقطه ضعف ما دست گذاشتهاند. این دیگر چسبیدن به خرافات و دروغهای فضای مجازی است.
گاهی افراد سادهای هم پیدا میشوند که فریب این پیجها و پیکیجهای قدرت ذهن را میخورند. به خیال خودشان قرار است یک شبِ پولدار شوند، اما جز اتلاف وقت سود دیگری برایشان ندارد.
همین اواخر یکی همسر از بستگان، هیچ شغلی را مناسب خود نمیدید. صاحبخانه هم که از ندادن اجاره کفری شده بود، مجبورشان کرد که خانه را قبل موعد پس بدهند. حالا در اوج بیپولی و نداشتن سرپناه آن هم در شهر غریب، زن خانه عزمش را جزم کرده بود که پیکیجهای جذب ثروت و قدرت ذهن را از پیجی خریداری کند. این دیگر کمی غیرعقلانی است.
ما برای اینکه لذت قناعت را بچشیم باید از خودمان شروع کنیم. هر یک از اعضای خانواده اگر این تلاش را داشته باشند و مدیریت کنند قطعا برخی از این مشکلات از بین خواهد رفت.
اگر کمی از اسراف دور باشید و قناعت کنید نیمی از مشکلات اقتصادی هم از بین خواهد رفت. باید این را بدانید که هر یک از انسانها در درجه اول مسئول اشتباهات خود هستند.
با تلاش میتوانید، این قناعت را به نسلهای بعدی بیاموزید و به این ترتیب قسمتی از مشکلات برطرف خواهد شد. قناعت لذت زندگی است.
اولین یادداشت رسانهای من 😊 البته یکی از تمرینات کلاس اصول نگارش بود.
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
خانم کاپوچینو مادر شد
2️⃣5️⃣ قسمت 25 #خاطرات_تبلیغ
به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چراغ را روشن کردم. عادت داشتم همیشه سنجاق روسریام را کنار آینه بگذارم. آن شب از خستگی همهی وسایلم را روی صندلی کنار پنجره گذاشتم و خوابیدم.
نیمههای شب با ترس از خواب پریدم. آن شب انقدر کابوس دیدم که از خیر خواب گذشتم و تا یک ساعت بعد نماز صبح بیدار ماندم و جزءها قرآنم را تمام کردم.
تا چشمهایم گرم شده بود. سید بیدار شد و شروع کرد به مرتب کردن اتاق مثل قوطی کبریت بود. برای اینکه پایم را لگد نکند از گوشهکنار اتاق روی نوک پاهایش رد میشد. اما پایش به گوشهی پشتی گیر کرد و با صدای شَتَرق افتادنش از خواب پریدم.
داشتم چشمانم را میمالیدم که دیدم سیدرضا به کاغذی که در دست دارد خیره شده است. پرسیدم:《 کلهی صبحی داری چی میخونی؟》
برگشت و نگاهم کرد. اما بهجای چشمانش شاخی که روی سرش سبز شده بود توجهم را جلب کرد. سریع کاغذ را توی دستش مچاله کرد و فوری خم شد و چیزی را از روی زمین با دستش جمع کرد.
کنجکاو شدم. خیز برداشتم سمتش. با دیدن ناخنهایی که پشت پشتی ریخته بود. ناخودآگاه اوق زدم.
احساس نگرانی و انرژی منفی دوباره مرا اسیر خودش کرد.
سید سریع جاروخاکانداز را برداشت و همهی ناخنهارا جمع کرد. اما مگر از خاطرم پاک میشد؟
صورتم مثل گچ شده بود و انقدر چندشم شده بود که دندانهایم بههم میخورد. خزیدم زیر پتو. سید که برگشت حال خودش هم تعریفی نداشت. قرآن را از روی طاقچه برداشت و با صدای بلند خواند.
او میخواند و چشمانمن گرم میشد. توی امامزاده بودم. سرم را به ضریح چسبانده بودم و گریه میکردم که یکدفعه با صدای خانمخانم سیدرضا از خواب پریدم. صورتش آرام بود. دستم را گرفت و گفت:《 پاشو بریم شهر دیر میشهها》
اصلا توانی برای بلند شدن نداشتم. با سختی از جایم بلند شدم و راه افتادیم.
