آغوش رایگان بفرمایید
مگر آغوش رایگان نمیخواستید؟ بفرما این هم آغوش رایگان. اما ببخشید آغوشش دیگر گرم نیست. نگذاشتند گرم بماند. یعنی همهی آن هایی که این 40 روز دم از آزادی زدند و فریاد زن زندگی ازادی را سر دادند و هشتگ مهسا امینی را ترند کردند آغوش گرم این پسر را سرد کردند. بشکند دستی که این گلخانه را ویران کرد.
بخواب پسر ایران که آغوشت آغوش خداست
از خون جوانان حرم لاله دمیده…
چشم هارا نمی شود شست
چشمهارا باید شست، جور دیگر باید دید؟! نه چشم هارا باید کور کرد ، دیگر نمیخواهم لحظهای هم ببینم. این روزها خیلی دیدیم و خون به جگر شدیم. حس میکنم باید چشمهایم را از کاسه در بیاورم و تقدیم موزه عبرت کنم.
گاهی باید بی رحم باشی. نه با دوست و نه دشمن بلکه با خودت. چرایش تنها یک دلیل دارد. آن هم فقط این است که بزرگت میکند. آن سیلی که خودت به خودت میزنی و صورتت را سرخ نگه میداری.
حالا ای وطن فروش به خواب غفلت رفتهی نادان، آنقدر سیلی نزن تا به رگبار بسته شوی. انقدر در خواب عمیقت بمان تا تک تک استخوانهایت بپوسد. همچون مغز پوسیدهات. انقدر توی دروغ دست و پا بزن و کتمان کن که در باتلاقی که برای خودت ساختی بوی لجن بگیری. انقدر راهی که بیگانه میخواهد را ادامه بده که مثل کبک راه رفتن خودت را هم یادت برود.
بس است…
تمامش کنید…
چه بگویم نگفته ام پیداست
غم دل مگر یکی و دوتاست
خوشا به سعادت آنان که در وقت عبادت به سوی دوست پرکشیدند. بیچاره ما که ماندیم باید ببینیم و درد بکشیم. این زخم ها هیچگاه ترمیم نمیشود بلکه کهنه و کهنه میشود.
دیگر تنها گریه حالم را میداند …
تسلیت شیراز 😔
من اسارت را میپسندم
در این 40 روز خیلی دیدیم و شنیدیم و دوست و دشمن را تشخیص دادیم. اگر هستند کسانی که آزادی را در دست به دامان شدن دشمنان چندصد سالهی این مملکت میبینند، من اسارت را میپسندم و هیچ وقت رختهای کثیف خود را در حیاط همسایه نخواهم شست.
اگر آزادی این است که به بچهی بی گناهی که بغل مادرش است و چیزی از این اعتراضات نمیداند اسیب برسانند و چادر را سر از ناموس مسلمین بکشند قطعا*من اسارت رامیپسندم.*
اگرآزادی موجب تفرقه افتادن حتی برای یک چشم به هم گذاشتن باشد من اسارت را می پسندم.
اگر آزادی برای شما با آتش زدن قرآن و پرچمی که رنگ سرخش نشان از صدها هزار شهید گلگون کفن دارد، من اسارت را می پسندم.
اگر پیش نیاز آزادی فرار از مملکت و هم پیمان شدن با دشمنان و تحریمهایی علیه ایران باشد. من اسارت را می پسندم.
اگر صاحبِ شعارِ آزادیتان"زن زندگی آزادی"گروهکِ خونخوار کومله باشد، من اسارت را می پسندم.
اگر آزادی این است که شما با بریدن سر یک جوان حافظ امنیت از پیلهی خود بیرون میآیید من اسارات را میپسندم
اگر آزادی این است من تا ابد به آزادی تو کافر خواهم ماند.
اگر آزادی این است که تو میگویی من با اسارتی که در آن هستم زندگی میکنم.
به قلم سیده مهتا میراحمدی
توسل به امام جواد برای ازدواج
برای امر ازدواج چه خوب است که از خدا یاری بطلبیم. ادم دوست دارد برای ادامهی زندگیاش شریکی هم کف خودش پیدا کند. دعاهایی در این مورد وجود دارد که از از ائمه برای ما به جا مانده است. من خودم به یاد دارم که در حرم امام رضا نماز جعفر طیار خواندم و در مسجد جمکران نماز استغاثه به امام زمان عج خواندم.
توسل مجرب به امام جواد برای امر ازدواج
از امور مجربه توسل به امام جواد علیه السلام می باشد.برای رسیدن به حوائج ذکر را ۱۴ مرتبه در ۹ روز بخوانید.
خصوصا برای فروش منزل و ازدواج کردن مجرب است.
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِحَقِ وَلِيِّكَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍ إِلَّا جُدْتَ بِهِ عَلَيَّ مِنْ فَضْلِكَ وَ تَفَضَّلْتَ بِهِ عَلَى مَنْ وَسِعَكَ وَ وَسَّعْتَ عَلَيَّ رِزْقَكَ وَ أَغْنَيْتَنِي عَمَّنْ سِوَاكَ وَ جَعَلْتَ حَاجَتِي إِلَيْكَ وَ قَضَاهَا عَلَيْكَ إِنَّكَ لِمَا تَشَاءُ قَدِيرٌ
منبع : تحفة الرضویة ص ۲۱۵ و ۲۱۶
🔶️🔶️🔶️🔶️🔶️👇👇👇👇
سوره احزاب برای بخت گشایی
سوره احزاب یکی از معتبرترین توصیه ها براساس روایات متعدد از زبان پیامبر صل الله علیه و آله و امام صادق علیه السلام جهت بخت گشایی و ازدواج است.
برای بخت گشایی بسیار معروف و مجرب است و مطابق سخن صریح ائمه در چگونگی و طریقه نوشتن سوره احزاب برای بخت گشایی و دعا برای ازدواج آمده است که بایستی روی پوست آهو نوشته شود (مَن کَتَبَها فی رِقّ غَزالٍ)
طبق حدیث این سوره باعث افزایش خواستگاران دختری که خواستگار ندارد می شود (کَثُرَت اِلَیهِ الخُطّاب) و همچنین این سوره باعث افزایش میل و رغبت آقایان به آنها می گردد (رَغِبَ اِلَیهِم کُلّ واحِد). این سوره روایات عجیبی داشته و در تاکید تاثیرگذاری آن برای بخت گشایی دختران مطالب جالبی گفته شده است؛ برای مثال در یکی از روایات پیامبر (ص) میفرمایند این سوره حتی در صورتی که فقیر و درمانده باشند کاملا اثرگذار است (وَلَو کان صُعلوکاً فَقیرا). سوره احزاب نه تنها برای یک دختر بلکه برای تمام دختران مجرد همان خانه که خواستگار ندارند نیز موثر بوده و خاصیت جذب خواستگار و میل و رغبت آقایان به آن ها را دارد (طلب مِنهُ التَّزویج لِبناتِهِ و اِخواتِهِ وسائِرِ اَقرِبائِه)
مطابق روایات باید در یک ظرف درب بسته (مانند کوزه یا ظرف شیشه ای) قرار داده شده و در خانه نگهداری شود و نیازی به همراه داشتن آن نیست.
