مزار شهید آرمان علی وردی
#به_قلم_خودم #شهید_آرمان_علی_وردی
تا شلوغی مزاری به چشمم آمد، قدمهای تندی برداشتم و تا عکس شهید آرمان را دیدم اشکهایم مثل دونهی مروارید چکید. انقدر گلبارانش کرده بودند که جایی برای دست زدن به مزار نبود.
تا دستانم را به مزارش نزدیک کردم، اولین چیزی که به ذهنم آمد همین بود غریب گیر اوردنت مزارش یک حال و هوای غریبی داشت. قشنگ معلوم بود در آغوش امام حسین علیهالسلام است. چند بار گفتم خوشبهحالت…
واقعا هم خوش به حالش…
مزار شهید محمدحسین محمدخانی
#به_قلم_خودم
میگویند باید شهید بطلبد تا به زیارتش بروی… داشتیم از بهشت زهرا برمیگشتیم، یکدفعه چشمم به عکس شهید محمدحسین محمدخانی خورد. سریع راهم را کج کردم. از شانس ما کسی هم کنار مزارش نبود. با خیال راحت از بچهها عکس گرفتم و زیارت کردیم و فاتحه خواندیم.
موقع برگشت به همسرم گفتم: دیدی منو یادش نرفت؟ مسیرمان جای دیگه بود اما این خون شهید بود که مارا به دنبال خودش کشاند.
به این شهید ارادت ویژه دارم.
جای همه دوستان خالی بود.
ذکری جهت افزایش مال
بعضی وقتها توی یک برههای از زندگی دچار فشار اقتصادی میشوید که فکرشم را نمیکردید. ما مسلمانها تا گرهای در زندگیمان ایجاد میشود سراغ مفاتیحالجنان میرویم.
دو سال پیش من هم همین بیپولیها را تجربه کردم. مدتی بود با مفاتیحالجنان اخت شده بودم. این دعا را دیدم و شروع کردم به خواندش.
این ذکر را باید روزی ۴۰۰ مرتبه پیدرپی در مدت ۶۰ روز خواند.تفاوتی ندارد که ۴۰۰ تا را پشت سر هم گفت و یا ۱۰۰ تا ۱۰۰ در روز تقسیمش کرد. مهم این است که ذکر را ۶۰ روز و ۴۰۰ مرتبه خواند.
من این ذکر را ۲ تا ۳ بار طی ۶۰روز انجام دادم و قبل از ۶۰ روز حاجتم را گرفتم و مشکل مالیام رفع شد. نهایت خواندن این ذکر در جمع ۱ ساعت بیشتر زمان نمیبرد. پس از بلندی ذکر هراس نداشته باشید. چند روزه حفظ میشوید و راحت است. با نیت و حضورقلب بخوانید. ان شالله و توکل به خدا مشکلتان حل میشود.
أسْتَغْفِرُ الله الَّذِي لا إلهَ إِلاّ هوَ الحَيُّ القَيومُ الرَّحْمنُ
الرَّحيمُ بَديعُ السَّماواتِ وَالارضِ مِنْ جَميعِ ظُلْمي
وَجُرْمي وَإسْرافي عَلى نَفْسي وَأتوبُ إليهِ
توصیف غروب آفتاب برای یک نابینا
میخواهم برایت از غروب آفتاب بگویم. نمیدانم تا به حال کسی برایت از غروب آفتاب گفته یا نه؟ اما هرچه باشد میخواهم آنچه را که چشمم میبیند، تو با چشم دلت احساسش کنی. پس به دنبالم بیا و برای لحظهای هم که شده دستانت را میان دستانم قفل کن.
اولینباری نیست که کنار هم توی تراس خانه مینشینیم اما اولینباری است که میخواهم برایت از غروب افتاب بگویم. پس گوشت به حرفهایم باشد و خودت را برای یک لحظهی باشکوه آماده کن.