توی راه هیچ حرفی بین من و سیدرضا ردوبدل نشد. هردو توی فکر بودیم. گوشی را برداشتم تا به مادرم پیام بدهم. اما وقتی خواستم گزینه ارسال را بزنم پشیمان شدم و همهی حرفهایی را که میخواستم بزنم پاک کردم.
سید هم بعد از کلی کلنجار با خودش با استادش تماس گرفت. هرلحظه نگرانی از چهرهاش دور میشد. دلم دیگر شور نمیزد. تا گوشی را قطع کرد پرسیدم:《 چی گفت؟》
همانطور که حواسش به جاده بود گفت:《 خداروشکر نگران نباش. حاجآقا گفت بهتره یه خون بریزیم.》 سریع حرفش را روی هواز زدم و گفتم:《 آره الان که رفتیم شهر یه مرغ بکشیم. خدا بهخیر کنه》
رسیدیم مطب. پرنده هم پر نمیزد. سریع رفتم داخل و بیرون آمدم. ویزیت را نشان سید دادم و گفتم:《 بریم آزمایشگاه》
تا جواب آزمایش آماده شود رفتیم و یک مرغ سفید چاق و چله کشتیم. میدانستم خانمهای آذری عاشق پارچه هستند برای همین برای عمهی جواد از یک پارچهفروشی یک پارچهی چادری با گلهای درشت ابی و سبز خریدم. سید هم با سلیقه خوبش کادوپیچش کرد.
ذوق داشتم. دوست داشتم هرچه زودتر هدیهی عمه را بدهم. تا کارهایمان را کردیم جواب آزمایش هم آماده شد. نشستم توی ماشین تا سید بیاید. بعد از یک ربع با یک شاخه گل رز قرمز سروکلهاش پیدا شد. خوشحالی از سرو رویش میبارید.
حالا باید زودتر از همه به عمهی جواد خبر میدادم. دوباره بهخاطر وجود عمه همهی ناراحتی هارا بیرون کردیم و به سمت منزل عمه راه افتادیم. عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم…
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#ماه_رمضان
#سفرنامه
قسمت 25 خاطرات تبلیغ
2️⃣5️⃣ قسمت 25 #خاطرات_تبلیغ
داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم، ته دلم قنج رفت. سبزی را توی سفره گذاشتم و مثل باز شکاری به طرفش پرواز کردم.
آغوشش را باز کرد و یک دل سیر از وجود پر از محبتش لبریز شدم. بغض کردم و گفتم:《 عمه شما اینجا چیکار میکنید؟》عمه سرم را بوسید و گفت:《 قیزیم همین دوساعت پیش سید اومد اینجا منو جواد رو برای افطاری دعوت کرد. بعد مارو باخودش آورد》
از خوشحالی نمیدانستم چهکار کنم. دست عمه را گرفتم و بالای سفره نشاندمش. لبخند به لب داشتم و به هرکس که میرسیدم عمه را معرفی میکردم.
وجود عمه دلگرمی بزرگی برایم بود. اصلا میرزاده و طاهره خانم را فراموش کرده بودم. اصلا با وجود عمهی جواد کسی میتوانست ناراحتم کند؟
آن شب بهترین افطاری عمرم را خوردم و کنار اهالی روستا بهترین شب را گذارندم. بعد از افطار سید هم سخنرانی کوتاهی کرد و همهچیز به خوبی و خوشی گذشت.
آخر شب که سید میخواست جواد و عمه را ببرد من هم همراهشان رفتم. هرچقدر اصرار کردم که بمانند نماندند. فرصت خوبی بود که دربارهی ساناز از عمه پرسوجو کنم.
عمه میگفت پدر ساناز بعد از آن شب چندباری دنبال جواد فرستاده بود اما دیگر جواد پاپیاش نشده بود و سرش به کار گرم بود. عمه هم ابراز خوشحالی میکرد. حال و اوضاعش هم نسبت به آن شب خیلی خوب شده بود.
آن شب همه چیز خوب و غیر منتظره بود. خداراشکر بحثی پیش نیامد و همه ابراز خوشحالی میکردند حتی عمه چند دختر هم برای جواد نشان کرد که بعد از ماه رمضان دوباره برای جواد آستین بالا بزند.