دمنوش نعنا
یک دسته نعنا از زیر سبزیها به امید اینکه پسرک دمنوش بخورد، بیرون میکشم. از توی آشپزخانه با صدای بلندی که به گوشش برسد میگویم: نخوابییییی دارم برات دمنوش درست میکنم. چشمانش را باز میکند. با یک اخم کشدار بهم میفهماند که نمیخورد. پوفی میکشم و دست به کار میشوم. بخورد یا نخورد من قطعا برایش درست میکنم. حداقل بویش توی خانه میپیچد و یا با یک خورده ناز کشیدن چند قاشقی میخورد.
مادر شدن دنیایی دارد. توانت چندین برابر میشود. قدرتمند میشی…
به لطف خدای مهربانم پس از گذر از همهی پستی بلندی های زندگیام دانستم که هیچ چاره ای جز قوی بودن وجود ندارد خدایا از تو ممنونم که در کنار هستی… تا تکیه ام به توست غمی ندارم.
در انتها مهمان یک حدیث باشید 👇
امام صادق (ع) فرمود: همانا خداوند متعال نسبت به شخصی که نسبت به فرزند خود محبت بسیار دارد رحمت و عنایت میکند.
«مکارم الاخلاق، ص 113
معرفی کتاب دعبل و زلفا
کتاب دعبل و زلفا، روایت شاعری بهنام دعبل خزاعی ست که هجویات، عاشقانهها و شکوههایش از کوچه پس کوچههای بغداد گذر میکند و از قصر بنی عباس سر در میآورد. در سفرش به بغداد عاشق دختری زیبا بهنام زلفا میشود که به جرم رافضی بودن و کشته شدن پدرش، موصلی مربی مغنیان و خوانندگان اورا به کنیزی میگیرد. موصلی قصد داشت، زلفا را مثل مغنیان و رقاصان تربیت کند و برای مجالس بزم هارون آماده کند، اما زلفا پاکدامنی پیشه میکند و تن به نوازندگی نمیدهد و در اتاقی زندانی میشود. دعبل که یک دل نه صد دل عاشق زلفا شده بود، به هر دری میزند تا زلفا را برای لحظهای ببیند و دلتنگیاش بر طرف شود. از این رو اشعاری عاشقانه، در وصف زلفا میسُراید و آنرا در مجلس بزم هارون میخواند و همه را شگفتزده میکند و همه انگشت به دهان خیره میمانند. پاداش شعرش هم، ملاقاتی کوتاه با زلفا میشود. زلفا که از اشعار عاشقانه دعبل ناراضی بود، به دعبل شکایت میکند و با ترشرویی، اورا به بی وفایی محکوممیکند، که چرا خودش را در بند عشق دنیایی چون او اسیر کرده است و از امام غریبش که در زندان محبوس است غافل مانده است. دعبل یکه میخورد و به فکر فرو میرود و از بزم هارون فرار میکند… ابن قطین، دعبل را با حال زار پیدا میکند، سر و سامانش میدهد و با زرنگی زلفا را از چنگ موصلی بیرونمیکشد و اورا به عقد دعبل در میآورد. نسیم وجود زلفا، چون شبنمی، روح و طبع لطیف شعر دعبل را میآراید و غنچههای نو ظهور اشعار دعبل دوباره شکوفا میشوند. از این رو در وصف مظلومیت اهلبیت و افشاگری ظلمهای حکومت، اشعاری آتشین میسُراید و ولولهای در بغداد راه میاندازد. هارون به خون دعبل تشنه میشود. دعبل، ناگزیر یک شبه بار و بنهاش را جمع میکند و همراه خانوادهاش از بغداد خارج میشود. امام موسی کاظم علیهالسلام در زندان هارون به شهادت میرسد و امام رضا با تهدید و اصرار مامون به مرو میرود. دعبل 100 بیت شعر می سُراید و نیت میکند که بار اول شعر را برای امام رضا بخواند، به همین دلیل، زلفای مریض احوال را با چشمان بیمارش تنها میگذارد و راهی مرو میشود. به سختی اجازه ملاقات با امام رضا را به او میدهند. دعبل با صدای واضح و زیبا اشعارش را برای امامش میخواند و اشک از صورت نازنین مولایش سرازیر میشود و جبهی حضرت و کیسهای سکه را به عنوان پاداش میگیرد. در آخر جبه متبرک امام، چشمان بیمار زلفا را شفا میدهد و دیگر اثری از بیماری در چشمان زلفا باقی نمیماند. کتاب دعبل و زلفا؛ نویسنده: مظفر سالاری
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب ۱۳۹۷/۱۱/۲۷ نوشته شده
نتیجه زن زندگی آزادی غربیها. قسمت دوم
سلام به دوستان عزیزم. ✋ اومدم با مبحث دوم از نتیجه زن ، زندگی، آزادی غربیها .
این مبحث را با چگونگی جدا کردن فرد از واقعیت و وارد کردن آن به دنیای خیالی آغاز میکنم.
هدف ام کی اولترا یا کنترل ذهن جداکردن فرد از واقعیت و وارد کردن آن به دنیاییست که سازمان میخواهد آن سلبریتی در آن جایگاه به موفقیت برسد.
شاید در ابتدا برایتان سوال پیش بیاید که این جداکردن به چه صورت اتفاق میافتد. جداکردن افراد از واقعیت به وسیلهی آسیب زدن به جسم و روح آن شخص ایجاد میشود. حالا چگونه؟ از طریق شوک الکتریکی، شکنجه، شست و شوی مغز، قرص و…صورت میگیرد.
این آسیبهای روحی و جسمی باعث یک ریست فکتوری میشود. ریست فکتوری چیست؟ بخواهم به صورت ساده برایتان بگویم همان برگشتن به تنظیمات اولیه ست که بعد از آن هر تغییری که بخواهند به شخصیت وارد میکنند.
بعد از جدا شدن فرد از واقعیت حالا نوبت به کنترلکننده میرسد تا شخصیت جدید را شکل دهد و برنامهنویسی را روی آن فرد اجرا کند.
در این مرحله شخصیت جدید بوجود میآید و اولین پله و مهم ترین مرحله را پشت سر میگذارد.
یکی از سمبلهایی که به این مورد اشاره میکند، سمبل تلفن است. سمبل تلفن استعاره از این دارد که هیچ کسی پاسخگو نیست و فرد نمیتواند با واقعیت ارتباط برقرار کند. لیدی گاگا در یکی از موزیکهایش به این سمبل اشاره کرده است.
در مبحثهای بعدی دوباره برایتان بیشتر مینویسم. همراهیم کنید.