به یاد میآوری آن روزهایی را که کودک بودی و سرت را روی پاهای مادر میگذاشتی و مادر با دست نوازشگرش گونههایت را لمس میکرد؟ عطر دستهایش را به خاطر داری؟ یک حس خوشایندیست که در لحظه، گویی تمام وجودت را تهی از هرگونه پلیدی میکند. بگذار طور دیگهای هم برایت بگویم. زمانی که یک نفر را از عمق جانت دوست داری و میخواهی هرلحظه کنارش باشی و به وجودش نیاز داری، مثل همان رنگ نارنجی مایل به قرمز غروب آفتاب است. گرم و آرامبخش. هرکجا که باشی، چه بینا باشی و یا چه کور، دوست داری معشوقهات کنارت باشد. اگرکنارش باشی دوستداری زمان بیشتری را صرفش کنی. آن لحظه یک حال و هوای دیگری داری.
این حس و حالت نیازی به چشم بیرونی ندارد بلکه تو با چشم دلت که احساس و قلب است درکش میکنی. اما گاهی هم میشود که یک نفر را دوست داری و میخواهی او در کنارت باشد اما وجودش غیرممکن است. آن شخص میتواند مادرمان باشد که تازگی از دنیا رفته و یا یک دوست و یا یک غریبه که فقط و فقط تو اورا میشناسی. دلت برای یک لحظه با او بودن پر میکشد. درونت را یک حفرهی غم دربرگرفته است. وقتی هم که دلت بگیرد انگار تمام سردی های جهان توی تنت نفوذ میکنند. چهرهات بی رنگ و رو میشود. زیر چشمانت گود میرود. دستت یخ میکند.
حال زمانی هم که آسمان دلش بگیرد مثل حال تو، غروبش بی رنگ و رو میشود. ابرها هالهای از خورشید را درون خودشان میبلعند و غروبش خاکستری و گاهی هم آبی کثیف مایل به بنفش است.
نمیدانم توانستهام غروب افتاب را برایت به خوبی توصیف کنم یا نه! اما ما آدمها به یکدیگر نیاز داریم. حتی با اخلاق، صفات و یا شکل ظاهری متفاوت. بودن و یا نبودنشان اهمیت ندارد. رنگ و غروب افتاب فقط بهانههاییست که ما خودمان را با آنها سرگرم کردیم. پس چشم ظاهر مهم نیست. مهم چشم دل است که ما انسان ها را از فرش به عرش میبرد.
توصیف غروب آفتاب برای یک نابینا
پ ن: تصویر را همین حالا شکار کردم. و چقدر دوستش دارم
مطالعه آبان ماه
ماه آبان را پشت سر گذاشتیم. سری به گزارش مطالعهی ماه ابان طاقچهام زدم.
34ساعت و 3 دقیقه مطالعه داشتم.
به نظر خودم معمولی بود و باید این ماه بیشتر کتاب بخوانم. باید بیشتر وقتم را در طاقچه بگذارنم.
باید کارهای بیهوده را کنار گذاشت. دنیای کتابها معنویت را درونم تزریق میکند.
انقدر باید خواند تا چکهچکه کلمات از نوک قلم روی کاغذ بریزد و به روحت جانی دوباره دهد.
بنویس تا رسالتت کامل شود.
سلاح ما قلم ماست
#به_قلم_خودم
يا جارَ مَنْ لا جارَ لَهُ
نمازم را تمام کرده بودم. نشسته بودم روی سجاده و با تسبیحی که مادرم اربعین برایم از کربلا آورده بود و با ششگوشه اباعبدلله متبرکش کرده بود ذکر میگفتم. زینب دستان برادر را گرفته بود و دور من میچرخیدند و بازی میکردند. یک لحظه دست علی را گرفت و زود ول کرد و علی روی زمین افتاد.
آن لحظه اصلا به درد پسرم فکر نکردم. آن لحظه تنها چیزی که فکرم را به خودش مشغول کرد این بود که خدایا تا شما و اهلبیت را دارم نمیخواهم به کس دیگری تکیه کنم.