به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه که شدیم …
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#ماه_رمضان
#سفرنامه
برنامه محفل
این روزها یکی از برنامههای پرطرفدار هنگام افطار برنامهی محفل است. اکثر مهمانهای این برنامه قاریان و حافظان قرآن در سنین مختلف هستند.
یکی از مهمانها دو خواهری بودند که در سن کم حافظ قرآن و دارای افتخارات زیادی بودند.
وقتی این برنامه را دیدم به این فکر کردم ایا بهخوبی فرزندانم را با قرآن آشنا کردم؟ همهی اینها بهکنار آیا اصلا تربیت دینی خوبی داشتهام؟
9سالم که بود یکدور قرآن را ختم کردم. آن هم به کمک و پشتیبانی مادرم. ماه رمضان بود و مادرم نوبتی با ما قرآن میخواند و اشکالاتمان را رفع میکرد. انتهای قرآن هم یک برگه گذاشته بود و مقدار قرآنی را که خوانده بودیم علامت میزد.
خواهرم همیشه پیشتاز ما بود. بزرگتر بود و راحتتر قرآن میخواند. بعدش من و برادر بزرگترم و برادر کوچک ترم که تازه سوره کوثر را یاد گرفته بود.
همانسالها مدرسه مسابقهی حفظ قرآن برگزار کرده بود. وقتی به مادرم گفتم گفت اگر دوست دارم شرکت کنم. به تشویق مادرم تکتک سورههارا حفظ کردم. آوای خواندن را یادم داد. وقف، مد، حروف یَرملون را به من آموخت.
آنسال رتبه اول استانی را کسب کردم. از سالهای بعدش دیگر فهمیدم که هرکجا قرآن باشد باید من هم باشم.
شاید حافظ کل قرآن نشدم. اما حافظ میراث مادرم شدم.
پ ن: چند سال پیش یک یادداشتی نوشتم درباره رزق معنوی. اینجا بخوانید👇
https://ramisa.kowsarblog.ir/%D8%B1%D8%B2%D9%82-%D9%85%D8%B9%D9%86%D9%88%DB%8C-15
مادرم👈❤️
#روایت_زن_مسلمان
#به_قلم_خودم
#ماه_رمضان
قسمت 24 خاطرات تبلیغ
قسمت 24 #خاطرات_تبلیغ
سید پشتبندم از اتاق بیرون آمد و گفت:《 زیاد خودتو خسته نکن خانم》
رسیدم دم در مسجد. دستی به روسریام کشیدم و وارد شدم. طاهره خانم، نقلیباجی، فریبا خانم، مش مریم دور یک زیرانداز بزرگ نشسته بودند و مشغول پاک کردن سبزی بودند. دخترها هم دور هم داشتند برنج و عدس پاک میکردند.
خداقوت گفتم و کنار بقیه نشستم. کیسهی پیاز را به طرف خودم کشیدم و شروع کردم به پوست کندن. پوست میکندم و اشک میریختم. بهانهی خوبی بود. هم دلم خالی میشد و هم کاری انجام داده بودم.
تا پیازها تمام شود، التفات هم وسایل را آورد، اما ننه مروارید هم همراهش بود.
تا دیدم ننه مروارید دم در است بلند شدم و به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و آوردمش داخل. در گوشم گفت:《 نگرانت شدم کجا رفتی یهو؟ التفات که اومد گفتم باید بیام تورو هم ببینمخیالم راحت بشه》 دستش را به آرامی فشار دادم و لبخند زدم.
نشست روی صندلی و مثل سرآشپزهای مطبخ به خانمها دستور میداد. پیازهایی که خلال کرده بودم توی سبد بود. چندتا پر پیاز برداشت و گفت:《 خانمها مثلا سنی ازتون گذشته این پیازها چرا انقدر نامنظمه؟》 سریع پریدم توی حرفش و گفتم:《 ننه جان من اونارو خلال کردم》 ننه گره ابروهایش باز شد، لبش کش آمد و گفت:《 خب عیب نداره حالا》
خانمها زیرزیرکی خندیدند و دخترها با چشم و ابرو ادای ننه مروارید را برایم در میآوردند و میخندیدند.
تا نماز ظهر مشغول بودیم. نماز جماعت را که خواندیم قرار شد برویم و دوساعت دیگر برگردیم.