🔶️
در انتها بگویم که اگر یک سرچ کوتاه در نت هم داشته باشید با این پروژه اشنا میشوید. اما سمبلها اکثرشان تحلیل بنده و آنچه خواندم و اکثر مبحثها را چندین ماه قبل با مقایسه و چک کردن عکس های قدیم و جدید و مطابقت دادن تایید کردم. این را هم اضافه کنم دربحثهای بعدی بیشتر ردپای فراماسونها مشاهده میشود. پس نتیجه میگیریم که اغلب با ورود به این پروژه فرد روحش را به شیطان میفروشد.
پاییز با گل رز هلویی
پاییز که میشود؛ نیمه دیگر احساسم از کالبدم بیرون میآید. هوا ابریست خورشید انگار آخرین نفسهایش را از لابه لای ساختمانهای بلند به پنجرهی وسط هال میکوبد. زور سرمای ریزی که از لایه پنجره عبور میکند و به نوک پایم میخورد آرامشم را دوچندان میکند. با آمدن دخترم و انارهای توی دستش یادم میآید که چقدر انار دون کردن برایش را دوست دارم.
پاییزهای قبل را اصلا دوست نداشتم. پاییز های آن روزها مرا یاد خزانهای خشک برگهای عمرم میانداخت، اما حالا پاییز را دوست دارم. دوست دارم بنشینم و ساعتها کنار عزیزانم کم و زیاد شدن نور خورشید را به تماشا بنشینم. شما پاییز زندگیتان را دوست دارید؟
پ ن: درباره گل رز هلویی بگم. این رو همسرم چند شب پیش برام گرفت و سرچ کردم دیدم گل رز هلویی به معنای فروتنی ، اصالت ، اخلاص و قدردانی می باشد.
نماز فرزند برای والدین
وقتی توی این دنیا زندگی میکنیم و مشغول خودمان هستیم. شاید کمتر دست نیاز به سوی دیگران و فرزندان خود دراز کنیم. ترجیح میدهیم از کسی کمکی نخواهیم تا یک وقت فرزندانمان به زحمت نیوفتند. قطعا همهی این احتیاط ها از روی علاقه و محبت ما نسبت به خانواده است. اما آن دنیا دیگر مسئله فرق میکند. هرچه داشتی و نداشتی روی کفه ترازو محاسبه میشود. خوشا به سعادت آنانی هرچه در این دنیا کاشتند آن دنیا به خوبی برداشت کردند. اما همیشه چشم اموات به این دنیا و خیراتی ست که برایشان انجام میدهیم. به همین دلیل این نماز را برایتان در ادامه میگذارم تا ثوابش را هدیه به روح اموات کنید.👇👇👇👇👇
نمازی که والدین فوت شده آرزو می کنند زنده شوند و پای فرزندشان را ببوسند
این نماز دو رکعت است:
در رکعت اول :👇
بعد از حمد به جای خواندن سوره ,10 مرتبه آیه 41 سوره ابراهیم خوانده می شود، یعنی آیه زیر:
” رَبَّنَا اغْفِرْ لِی وَلِوَالِدَیَّ وَلِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَابُ “
پروردگارا، مرا و بر پدر و مادرم و همه مومنان را ببخشاى در روزى كه حساب برپا مىشود.
در رکعت دوم:👇
بعد از خواندن سوره حمد 10 مرتبه آیه 28 سوره نوح خوانده می شود، یعنی آیه زیر:
” رَبِّ اغْفِرْ لِی وَلِوَالِدَیَّ وَلِمَن دَخَلَ بَیْتِیَ مُؤْمِنًا وَلِلْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ “
پروردگارا بر من و پدر و مادرم و هر مؤمنى كه در سرایم درآید و بر مردان و زنان با ایمان ببخشاى.
پس از سلام نماز بدون تغییر حالت نماز , 10 مرتبه آیه 24 سوره اسرا خوانده می شود:
” رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّیَانِی صَغِیراً “
پروردگارا: همچنان که پدر و مادر مرا به مهربانی از کودکی پرورش دادند. تو نیز در حق آنها مهربانی نموده و رحمت خود را شامل حالش بفرما
منبع: بحارالانوار، جلد 88، صفحه 220.
تنها گریه کن
تا جایی که به خاطر دارم نزدیک یک سال و نیم بود که دستم به ورقههای نازک کتاب نخورده بود. خیلی مشتاق بودم که هرچه زودتر به خانه بروم و هدیه ی خواهرم را زودتر بخوانم. بسم الله گفتم و از مقدمه شروع کردم. از همان ابتدا گویی سمبادهای نَرم نرمَک روحم را صیقل میداد. بُرادهی های آزاردهندهای که این مدت به روحم چسبیده بودند، آهسته آهسته از من جدا میشد. سبک شدن را احساس میکردم. کلمات رفته رفته به درونم نفوذ کرد. جوانههای حروف کنار هم چیده میشدند و غنچهی کلمات رایحهی خوشبویی را در جانم پُر کرد. انگار دوباره متولد شدم. چقدر دلتنگ این حال و احوالم بودم. کتاب در دست بگیرم و از این دنیا رخت ببندم و توی خاطرات پرواز کنم.
میدانم که کتابها قبل از آنکه به سراغشان برویم آنها مارا فرا میخوانند. به زباندیگر شاید رزقمان باشد. چه رزق خوبی نصیبم شده بود. کتاب تنها گریه کن خاطرات مادر شهید محمد معماریان از صفحهی اول تا صفحات آخر که عکسهای خانوادگیشان بود لذت بردم. شیرزنی با ایمان که تا جایی که توان داشت برای رضای خدا و اسلام تلاش میکرد. دوست ندارم با گفتن مختصری از کتاب شیرینی خواندنش را از مخاطب بگیرم و داستان را لو بدهم؛ فقط همین را میگویم که این کتاب از توکل واقعی یک زن ایرانی به خدا مینویسد که معنای واقعی زن زندگی، آزادی را چشیده است. 100 درصد پیشنهاد میکنم مطالعهاش کنید و لذت ببرید و بخندید و گریه کنید.