اصلا تکیهگاه واقعی خدا و ائمه هستند. کسانی که اگر ما با آنها کاری نداشته باشیم باز رشتهی اتصال بینمان را یکدفعه پاره نمیکنند.
خیلی سخت است بفهمی کسی که فکر میکردی همهی تکیهگاهت است به یکباره خودش را عقب بکشد و تو با همهی توانت به زمین بخوری و انقدر شوکزده شوی که نتوانی برای مدتی قدرت تفکر داشته باشی.
تو با خیال راحت، با فکری آرام خودت را تکیهداده بودی به آدمی که مثل پَر کاه سبک بود. اما وقتی که با جاخالی دادنش مواجه میشوی تازه میفهمی ای دل غافل خدایا شرمندت هستم که به جز شما کس دیگری را تکیهگاه خواندم.
ای معبود مهربان و بخشندهی من تنها کسی که لایق به تیکهگاه بودن است فقط خود شما هستید. شما هرچقدر هم از دست بندهات شاکی باشی. دست آخر باز خودت آن را نجات میدهی.
يا جارَ مَنْ لا جارَ لَهُ
عاشق این قسمت از دعای مشلول هستم. اگر دوست دارید با خدا خلوت داشته باشید حتما دعای مشلول را روزانه بخوانید که بسیار موثر است.
کلاس نویسندگی خلاق
ظرفهای نهار را شستم، به هال سر و سامانی دادم، خوراکیهایشان را توی کمد همیشگی گذاشتم و به دخترم تاکید کردم، وقتی من سر کلاس هستم با علی دعوا نکند و صدای تلویزیون را هم زیاد نکند. 😃
نیم ساعت بعد حس کردم یکی بیرون اتاق در حال رژه رفتن است، گفتم بچهها چی شده؟ دخترم با لیوان چای و پسرم با سوهان وارد اتاق شد 😍
آخ که چقدر چسبید درکنارشان چای خوردم و تمرین مینوشتم…
آخ جون مدرسه تعطیله
#به_قلم_خودم
زمانی که بچه مدرسهای بودم، هروقت آسمان شروع به باریدن برف میکرد، به خدا التماس میکردم که ای خدا فردا مدرسه تعطیل بشه بریم بیرون برف بازی و سرسره بازی😅 صبح که از خواب بیدار میشدم اول از پنجره بیرون را چک میکردم و بعدش تلویزیون را روشن میکردم و زیرنویس شبکه خبر را میخواندم. اگر تعطیل بود که با خوشحالی زیر پتو میچپیدم و اگر باز بود که با کلی غرغر راهی مدرسه میشدم.😂
حالا دیشب آخر وقت شاد را چک کردم، به خاطر آلودگی هوا مدارس تعطیل بود. دیگه بعد از 26سال سن فکرش را نمیکردم انقدر از تعطیلی مدرسه خوش حال شوم 😂 انقدر خوشحال شدم که به شوهرم گفتم دیدی دعای صبحم برآورده شد🤣 اخه صبح همان روز انقدر خسته بودم، توانایی نداشتم بلندشوم صبحانه درست کنم، از رختخواب دل بکنم و آن
هِد سفت را به پیشانیام بچسبانم و حواسم باشد سینوزیتم عود نکند. دستدر دست دخترک با او به مدرسه بروم. حالا امروز که تعطیل بود فکر نکنید پتو را بغل کردم و راحت خوابیدم.هرگز😄 ساعت کوک کردم تا همسر به موقع به حوزه رود، بچهها طبق عادت ساعت 7 پاشدند و الان که این متن را تایپ میکنم در حال شنیدن شعر کارتون شبکه پویا ” اتوبوس خوب ما سامی کوچچچچک” هستم. 😂 همان بهتر که دعا نکنم تعطیل شود. قدیم ما تا میفهمدیم تعطیل شدیم انقدر ذوق میکردیم که از خوشحالی خوابمان نمیبرد🤣
یادش بخیر. دوران شیرینی بود. اما آن موقع قدرش را نمیدانستیم. همه چیز را زمانی درک میکنیم که آن را از دست دادهایم.