رفتم توی اتاق و گوشی را برداشتم و بعد از چند روز با مادرم تماس گرفتم. بوق اول که خورد مادرم گوشی را برداشت و گفت:《 چه عجب یه زنگی زدی دختر》 خجالت کشیدم. دختری که هرروز به مادرش زنگ میزد و راهنمایی میگرفت، حالا تماسهایش به چند روز یکبار ختممیشد.
وقتی که فهمید قرار است توی مسجد افطاری بدهیم خوشحال شد. کلی افسوس خورد که نیست تا کمکم کند و سفرهی افطار را به بهترین شکل بچیند. خیالش را راحت کردم و گفتم:《 مثلا من دخترت هستما، دیگه این همه سال یه چیزهایی ازت یاد گرفتم》
بعد یکدفعه یاد خلال پیازها افتادم و پقی زدم زیر خنده. مادرم که از خندههای من تعجب کرده بود گفت:《 چیشده چرا میخندی؟ نکنه باز آتیش سوزوندی؟》
دیدمنمیتوانم خودم را نگهدارم و چیزی از خلالپیازها نگویم. با صدایی که از خنده نامفهوم شده بود، جریان را برایش تعریف کردم. او هم نگذاشت و نه برداشت گفت:《 انقدر عجولی صدای همه در اومد. 100 بار بهت گفتم با صبوری کارت رو انجام بده》
خلاصه بعد حرفهای مادردختری گوشی را قطع کردم و کمی استراحت کردم.
یکساعت به افطار مانده بود و اکثر کارهارا انجام داده بودیم. از وقتی با مادرم حرف زده بودم انرژی گرفته بودم. داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم….
ادامه دارد…
پ ن: دوستان اون موقع گوشیهامون ساده بود عکس نمیشد گرفت. عکسا از اینترنت دانلود شده
#به_قلم_خودم
#ماه_رمضان
#روایت_زن_مسلمان
#سفرنامه
قسمت 23 خاطرات تبلیغ
قسمت 23 #خاطرات_تبلیغ
وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران میخواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:《 مبارک باشه قیزیم》 خندیدم و گفتم:《 چی مبارک باشه ننه جان؟》 زد پشت کمرم و گفت:《 با این حالت روزه نگیریا.》 دوباره رنگ به رنگ شدم. این دومینباری بود که کسی با زبان بیزبانی از روی قیافهام میگفت باردار هستم.
اصلا فراموش کردم برای چه به خانهی ننه مروارید آمدهام. اصلا به حرفهای ننه گوش نمیدادم. کیفم را برداشتم و سریع از خانه زدم بیرون.
دلم میخواست زودتر به اتاق مسجد برسم و تنها باشم.
تا رسیدم توی حیاط مسجد سیدرضا را بالای نردبان دیدم. با هاشمخان مشغول نصب بنر شهادت امیرالمونین بود. بدون توجه بهآنها خودم را پرت کردم توی اتاق و چسبیدم به پشت در. انقدر گلویم خشک شده بود که پشت سر هم سرفه میکردم.
از سرفهی زیاد همانجا جلوی در نشستم و گریه کردم. توی حال و هوای خودم بودم که صدای احوالپرسی فریبا خانم با سید را شنیدم. سریع بلند شدم و آبی به دست و رویم زدم. چند دقیقه بعد فریبا خانم در زد. در را باز کردم. تا مرا دید گفت:《 خوبی سید خانم؟چرا چشمات کاسهی خونه؟ ؟》
بعد برای اینکه من موذب نباشم گفت:《 وسایل رو از ننه مروارید گرفتی؟ الان الفت با سبزی خوردنها میاد باید تا شب بشوریمشون》
تازه یاد افطاری امشب افتادم. با شرمندگی گفتم:《 رفتم پیش ننه مروارید اما نشد وسایل رو بیارم》 فریبا خوانم زیاد سوال جوابم نکرد احتمالا از چهرهام فهمیده بود حال خوبی ندارم. دبههای ماست را گوشهی اتاق گذاشت و گفت:《 ایرادی نداره الفت که اومد میگم بره بیاره. تا شما آماده بشی من میرم مسجد. بقیه خانمها هم گفتن میان برای کمک》
با لبخند از فریبا خانم تشکر کردم. او که رفت سیدرضا برگشت توی اتاق. خودم را مشغول نشان دادم تا چشم تو چشم نشویم. دستانش را زیر شیر گرفت و گفت:《چقدر زود اومدی. هروقت میرفتی خونه ننه مروارید باید کلی پیغامپَسغام میفرستادم تا دل بکنی》
سکوت کرده بودم و الکی با دبهی ماست و پارچهای پلاستیکی که از انبار آورده بودیم وَر میرفتم که سید رضا دوباره گفت:《 خانم چرا جوابمو نمیدی؟》وقتی جوابی نگرفت به طرفم آمد. تا چشمش به چشمهایم خورد گفت:《 چیشده؟》 سرم را به زیر انداختم و گفتم:《 هیچی》
دستش را گذاشت زیرچانهام و سرم را بالا آورد ناخودآگاه یک قطره اشک چکید روی دستش. دوزانو نشست روی زمین و سکوت کرد. نگاهش که کردم غرق در فکر بود. مدام به ریشهایش وَر میرفت، عینکش را که از روی صورت برداشت تازه فهمیدم پلک سمت چپش هم میپرد.