خاطرات دفتر حقوقی قسمت نهم
خب روز اول کاری زیاد سخت نبود و با چم و خم کار اشنا شدم. اون روز چون روز اول بودم فکر کنم ساعت ۲ مرخصم کردن. خب منم از خدام بود…چون میتونستم عصر یه چرخی بزنم و یه بادی به کلم بخوره… اون روز گذشت و فردا ساعت ۷بیدار شدم. صبحانه خوردم و رفتم دفتر. اکثرا نون خراسانی میگرفتم و میبردم دفتر که تایمی گرسنه شدیم. یه چیزی بخورم. با این حال یخچال دفتر پره پره بود. خب من باید قبل ۸ دفتر میبودم تا در رو باز کنم. کلید اونجا دست من بود. در رو باز میکردم. اولین کاری که میکردم میرفتم سر میزنم کیفم رو میذاشتم زیر میز کنار کشوها. بعدش میرفتم سماور رو پر آب میکردم و زیرش رو روشن میکردم تا یه چای تازه دم بخوریم با همکارا.. بعدش لاپها رو روشن میکردم. در اتاق مدیر رو باز میذاشتم. اتاق مهمان رو یه نگاهی مینداختم. و تا سماور جوش بیاد دفترم رو برمیداشتم و شکرگزاری مینوشتم. در این حین ساعت که ۸ میشد باید تلویزیون رو روشن میکردم و میزدم کانال خبر تا اخبار روز رو دنبال کنیم. ساعت ۸ بقیه هم میرسیدن.. و دونه به دونه میومدن. خب روز دومی بود که اونجا بودم دقیقا هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم. بیشتر ارباب رجوع و مهمونهای مدیر میومدن و میرفتن و زیاد کار خاصی نداشتم جز رفتن به سامانه قضایی و دیدن پروندههای وکلا و…. کپی گرفتن از مدارک املاکها برای فروش و … و تایپ کردن اگهی های تبلیغانی برای کارواش مدیر.. انگار یه کارواش هم داشت. خلاصه بیشتر کارام با ورد بود. مینشستم و تایپ میکردم. اکثر کارم نشستن روی میز بود😑 هرکس کارش رو میکرد و میرفت دادگاه و یا شهرداری برای انجام کارها و مجوز گرفتنها. همیشه خدا تنها بودم تو دفتر.. گاهی هم که تنها نبودم مدیر مهمانهای مهم کاری داشت و ساعتها صدای بحثهاشون رو باید گوش میدادم و مخم میترکید 😄 این وسط خب تلویزیون هم بود تلویزیون هم تماشا میکردم. مهمون های مدیر که میومدن همشون همیشه دست پر میومدن و شیرینی میاوردن😑✋️ اگر هم نمیاوردن مدیر همیشه صبح که میومد خرید میکرد و من تو کمدا میذاشتمشون. بهم میگفت خانم میراحمدی اینجا هرکی هرچی خواست اجازه داره بخوره و تعارف نکنید. من خیلی ادم مقرراتی بودم و سعی میکردم تا جایی که امکان داره از اونجا چیزی نخورم. حتی صاحب کار دید که صبحها نون میگیرم تا اگر کسی صبحانه نخورده بخوره مبلغ خرید نون رو هم بهم میداد. خب سخت بود بیکاری تو دفتر تایپ کردن هم زیاد وقت نمیگیره. منمزود کارامو میکردم و کاری دیگه نمیموند انجام بدم. میرفتم کنار پنجره مینشستمو بیرون رو نگاه میکردم. کارم از ۸صبح تا ۴ عصر بود. دوست داشتم یه کار دومی هم داشته باشم برای همین رفتم تو اگهی های استخدام دیوار که دوباره دنبال کار برای شیفت عصر بگردم. یهو چشمم دوباره به اگهی همین دفتری که کار میکردم افتاد. خیلی ناراحت شدم فکر کردم که از من راضی نیستن و میخان کس دیگه رو بیارن. هرروز هم چند نفری برای مصاحبه میومدن. یه روز که دیگه زده بود به سرم رفتم در اتاق مدیر رو زدم و رفتم داخل و گفتم اگر از من راضی نیستین و قراره دیگه نیام بهم بگین که من زودتر برم دنبال کار جدید. صاحب کار تعجب کرد گفت نه این حرفا چیه ما یک نفر دیگه رو هم میخوایم برای کارهای بیرون دفتر… انگار یه پارچ اب یخ ریختن روم😄زایع شده بودم بد😄 خلاصه دیگه خیالم جمع شده بود. و سرم گرم کارم بود.
اینم بگم از اونجا دیگه کامل رژیم شیرینیجاتم بعد از یک سال شکست😑✋️ پاهام از بس که مشسته بودم و عادت نداشتم باد میکرد. انقدر که کفشم پام نمیرفت و هیچ وقت هم تا زمانی که اونجا کار میکردم پاهام عادت نکرد. انقدر باد کرد که مجبور شدم اخر کتونی بپوشم…روز دوم کارم به چند جای دیگه رزومه فرستادم تا بعد از دفتر حقوقی برم اونجا برای کار. خلاصه ۳جا رفتم مصاحبه. مدیر وقتی فهمید میخوام جای دیگه هم کار کنم گف خب شیفت عصر همین دفتر رو بمون و چون از بیکاری خسته بودم مخالفت کردم. اینم بگم حقوقی که از دفتر حقوقی میگرفتم ۴میلیون بود. خلاصه روز ۲۶ابان ۱۴۰۰ ساعت ۵عصر رفتم نیلز برای مصاحبه. با سرپرست نیلز حرف زدم و قرار شد از فردا ساعت ۵ تا ۱۲ شب ازمایشی برم و کار کنم. خب نیلز کجاس؟ بقیش رو فردا میگم بهتون…
ادامه داره…
کمپوت سیب
چند روزیه بچهها و همسر سرماخوردن و من هم همش در حال سوپ پختن و شلغم و دمنوش اویشنم. انقدر سوپ درست کردم کلا از سوپ فراریم😄 صبحها براشون شیر و نشاسته برای نرم شدن گلوشون میدم با تخم مرغ عسلی و دمنوش.. استاد تخم مرع عسلیم😎 این وسط مسطا هم کمپوت اناناس که خیلی گرون شده🤣 و کمپوت گیلاس که علی عاشقشه میدم میخورن. از آب سیب غافل نشید که تب بر قوی هستش. یبار هم آش اوماج درست کردم که فوق العاده بود اما دخترک دوس نداشت اما بقیه خوردن.
داشتم میچرخیدم تو نت یه مطلب دیدم که قشنگ بود میذارم تا بخونیدش👇👇👇👇
کودکِ بیمار و سرما خورده ، درمان میشود
کودک ،با حوصله از شیر گرفته میشود
کودکِ گرسنه غذا می خورد
ولی…
ولی کودکی که پدر و مادر پریشان و عصبی دارد آسیب خواهد خورد و تا آخر عمر اسیر این آسیب خواهد ماند...
اینم کمپوت سیبی که براشون درست کردم تا قوت بگیرن
سرباز کوچک امام
اینبار من، پسر 13 سالهای بودم که در کوچه پس کوچههای شهرم اردستان به همراه پسر عمویم حجت، آتشها سوزاندم.
بازیگوش بودم، اما کنار این همه سربه هواییها، چیزی بدجور ته دلم میجوشید.
دبستان مصطفوی دور از هیاهوی انقلاب بود، اما من از هر فرصتی استفاده میکردم، تا انقلابی بودن درونم را آزاد کنم و آن سوغاتیهایی که از نشستن پای منبر بزرگانی مثل حاج سید عباس و حاج آقا نورالله، کف دستانم بود را رونمایی کنم.
شور و حال انقلاب، روز به روز بیشتر میشد و هیجانِ توی دلم، سراز پا نمیشناخت.
کمکم با دوستانی انقلابی آشنا شدم. اعلامیههای جدید آیت الله خمینی را میخواندم و تا میکردم، و زیر پیراهنم پنهان میکردم تا به خانه ببرم و برای مادر و خواهرم بخوانم.