شهید نوید صفری
#به_قلم_خودم #یارمهربان
دلی بزرگ میخواهد بدانی که فقط مدتی میتوانی حضورش را کنار خودت حس کنی. طعم دیدارهای عاشقانهی شهدایی را زیر لب بچشی اما بدانی که برای هدف بزرگتری تن به این “بله” گفتن دادی.
سخت است بفهمی رفیق روزهای تنهاییات، یار بهشتزهراییات، همسر نوربالایت کی به رفقای شهدیش میپیوندد.
افسوس خوردن کار خوبی نیست، اما بسیار افسوس میخورم به آن زنهایی که خدا خواست تا اندکزمانی کنار مردان بی ادعایی زندگی کنند و طعم شیرین زندگی واقعی را بچشند.
زندگیای که چیزی جز لذت دیدار با یار اصلی یعنی خدا را در خود نگنجانده است. شاید تعبیر زندگی با طعم خدا مصداق این عبارت باشد.
امروز کتاب “شهید نوید” را خواندم. زندگینامهای با روایت، پدر،مادر،خواهر و همسر شهید که به صورت خاطرات نوشته شده بود.
از مادری میگفت که با دیدن پسر کوچکش همهی غم و غصههایش را از یاد میبرد و از پدری میگفت که همچون اباعبدلله بر سر پیکر پسر جوان و تازه دامادش کمرش خم شد و عبارتی را که امام حسین بالای پیکر حضرت علی اکبر علیه السلام گفت را دوباره بر زمان آورد عَلَی الدّنیا بعدک العفا
اُف بر دنیایی که دیگر تو را ندارد.
این کتاب بسیار از تلاش خالصانهی جوانی مینویسد که برای رسیدن به خدا و امام حسین از همهی داراییهایش گذشت. حتی پسری که دوست داشت همیشه داشته باشد و اسمش را به یاد شهید رسول خلیلی” رسول بگذارد”
ما هرروز در حال آزمایش شدن هستیم. اما کسانی از این آزمایشات الهی سربلند بیرون میآیند که مثل “شهید نوید” در هر امری تسلیم به فرمان خدا و رضای او باشند.
کتاب بسیار قشنگ و روانیست.
اگر مثل من به کتاب شهدا علاقه دارید بخرید و بخوانید و هروقت زیارت عاشورا خواندید به یاد شهید نوید در “حرب لمن حاربکم” تامل کنید.
روزگارتان شهدایی❤
معرفی کتاب: شهید نوید
نویسنده: مرضیه اعتمادی
انتشارات: شهید کاظمی
جدول دوستی
کودکان خیلی دقیق و نکتهسنج هستند. این را میتوان از پرسشها و دقت نظرشان فهمید. چند روز پیش دخترم روی دیوار خیابان چیزی را دید که برایش جالب بود و آن را برای من گفت. من حواسم به اطراف نبود اما او حتی به چیزی که روی دیوار دیده بود دقت کرده بود و توی ذهنش برای خودش تحلیل کرده بود.
دستش را گرفته بودم و راه میرفتیم که گفت:” مامان رو دیوار رو نگاه کن، یکی میخواسته جدول دوستی بکشه بلد نبوده زده خرابش کرده” یک لحظه سرم را برگرداندم و روی دیوار را نگاه کردم. دیدم روی دیوار شعارنویسی کرده بودند، اما یک نفر هم روی آن جسارت را با اسپری پوشانده بود.
از اینکه دخترم دقت کرده و توی ذهنش به جوابش رسیده بود خوشم آمد.حالا جدول دوستی چیست که دخترم در تعبیر اول این به ذهنش آمده؟ حروف صامت با مصوتهایی خوانده میشوند؛ مثل بَ، با و … که معلمشان با جدول دوستی کار آموزش را راحتتر کرده بود.
کاش واقعا آن شکلی که روی دیوار بود جدول دوستی بود. اگر جدول دوستی بود این همه جوانان بی دلیل شهید نمیشدند، زنان چادر از سرشان کشیده نمیشد. به کسی جسارت نمیشد و همه در کنار هم با آسایش بیشتری زندگی میکردیم.