به سمتش برگشتم و گفتم:《 خانمهای روستا یه چیزهایی میگن. امروزم که رفتم خونه ننه مروارید با حرفای ننه فکر کنم حدس بقیه هم درسته》سید گفت:《 از وقتی اومدیم اینجا باید با زور از زیر زبونت حرف بکشم خب بگو چی شده، دق کردم》
گفتم:《 فردا یه سر باید بریم شهر پیش دکتر خیالم که راحت شد بهت میگم. سید تا خواست جواب بدهد فریبا خانم از بیرون صدا زد:《 سیدخانممنتظر شماییم بیزحمت پارچ و دبههارو هم بیار》 چادرم را از روی صندلیی کنار پنجره برداشتم و زدم بیرون.
سید پشتبندم از اتاق بیرون آمد و گفت:
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
حسین جان «شبهای قدر» رفت، و دیوانه ی تو باز تقویـم را بـه شـوقِ «محرم» ورق زنـد
حسین جان
«شبهای قدر» رفت، و دیوانه ی تو باز
تقویـم را بـه شـوقِ «محرم» ورق زنـد
قسمت 22 خاطرات تبلیغ
2️⃣2️⃣ قسمت 22 #خاطرات_تبلیغ
تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشهی روسری خودم را باد میزدم که یکدفعه با صدای تقهی در مثل فنر از جا پریدم. با صدای فهیمه که نقلیباجی را صدا میزد خیالم راحت شد. نقلی باجی خداحافظی کرد و رفت. اما من تا زمانی که سید بیاید نشستم و خاطرات مادرم را خواندم.
قبل ماه رمضان هرشب خانهی یکی از همسایهها دعوت بودیم، حالا برای جبران مهربانی اهالی روستا قرار شد که در مسجد به همسایهها افطاری و شام بدیم. سید همراه التفات برای خرید مواد غذایی به شهر رفته بود.
صوت قرآن مسجد که پخش شد. فهمیدم که تا اذان کم مانده. بعد چندساعت بالاخره بلند شدم. چای دم کردم و سفرهی سادهای پهن کردم.
در ماه رمضان نماز جماعت یکساعت بعد افطار برگزار میشد.
سید هم دم اذان سررسید. دست و صورتش را شست و نشست سر سفره.
دوتا استکان آب جوش ریختم و با صدای اللهاکبر خرما را به سیدرضا تعارف کردم. سید یک خرما برداشت و قبل از اینکه بخورد گفت:《 راستی امروز یک خانواده دیگهای هم برای افطاری دعوت کردم. خیلی هم محترم بودند کلی اصرار داشتند بریم خونشون》
یک نعلبکی آب جوش خوردم و گفتم:《 خب کی بودن؟》 سید گفت:《 نمیدونم یه پیرزن بود و یه پسر همسن و سال خودم. خونشون همون اول روستاست. رفتم ماشین رو بردارم بریم خرید دیدمشون》
تا گفت پیرزن:《دستم خورد به استکان آب جوش و چپ شد توی سفره》 سید هول شد. سریع دستمال را گذاشت روی خیسی سفره و با نگرانی گفت:《چرا یهو اینطوری شدی؟ از وقتی اومدم رنگ و رو هم نداری. خوبی؟》
عقبعقب رفتم و تکیه دادم به پشتی و پاهایم را توی شکمم جمع کردم. سید نزدیک شد و دستش را گذاشت روی پیشانیام. تازه فهمیدم دلیل آنهمه بیحالیام برای چیست. بدنم داغ داغ بود. سید با نگرانی برگشت سر سفره.