موج انقلابی بودن درونم، در حال ظهور بود، همانجا توی اردو، صحبت های آقای زارعی مثل جرقهای توی سرم پیچید و پای من را به دفتر بسیج محل باز کرد.
بعد از مدت ها خودم را لابهلای تیر و تفنگ، آرپیچی و خمپاره پیدا کردم و کلاهی که توی سرم لق میخورد.
جثه ریزی داشتم، هرکس من را در لباس رزم میدید، تعجب گوشهی چشمانش جا خشک میکرد و سوالها یکی پس از دیگری محاصرهام میکردند، با روی خوش، از پس سوالهایشان بر میآمدم و خجالت زدهشان میکردم.
برای من قد و قامت، زور بازو و سن و سال مفهومی نداشت، این ایمان، عقاید و افکار و اطاعت از رهبرم بود که در کنار توکل به خدا دلم را قرص میکرد، مثل آن لحظههایی که سینهخیز در میان شهدا و زخمیهایی عبور میکردم و آنها تا لحظه آخر عکس بچههایشان را در دست داشتند و زیر لب چیزی زمزمه میکردند و با امام وداع میکردند.
گاهی دلم میخواست آمپول بی حسیای میشدم، تا درد آن مجروحیای که تنش دو شقه شده بود را کم میکردم و هرگز نالهاش سرتاسر خرمشهر نمیپیچد.
با پژواک نالهاش جگرم سوخت، یک دفعه سیلی از پوتینهارا بالای سرم حس کردم.
این شد که در اسارت بهرویم باز شد و خودم را لابهلای سوال پیچ کردنهای افسران عراقی درشت هیکل و سیاه چرده دیدم و با صدای رسا گفتم:« انا متطوع » این شد که به همه فهماندم بچه نیستم و به زور کسی به جبهه فرستاده نشدهام و خودم با پای خودبه میدان نبرد آمدهام.
این من بودم و چشمان از حدقه بیرونزده آنها و خواهشهای پی در پی مترجم برای حفظ جانم.
اما گوشم بدهکار نبود و کار خودم را میکردم، هر اخم آنها، نهال رضایت را در دلم مینشاند و چهره خندان ایتالله خمینی را توی ذهنم تجسم میکردم.
اردوگاه عنبر، دیگر جزئی از ما بود، هم محل عبادتمان بود و هم محل تحصیلمان ، کمکم با میرسیّد حفظ قران و نهجالبلاغه را شروع کردم، به قول میرسیّد:« طلای 24 عیار اسارت، امید است.»
حاضر جوابی و شجاعتم بین همه اسرا و عراقیها پیچیده بود، مصاحبههایم با خبرنگاران خارجی و آن خبرنگار هندی کار دست عراقیها داده بود، از دستم ذله شده بودند، آنقدر زیربار شکنجههایشان مغز استخوانم تیر میکشید که گویی حس میکردم فلج شدهام و محمودی به آرزویش رسیدهاست.
سکوت و شجاعتم هرلحظه آتش دل محمودی را دوچندان میکرد.
8سال از اسارتمان میگذشت، تمام این 8سال یک طرف، زیارت حرم امیرالمونین و حرم امام حسین و حضرت ابالفضل یک طرف، انگار داغ دلمان تازه شده بود، اشک بود که از صورتمان جاری میشد، دستانمان لابهلای شبکههای حرم حضرت ابالفضل قفل شده بود.
باورمان نمیشد که بعد از مدتها به جز دیوار، سیمخاردار، شکنجههای پی در پی، چشمانمان جای دیگری را میبیند، آن هم حرم مولایمان امیرالمونین را.
اما یک شب…
یک شب، خوشحالی دوستانم، ذوق و شوق و جمع کردن کولهها، گرفتن نشانی از هم، یادگاری دادنها. برق چشمانشان برای دیدن خانوادههایشان سرتاسر اردوگاه را گرفته بود.
از طرفی خوشحال بودم، اما از طرفی دلم برای تک تک گوشه و کنار اردوگاه تنگ میشد، از هر گوشه و دیوارش، یک مشت خاطره به سویم هجوم میآورد، آن شببیداریها و مناجاتها، آن کنار هم ماندنها در هر شرایط…
اما یک شبه باید با همه آنها خداحافظی میکردم، خیلی سخت بود، دلکندن از آن همه مشقتهای سرتاسر زیبایی…
نهجالبلاغه یادگاری اردوگاه را زیر پیراهنم پنهان کردم و زیرلب وجعلنا خواندم و به سمت اتوبوس ها رفتم..
سرم را به پنجره اتوبوس چسباندم و چشمانم تا لحظهی آخر به سیم خاردارها و ساختمان های بلند اردوگاه خیره ماند و برای آخرین بار نگاهشان کردم.
به خاک ایران رسیدیم، بعد از دو روز قرنطینه دیگر نوبت به آن رسیده بود که بعد از 8 سال و نیم دوباره به آغوش پدر و مادرم پناه بیاورم و یک دل سیر نگاهشان کنم…
و در آخر ملاقات غیر منتظره با آقای زارعی، دوباره همه آن خاطرات را مثل فیلم سینمایی مقابل چشمانم آورد و خندهای گوشه صورتم نشست.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
کتاب؛ سرباز کوچک امام، خاطرات آزاده 13 ساله مهدی طحانیان.
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۱۱/۵ نوشته شده
چشم روشنی
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده و چشمانم به جاده خیره مانده بود، دست بردم توی کیف و کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم.
خاطرات فاطمه و سید جواد آنقدر خواندنی بود، که مسیر راهِ کرج به قم، برایم مثل برق و باد گذشت.
چشم روشنی روایت زندگی جانباز شیمیایی سید جواد کمال است که در جبهه با موج خمپارهای به زمین میخورد و سال 70 به خاطر شدت دردهایش مجبور به عمل کمر میشود.
اوایل ازدواج، سر دردهایی به سراغش میآید و تومور بدخیمی مهمان ناخوانده وجودش می شود.
مهمان ناخواندهای که باعث شد، چندباری کارش به عمل جراحی برسد.
در هر شرایطی، همسرش فاطمه، هم به امور فرزندانش رسیدگی میکرد و هم با عشق پشت و پناه همسرش بود، با اینکه طاقت بیماری و درد کشیدن سیدجواد را نداشت، اما پابهپای سید جواد بود و از کنارش جُم نمیخورد و مثل فرشتهای دورش میچرخید و صبوری پیشهمیکرد.
سیدجواد بعد از عملهای پیدرپی تومور سرش، کمکم سوی چشمانش را از دست میدهد و در انتها نابینا میشود، از آنجا به بعد شرایط زندگیشان تغییر میکند.
بیماری مثل خوردن و خوابیدن دیگر جزئی از وجود سید جواد شده بود و با هر تشنجی لرزه به جان فاطمه میافتاد، با این حال همین که سید، سایهی بالا سرشان بود خدارا شکر میکرد.
به نظر پزشکان هم زنده ماندن سید معجزه بود.