نمایشنامه من میترا نیستم
برای دانلود نمایشنامه من میترا نیستم
زندگینامه شهیده زینب کمایی
به ادرس زیر مراجعه کنید.👇
خاطرات نیلز قسمت پنجم
هیچ وقت روز اولی که میخواستم به عنوان صندوقدار به نیلز بروم را فراموش نمیکنم. توی پیادهرو راه میرفتم و یک دفعه یک قاصدک جلویم ظاهر شد. قاصدک را به دستم گرفتم و به فال نیک گرفتمش و آرزویی کردن و به باد سپردمش.
استرس داشتم. چون قرار بود روز اول اقای مهندس همهی ریزهکاری هارا به من آموزش دهد. ساعت ۱۱و۴۵ دقیقه محل کار بودم. آن روز خیلی خجالت میکشیدم. تا رسیدم سوپروایزر گفت که روی صندلی بنشین. من بار اولی بود که رسما روی آن صندلی مینشستم و حس غریبی داشتم. حس اینکه چه مسئولیت بزرگی بر گردنم است. دفترم را در آوردم تا نکاتی را یادداشت کنم. قبلا یعنی همان روز دومی که تازه به نیلز رفته بودم کار با نرم افزار سپیدز و محیط سپیدز را یاد گرفته بودم. اما برای اطمینان دوباره همه را یادداشت کردم. استرس داشتم که پیکها چه تایمی میروند سر چه تایمی باید برگردند. آنروزها خیلی شلوغ بود. حتی تایم ظهر هم سفارشاتی زیادی ارسال میشد.
من رسما زیاد با اینکه با کسی حرف بزنم و سفارش بگیرم آشنا نبودم. بلد بودم اما باز از خودم راضی نبودم. خیلی فشار روم بود. مهندس آمد. نکات اسنپ فود را به من یاد داد. از توضیحاتش فیلم گرفتم. بیشتر تاکید کرد که قیمت هارا از سایز کوچک تا خانواده حفظ کنم. همهی اینها به کنار حرف زدن پشت تلفن با مشتری سختترین کاری بود که باید انجام میدادم. من زیاد اهل تلفنبازی نبودم ولی آنجا اولین استارت من برای گفتن: بفرمایید بود. حتی روم نمیشد تا چیز دیگری بگویم.
سوپروایزر و اقای مهندس خیلی حواسش بود که کار را یاد بگیرم. از روز اول گفت تو میتوانی و من میدانم. همین اعتماد به نفسی که میداد باعث شد سر یک هفته همه چیز را یاد بگیرم.
یادش بخیر امشب دقیقا ۴ماه است که دیگر سرکار نمیروم و نیلز را به خاطرات سپردم.
ساعت ۳ظهر مهندس گفت تا خلوت است نهارت را بخور. آن روز بعد از مدت.ها اولین نهار گرمم را خوردم. نهار استمبلی بود و انقدر به من مزه داد که تا اخر عمر از یادمنمیرود. ظرف غذایم ظرف در بسته ای بود که هنوز اسم صندوقدار قبلی رویش نوشته بود. غذایم را خوردم و برگشتم داخل و از مهندس تشکر کردم. نوش جانی گفت و در ادامه حرفش گفت یک ۴۵ دقیقه ای برو خستگی در کن. گفتم خسته نیستم و میخواهم کار را یاد بگیرم. احساس کردم میخواهد امتحانم کند. اما من ادمی نبودم گه تنبل باشم. روز اول کاری خوب بود. اما به خاطر نبود پرسنل من اخر شب دوباره کانتر هم ایستادم. البته این را خودم میخواستم چون باید کار راه می انداختم و همکارم دست کندی داشت و برای کمک به آن شروع به کار کردم.
هیچ وقت به خاطر صندوقدار بودنم از کار کردن در جای دیگه دریغ نوردم شاید این نقطهی مثبتی از رفتار من بود تا همه من را به عنوان یک دختر زرنگ و کاری بدانند.