یک لیوان چای ریخت و شیرینش کرد. چندتا لقمه هم درست کرد و کنارم نشست. با زور چند لقمه خوردم تا خیالش راحت شد. نمیدانم چرا انقدر فکرم مشغوله میرزاده عمه بود. به سید گفتم:《 نکنه رفتی میرزاده عمه رو دعوت کردی؟》
بعد قبل اینکه جوابمرا بدهد جریان مسجد و حرفهای نقلی باجی را سیرتا پیاز برایش تعریف کردم. حرفم که تمام شد سید گفت:《 باز حرف یکی رو بدون هیچ سند و مدرکی قبول کردی؟؟ هاشم خان میگفت پارسال پدر روحانی مسجد فوت کرد مجبور شدن یه شبه برگردن چه ربطی به میرزادهعمه بنده خدا داره》
بعد انگار که چیزی نشده باشد برگشت سر سفره و و افطارش را خورد. مدام میخندید و به من میگفت:《 میری مسجد به مردم احکام و قرآن یاد بدی یا میری اونجا خرافاتی بشی؟》
راست میگفت. نمیدانم چرا انقدر تحت تاثیرحرفهای نقلی باجی قرار گرفته بودم. آنلحظه دوباره به بیتجربگی و سن کمم باختم.
آن شب با فکر و مشغلههای ذهنی گذشت. صبح که شد شال و کلاه کردم و راهی خانه ننه مروارید شدم. این مدت خیلی به ننه مروارید و سادگیهایش عادت کرده بودم. وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران میخواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:
ادامه دارد..
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#ماه_رمضان
#سفرنامه
میرزاده عمه
2️⃣1️⃣ قسمت 21 #خاطرات_تبلیغ
به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همانطور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت:《 سید خانم زیاد خودتو به میرزادهعمه نشون نده》 بعد با ترس بین کشیدگی انگشت شَست و اشارهاش را گاز گرفت و گفت:《 سالی یکبار از تهران میاد روستا زهرش رو میریزه و میره.》
گیج شده بودم اصلا چرا باید این حرفهارا از نقلیباجی میشنیدم؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده بود.
صورت نقلیباجی داد میزد که بین دوراهی گیر کرده. هممیخواست چیزی بگوید و هم میترسید حرفی بزند که من نگران شوم. بالاخره قفل دهانش باز شد و گفت:《میرزادهعمه از جوونی فالگیر بوده، بههرکس پیله کنه کارش ساختهست》 خیرهنگاهش کردم و گفتم:《 یعنی چی؟》
سری تکان داد و با ناراحتی گفت:《 همسر روحانیای که پارسال اومده بودند اینجا یکبار نمیدونم چی بهش گفت که میرزادهعمه کاری کرد باهاشون که 10روز نشده بود باروبندیلشون رو جمع کردن و شبانه برگشتن شهرشون》
تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشهی روسری خودم را باد میزدم که یکدفعه با صدای تقهی در مثل فنر از جا پریدم.
با صدای…
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#سفرنامه
#ماه_رمضان
قسمت 20 خاطرات تبلیغ
قسمت 20 خاطرات تبلیغ
پشت چشمی نازک کرد و تا خواست جوابم را بدهد سیدرضا یاللهکنان وارد اتاق شد. طاهره خانم دستپاچه شد و زود خداخافظی کرد. آن شب اصلا به حرفهای طاهرهخانم توجه نکردم.
توی اتاق تلویزیون نداشتیم. وقتی که به روستا آمده بودیم هروقت فرصت میکردم خاطرات مادرم را میخواندم. مادرم همهی جزئیات را واو به واو توی دفترش نوشته بود. اصلا فکر نمیکردم مادرم انقدر دقیق و جزئینگر باشد.
روزهای اول که با خانمها توی مسجد جمع میشدیم بدون تجربه بودم. استرس میگرفتم و توپوق میزدم. برای همین دستبهدامان دفتر مادرم شدم. گفته بود به کارممیآید، اما من جوان بودم و غرورم نمیگذاشت از کسی کمک بگیرم. اما همهچیز از دور زیباست. وقتی واردش میشوی تازه میفهمی که چقدر دست و پا زدن سخت است. هروقت کارم گیر میکرد از سید کمک میگرفتم.