سیدجواد نابینا شده بود اما عقیده داشت که باید مستقل باشد از این رو همیشه دست پُر، وارد خانه میشد. صبحانه درست کردنهایش، همیشه به راه بود و یکبار نزدیک بود خانه را به آتش بکشد اما باز با این حال به خانوادهاش محبت تزریق میکرد.
سفرهایش همیشه به راه بود و با اینکه چشمانش نمیدید به فاطمه اصرار کرد که در مشهد به عکاسی بروند و عکس یادگاری بگیرند، به قول فاطمه: حیف که خودش نتوانست عکسشان را ببیند.
سیدجواد علاقهی زیادی به حرم حضرت معصومه و جمکران داشت، و هروقت که دلش میگرفت، سفره دلش را آنجا پهن میکرد و دوباره با انرژی به آغوش خانواده برمیگشت.
اینجا بود که به خودم گفتم:« حتما حکمتی داشته که کتاب را تا قم همراه خودم بیاورم و به یاد سید جواد باشم، کتاب را روبروی گنبد حضرت معصومه گرفتم و یک عکس یادگاری انداختم.»
15 اسفند سال 93 حال سید جواد بد میشود، آن روزها پسرش سید حسین با همسرش قم زندگی میکردند، فاطمه نگرانی توی چشمانش موج زد و ناخودآگاه به سید جواد گفت:«بمان! لااقل تا آمدن سیدحسین و پسرش بمان» او همگوش کرد و ماند.
با اینکه دیگر آن تومور کل مغزش را احاطه کرده بود فقط میتوانست بشنود و دیگر توان انجام کاری را نداشت، نوهاش را کنارش آوردند و سید جواد با دستان لاغرش انگشتانش را بهم فشرد تا مانع افتادن نوهاش شود، همه میدانستند که چقدر دوست دارد توی گوش سیدمحمدطاها اذان و اقامه بگوید.
همان روز سیدجواد به پهنای صورت اشک ریخت، صدای گریهاش همهی خانه را پر کرد، بعد از دوهفته سیدجواد آسمانی شد.
پزشک علت فوت را تومور مغزی اعلام کرد، اما توموری که باعث و بانیش آن گازهای شیمیایی بود که در جبهه سید جواد را اسیر خودش کرده بود.
فاطمه میدانست که جای سید جواد در آن دنیا خوب است و کنار دوستان شهیدش آرام گرفته است برای همین اصلا پیگیر گواهی شهادت سید جواد نشد و دنبال اسم و رسم دنیایی نبود و میدانست که سید، پیش دوستان شهیدش خوشحال است و راضی به رضای خدا بود.
حس و حال این کتاب با کتابهای دیگر برایم خیلی فرق داشت، کتابی بود که سرنوشت بزرگمردی را نشان میداد که سرشار از اخلاص و ایمان بود، هرکارش درس بود، به همسرش هیچ وقت امر و نهی نکرد، همه رفتارش عقلانی بود و هیچ وقت کسی را تحقیر نکرد بلکه با رفتارش همه را جذب خودش میکرد.
خوشا به سعادت سید جواد که اینطور پای عقایدش ایستاد.
بس سعی نمودیم ببینیم رخ دوست
جانها به لب آمد رُخ دلدار ندیدیم.
بهقلم: سیده مهتا میراحمدی
کتاب چشم روشنی روایت زندگی سیدجواد کمال از زبان همسرش فاطمه طالبی.
نویسنده: کوثر لک
پاییز با طعم آش رشته
نمیدونم چرا قبلا وقتی میخواستم آش رشته درست کنم اصلا به دلم نمینشست و کلا مواد از هم سوا بود. اما الان دو سری هست می پزم و عشق میکنم با پختنش و خوردن بچهها و به به و چه چه کردنشون. بیشتر که فکر میکنم میفهمم دلیلش رو. قبلا شاید از روی روزمرگی نهار و شهام میپختم. اما الان همین که یکی بالا سرم وایسه و غر بزنه که مامان گشنمه هم برام شیرینه…
وقتی پسرک کاسه اششم لیس میزنه از بس خوشمزس خیلی خنده داره… بهش میگم بچه مگه تاحالا اش نخوردی میگی اخه خیلی خوشمزس… یه روزایی ارزوم بود دوباره برای بچهها غذا بپزم… و حالا چقدر قشنگ خدا حواسش هست…
خدایا شکرت به خاطر همه چی… تو بهترینی…
خدایا اگر من بد کردم،
تو را بنده ای دیگر بسیار است.
اگر تو با من مدارا نکنی
مرا خدایی دیگر کجاست؟
مینویسم برای زن،زندگی، آزادی
1_معنی ابیات زیر را بنویسید . 👇
برای تو کوچه رقصیدن : « قلم را به دست میگیرم تا بنویسم از رقص مختلط دختران و پسران در جشنهای عروسی، از رقص و شعارهای بی ادبانهی آنها برای با حسن روحانی تا 1400 »
برای ترسیدن به وقت بوسیدن : « باید بنویسم از بغل کردن و بوسیدن سلبریتیها در ملا عام و بی عفتی و عشوههای خرکی و علنی بلاگرهای سرزمینم که هرروزه دخترها و پسرها شاهدش هستند.»
برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون : « باید نوشت از حمله تروریستی داعش در 17 خرداد 96 به مجلس شورای اسلامی و سه رزمنده ای که برای پس گرفتن جسد بی جان دختر خرمشهر در جنگ تحمیلی، جانشان را فدا کردند.»
برای تغییر مغزها که پوسیدن : « بنویسم از آرمیتایی که پدرش مغز متفکر هستهای کشور بود و در 1مرداد 90 شهید هسته ای شد ..»
برای شرمندگی، برای بی پولی، برای حسرت یک زندگی معمولی : « به یاد مردان و زنام وطنم که در طی این سالها کارآفرینی کردند و باعث افتخار ایران بودند.»
برای کودک زباله گرد و آرزوهاش : « تصویر های زیادی میان چشمانم جاخوش میکند. مدرسهای که برای کودکان کار دایر شد تا از تحصیل باز نمانند..»
برای این اقتصاد دستوری : « بنویسم از خریدهای برند و مارکهای خارجکی که از ما بهتران برایش دست و پا میزنند. حاضرند کیلومترها سفر کنند و برند ترک بخرند اما از تولید ملی حمایت نمیکنند و دلشان سیر است»
برای این هوای آلوده، برای ولیعصر و درخت های فرسوده : « رفت و آمدشان با ماشینهای لوکس وکام گرفتن لبها از سیگار و ریختن زبالهها کنار ساحل و زشت کردن خیابان ها خبر از روز شلوغ و همهمه ی عابران میدهد »
برای پیروز و احتمال انقراضش : « یه یاد شهدای محیط بان افتادم. کسانی که برای حفظ محیط زیست، حفظ گونه های جانوری، برای جلوگیری از قاچاق حیوانات، جان خود را از دست دادند.»
برای سگ های بی گناه ممنوعه : « پیرزنی که در همسایگیمان زندگی میکند و به خاطر گاز گرفتن سگی مجروح شده ست و روی تخت بیمارستان خوابیده است.»
برای گریه های بی وقفه : « نگاه گریان و وداع همسران و مادران شهدای دفاع مقدس، برای گریه شوق و یا ابالفضل گفتن های حسین رضا زاده و رفتن روی سکوی قهرمانی. برای نگاه های اشک بار ملت در استقبال شهدای غواص»
برای تصویر تکرار این لحظه : « جنگ، انقلاب، ترور، هواپیمای اوکراینی، پرواز 655،پلاسکو، سانچی، زلزله ی رودبار و بم، پایگاه عین الاسد، آزادی ، عملیات مرصاد، احمد متوسلیان، رحلت امام خمینی «ره»، رهبری آیت الله خامنه ای،دی ماه 88،ابان 98، پایان داعش، شهادت حاج قاسم. کرونا، برای تکرار تصویر کدام لحظه؟ »
برای چهره ای که میخنده : « خنده های من و دوستانم، شادی بعد از صعود به جام جهانی، پخش سرود ملی بعد از طعم شیرین قهرمانی، ، پایان کرونا، پایان داعش، دورهمی ها، جشن نیمه شعبان، عید غدیر»
برای دانش آموزا برای آینده : « کرونا آمد و همهی معلم ها ساعتها با رایانه به دانشآموزان، بابا آب داد آموختند و برای آن خانم معلمی که کیلومترها طی میکرد تا دانش آموزی محروم از سواد نشود»
برای این بهشت اجباری : « کنسرت ها و جیغ و داد دختران و پسران در کمپهای گردشگری، رقص و آواز در مهمانیهای شبانه»
برای نخبه های زندانی : « یکی از شب های پاییز1399 خبر ترور محسن فخری زاده به تیتر یک رسانه ها تبدیل میشود. محسن فخری زاده کیست؟ هیچکس او را نمیشناسد.»
برای کودکان افغانی : « کشتن بی رحمانهی دختران افغانی که برای کسب علم و دانش شهید شدند.»
برای این همه برای غیر تکراری : « برای این همه تضاد و تناقض حرفهای ایران اینترنشنال»
برای این همه شعار های تو خالی :« رویای آزادی، کشور عربستان سعودی، جایی که موشک هایش خواب و خنده را از کودکان یمن ربوده است. برای خلیج تا ابد فارس اما ترجیح میدهد در خاک دبی حرفی از خلیج فارس نزند.
برای آوار خونه های پوشالی : « مبارزه با زمین خواری و تخریب قصر ها در شمال کشور»
برای احساس آرامش : « سفر های نوروز، کمک های مردمی، محک، همدلی و کمک به آوار برداری و نجات جان مردم زلزله زده»
برای خورشید پس از شب های طولانی : « قبولی بعد از کنکور، بیمارانی که در صف پیوند بالاخره به آرزویشان رسیدند»
برای قرص های اعصاب و بیخوابی : « عشق های پوشالی، تن فروشی، خیانت، طلاق، ازدواج سفید یا شاید تاثیرات منفی اخبار وفضای مجازی»
برای مرد، میهن، آبادی : « به یاد شهدای گمنام، جانبازان شیمیایی، شهدای آتش نشان در حادثه ی پلاسکو، شهدای امنیت، روز پدر، نون حلال، خَیری که حواسش به یتیمان بود.»
برای دختری که آرزو داشت، پسر بود. « فریسا نیکومنش راد که امروز شبکه یک ساعت 8صبح از غواصیها و افتخاراتش گفت»
برای زن، زندگی، آزادی : « روز زن. پرستار و خانم دکتر های عزیزی که در دوران کرونا برای بهبودی بیماران و شکست کرونا جنگیدند اما جان خود را از دست دادند. مادران شهدا، بانوان ورزشکار و مدال آور، زنان کارآفرین و موفق که عرصه را برای ورود بانوان دیگر مهیا کردند.»
برای آزادی، برای آزادی، برای آزادی : « نامرئی، در مسافرت به سر میبرد، کسی او را ندیده آیا او گمشده است؟»
برای اغراق های بی اندازهی همهی کسانی که با جمهوری اسلامی روی کار آمدند و خوردند و چاپیدند و حالا دم از آزادی میزنند و دایهی مهربانتر از مادر شدهاند. ما شهید ندادهایم که حالا امثال مسیح و علی کریمی با چرندیاتی که مفت هم نمی ارزد بخواهند کشورمان را یک شبه مال خود کنند. ما روزهای خیلی خوبی را در این خاک و سرزمین به خاطر سپردهایم. کمتر با نفرتهایتان گوشهایمان را پُر کنید ما به همین راحتی تن به ذلت نمیدهیم. ما همه پشت هم و پشت انقلابمان هستیم ✋️
به قلم سیده مهتا میراحمدی
تا رهایی یک دل کندن فاصله است
همهی ما برای یک زندگیای که سراسر آرامش و آسایش باشد، تلاش میکنیم. آرامش هرکس و چگونگی آسایشش مختص خودش است. نمیشود مطلقا گفت که آرامش یعنی اینکه خیالت از همه چیز آسوده باشد. هیچ کس نمیتواند همیشه آسوده باشد. اگر اینطور باشد که زندگی معنا پیدا نمیکند. آرامش یکی در ماشین داشتن است و آرامش دیگری در سلامتی و شادابی. آرامش من در “دل کندن” نهفته است. گاهی اوقات دوست دارم به همه بفهمانم؛ که ای اشرف مخلوقات، بس است، انقدر به چیزی که برایت منفعتی ندارد نچسب. دل بِکن از این دنیای فانی که روحت را مسخور خودش کرده. تا کی میخواهی بر روی امواج خروشان خواستههایت بتازی؟
نمیخواهم از سختی دل کندن طفره بروم، اما اگر از یک چیز کوچک شروع کنی و سختیاش را به جان بپذیری برایت راحت میشود. انسان بردهی عادتهاست. باید رها کنی تا از این بند رها شوی. رهایی در رها کندن نهفته است. تا رهایی یک دل کندن فاصله ست.
الزهدُ فی الدنیا الراحَةُ العُظمى
امام على علیه السلام : دل کندن از دنیا، بزرگترین آسایش است . غرر الحکم : 1316
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
تعریفت به درد عمت میخوره
بهش میگم نذاشتی یه نماز درست و حسابی بخونم انقدر که با صدای بلند خاله زنک بازی دراوردی. میگه داشتم تعریفتو میکردما.. گفتم نیازی به تعریف کردنات ندارم. خدا هس بالا سرم خودش میبینه… یاد یه جمله از اقای ایمانی معلم اخلاقمون افتادم. میگفت اگر کسی ازت تعریف کرد خوشحال نشو… الان تازه فهمیدم چی میگه…
اره اصلا و ابدا نباید از تعریف کسی خوشحال بشی… چون هرچقدر اون تعریف کنه تو الکی دچار غروز کاذب میشی… چرا باید الکی با تعریف و تمجید دیگران خودمون رو بیاریم پایین؟ کاش یه قرصی بود به نام قرص دخالت بیجا ممنوع. اونو ملت میخوردن تا دست از خاله زنک بازیاشون برمیداشتن.. والا با این نوناشونش🤣✋️
معرفی کتاب احضاریه
اولینباری بود که جلد کتابی اینطور مرا میخکوب خودش میکرد، جلد جالبی داشت، کتاب را یک براندازی کردم و سری به نشانه رضایت تکان دادم.