یکبار توی مسجد داشتم احکام وضو را شرح میدادم که یک پیرزن وارد مسجد شد. عصایش را کنار در به دیوار تکیه داد و لنگانلنگان وارد شد. یک مانتوی گشاد پوشیده بود و روسریاش را از پشت سرش بسته بود. من بهجای او از آن گره سفتی که به روسریاش زده بود خفه شدم.
همه به احترامش بلند شدند. از حال و احوال خانمها فهمیدم اسمش میرزاده عمه است.
اسمش هممثل خودش عجیب و غریب بود. صورت سفید و بوری داشت. یک عینک تهاستکانی هم زده بود و لرزش حدقهی چشمانش از دور هم مشخص بود.
طاهره خانم برایش یک صندلی آورد و کنارش نشست. نقلیباجی نزدیکم شد و زیر گوشم به آرامی گفت:《 تو چشماش یهوقت خیره نشیا》
برگشتم و زل زدم به چشمهای پر از ترس نقلیباجی. تا خواستم لببزنم و چرایش را بپرسم دستش را گذاشت روی دهانم و گفت:《 بعدا برات میگم》
خانمها تکتک بلند شدند و خداحافظی کردند. نقلیباجی هم مدام دستم را میکشید و میگفت:《 سید خانم قرار بود بیای امروز بهت قالی بافی یاد بدما》 به اصرارش از مسجد بیرون آمدیم.
هنوز میرزاده عمه با چند نفر دیگر توی مسجد بودند.
تا پای راستم را از مسجد بیرون گذاشتم با تَشر به نقلیباجی گفتم:《باجی چرا اینطوری میکنی؟ دستم کنده شد، کلی کار داشتم با خانمها چرا یکدفعه همتون بلند شدید اومدید بیرون》
نقلی باجی دستش را روی بینیاش گذاشت و اطرافش را سَرک کشید و گفت 《 هیس دختر 》
با کلافگی گفتم:《 خب بگو ببینم چه خبره 》مچ دستم را گرفت و به سمت اتاق راه افتاد. مثل بچههایی که مادرشان بهزور راهشان میبرد دنبال نقلیباجی میکردم.
به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همانطور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت…
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#خاطرات_تبلیغ
#روایت_زن_مسلمان
میخوای روزه بگیری؟
9️⃣1️⃣ قسمت 19
#خاطرات_تبلیغ
آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم، اما نمیدانم چرا آن شب طاهره خانم بدجور نگاهم میکرد. انقدر زیر فشار نگاه گاه و بیگاهش قرار گرفتم که برای چای آخر سخنرانی هم نایستادم و به اتاق برگشتم.
باید برای سحری چیزی میپختم. نگاهی به یخچال قدیمی کوچهی اتاق انداختم. درش را که باز کردم چیزی به جز یک بیابان خشک و بیآب و علف ندیدم. چندتا گوجه از ته یخچال داد زدند:《 مارو از اینجا نجات بده》
گوجههارا برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. تا خواستم بنشینم و خُردشان کنم. کسی از بیرون صدایم زد:《 سیدخانم اینجایی؟》
صدای طاهره خانم بود. از دستش فرار کرده بودم اما او با پای خودش دوباره به سراغم آمده بود. چادرم را سر کردم و در را باز کردم. پرید توی اتاق و گفت:《 یهو بلند شدی رفتی نگران شدم》
خندهی زورکیای تحویلش دادم و گفتم:《 سحری باید میپختم زودتر اومدم. امروزم خیلی خسته بودم گفتم زودتر کارم رو بکنم که فردا سرحال باشم》
دوباره با تعجب نگاهم کرد و گفت:《 مگه میخوای با این حالت روزه بگیری؟》
سریع برگشتم و خودمرا از توی آینهی چسبیده به دیوار برانداز کردم. همهچیز مثل سابق بود. فقط کمی روسریام را شلخته سر کرده بودم.
دستی به روسریام کشیدم و گفتم:《 مگه حالم چشه؟ فقط از خستگی کمی رنگوروم پریده》 پشت چشمی نازک کرد و گفت:…
ادامه دارد..
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
#سفرنامه
#ماه_رمضان