احضاریه، کتابیست که در رفت و برگشت از حال به گذشته است، گاهی آنقدر نویسنده با قلم روان و دلنشینش از گذشته میگوید که حس میکنی پردهای مقابل چشمانت است و درحال تماشای گذشته هستی، آنقدر عمیق که گذر زمان را از یاد میببری و خودت را همراه کتاب به دوردستها میسپاری، آن روزهایی که مهاجرین و انصار پیمان خودشان را با علی علیهالسلام شکستند و اورا تنها گذاشتند، آن روزهایی که تنها پشتیبان و تکیهگاه علی علیهالسلام فاطمه سلاماللهعلیها بود.
احضاریه موضوع طلبیده شدن از طرف معصومان را روایت میکند، روایت زندگی مسعود روزنامهنگاری که از طلبیده شدن مینویسد و عقیده دارد که طلبیده شدن یعنی، از آن سو دعوت بشوی، و طلبیده شدن را احضار میداند » و همان شد که مسعود برای سفر اربعین، در کربلا احضار شد.
هر بخش کتاب، داستان خودش را دارد، آن عشق و اعتقاد عارفه، خواهر مسعود آنقدر زیبا روایت شده بود که دل من هم برای آن آب توی لیوان پر کشید، چقدر زیبا نویسنده عشق و اعتقاد را لا به لای کلماتش چیده بود.
بیشتر کتاب، روایت زندگی حضرت زینب سلاماللهعلیها است، اما در قالبی که خودت از روایت نویسنده حیرت میکنی و غرق احساس میشوی که خنده و گریه را از هم تشخیص نمیدهی، آنقدر شیرین که به دلت مینشیند.
قسمتی از کتاب احضاریه که به نظرم لُب مطلب را خوب ادا کرده است، در صفحه 78 کتاب آمده است « زینب پر از فاطمه است، انگار فاطمه، سیزده را از هجده کم کرده باشد، و رسیده باشد به پنج سالگی. »
گویی با همین چند خط، تمام واژههای کتاب را قورت میدهید و آن همه عظمتی که سرتاسر وجود پربرکت حضرت زینب سلاماللهعلیها است را درک میکنید، بیشک حضرت فاطمه سلاماللهعلیها را میتوان در قامتِ رشید دخترش دید، زینبی که در قصر یزید خطبهها خواند و همه را شگفتزده کرد، حقا که گفتن جملهی « ما رایتُ الّا جمیلا » را تنها زینبی میتوانست بگوید که مادرش فاطمهای بود که سراسر نور و ایمان است، فاطمهای که پیامبر صلاللهعلیهآله این چنین دربارهاش میفرماید:
ان فاطمةَ سَیِّدَةُ نِساءِ العالَمینَ.
همانا فاطمه، سرور زنان عالَم است.
«بحار الانوار، ج 25، ص 360»
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
کتاب احضاریه، نویسنده: علی موذنی
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۱۰/۴ نوشته شده است.
خاطرات دفتر حقوقی قسمت هشتم
خاطرات دفتر حقوقی قسمت هشتم
سلام به همه اونایی که خاطراتم رو دنبال میکنن. خب رسیدیم به اونجایی که بهم پیام دادن که فردا روز دوشنبه ۲۳ابان ۱۴۰۰ برای یک روز آزمایشی برم دفتر. شب بود سریع رفتم از مانتو پریسا یه دست مانتو اداری خریدم. سورمه ای رنگ بود و یقه انگلیسی بودو ۳تا دکمه طلایی داشت. مانتوی خوب و موقری بود. ۶۰۰هزارتومن خریدمش و اومدم خونه و خوابیدم. فردا صبح راس ساعت ۸ دم دفتر بودم. حالا چه دفتری؟ دفتر حقوقی. چندبار زنگ زدم کسی در رو باز نکرد. همزمان با من یه خانم دیگه هم برای مصاحبه اومده بود. چند بار زنگ زدم و سر آخر در رو باز کردن و رفتیم داخل. رسما روز اول کاری من تو دفتر حقوقی بود. یه دفتر بزرگ با ۲تا اتاق بزرگ و یه اشپزخونه که همون دم ورودی دست راست بود و یه میز کنفرانس بزرگ که رو به روی میز من بود. و منم یه میز قشنگ و شیک داشتم که مسلط بود به میز مدیر یعنی اگه در اتاقش باز میشد میتونست از داخل به بیرون تسلط داشته باشه . آشپزخونش پر بود از مواد غذایی و خوراکی و شیرینجات. یه یخچالم داشت که پر بود. و یه یخچال دیگه هم توی اتاق مهمان بود و توش میوه و … بود تو اتاق مهمان یه مبل راحتی بود و یه بالکن که پر بود از پرتقال. اتاق مدیر هم مبل اداری داشت و یه میز بزرگ برای مدیر دفتر و کارتابلای بزرگ. تو دفتر کنار میز کنفرانس مبل اداری بود برای ارباب رجوع. سرویس بهداشتیشم اندازه یه اتاق بود🤣 خیلی هم قشنگ بود🤣 در کل اون دفتر خیلی خوب بود. ✋️👏از دم میز من تا انتهای میز کنفرانس یه پنجره بود یعنی قشنگ نور میوفتاد تو دفتر و با پرده هم باز نورانی بود تو دفتر. دفتر طبقه ۷ بود و قشنگ شهر زیر پام بود و عالی بود. یه تلویزیون هم روی دیوار نصب بود. حالا اصلا چرا من تو دفتر حقوقی مشغول شدم،؟ خب من تایپ قویای داشتم به امور ویراستاری آشنا بودم و به رایانه خیلی مسلط بودم. برای همین اینجا مصاحبه دادم و واردش شدم. خلاصه تا رفتم داخل نشستم تا اون خانوم مصاحبش تموم بشه. دروغ که ندارم خیلی دعا کردم که قبولش نکنه🤣✋️ به جز من ۳تا اقای دیگه و خانوم بودن که اونجا کار میکردن. مدیر اول از همه میزم رو بهم داد و رایانه رو رمزش بهم گفت و رفتیم داخل اشپزخونه و کمدارو نشونم داد. خب من انگار تایید شده بودم. بعد از نشون دادن وسایل نشستم پشت میزم و فایل های اداری و حقوقی رو بهم گفت کجاست و قراردادنامه هارو نشونم داد. دفتر یه جورایی شبیه به این عکس بود. با این تفاوت که پشت سر من اشپزخونه بود. خب ادامش رو فردا مینویسم…
ادامه داره