روز اول روز خوبی بود. از اینکه دیگر دفتر حقوقی نمیرفتم خوشحال بودم. از طرفی نشستن پشت سیستم را دوست داشتم. رسما ۱ماهه همه کاره شده بودم. اما هیچ وقت از کسی سو استفاده نکردم.
برای روز اول حتی دفتر نویسی را هم یاد گرفتم. اسامی راننده موتور هارا توی دفتر مینوشتم و حواسم به رفتن و آمدنشان بود و باید تایم استراحتشان را هم یادداشت میکردم که نوبتهایشان عوض نشود.
همه اینها به کنار باید مناطق نزدیک و دور کرج را میشناختم. خداروشکر به خاطر رانندگی خوب پدرم همه جای کرج را به خوبی میشناختم. اما تمرکز کردم تا کوچه پسکوچه ها و نقاطی که مشاری بیشتری داشت را هم یاد بگیرم…
چقدر دلم تنگ اون روزها شد…
ادامش رو بعدا مینویسم…
ادامه داره رفقا…
از دنیای شما فقط پرتقال میخواهم
از دنیای شما فقط یک باغ پرتقال میخواهم. به گوشهای از باغ بروم، زیر درختی بنشینم و مشامم را از عطر خوش پرتقال پُر کنم. همانطور که زانوهایم را بغل گرفتهام به سرتاسر باغ نگاه کنم. صدای جیکجیک پرندگان گوشهایم را بنوازد. از جایم برخیزم، پرتقال رسیدهای را بردارم. پرتقال را بو کنم و همانجا بدون اینکه بشورمش از وسط نصفش کنم و با هیجان بخورمش.
عاشق ترکیب رنگها با هم هستم. سبز و نارنجی ترکیب متضاد زیبایی دارد. شاید یکی از دلایل اینکه باغ پرتقال را دوست دارم این تضاد چشمگیرش است.
دیشب وقتی پرتقالی را پوست کندم و به زیبایی توی بشقابم چیدم و نمک رویش پاچیدم، با اولین برشی که توی دهانم گذاشتم پرت شدم به روزهایی که هیچ وقت از یاد نخواهم برد.
وانتیهایی که توی کوچه پس کوچه ها با بلندگوهایشان از پرتقالهایشان تعریف میکردند. یا آن میوهفروشی که پرتقالهایش را با دستمال تمیز میکرد و توی سبدهای میوه میچید. باید سریعتر خود را به محلکار میرساندم. اما وقتی از کنار میوهفروشیها عبور میکردم، ناخداگاه سرعتم کم میشد. دست خودم نبود هروقت پرتقالی را میدیدم، ناخداگاه به فکر فرو میرفتم.
گاهی اوقات از دست دادن زمان بدترین ظلمیست که آدم به خودش میکند. دقیقا همانجایی که فکرش را هم نمیکنی دزد زمان، میآید و خوشیات را توی کولهاش قایم میکند و بهیکباره تو را از همه چی محروم میکند. و تو وقتی به خودت میآیی که میبینی شب و روزت با هم فرقی ندارد. بدتر از آن، حسرتی است که با هیچ چیز جبران نمیشود.
پرتقال، مرا به همهی آن حسرتکشیدن ها، انتظارها و سختیها کشاند. حسرتهایی که ردپایش هیچوقت از دلم و سوراخسمبههایش پاک نمیشود.
انشالله پرتقال زندگیتون همیشه شیرین باشد.
اخرین نماز در حلب
#به_قلم_خودم
#یارمهربان
من علاقهی زیادی به خواندن کتاب شهدا دارم. مخصوصا شهدای مدافع حرم. خواندن زندگینامه و خاطرات شهدا خیلی به من آرامش میدهد. اکثر کتابهایی که درباره شهدا خواندم. خاطراتشان اشکم را در آورده است و مرا به فکر فرو میبرده است. چند روزی بود کتاب کوری را در طاقچه که حیلی تعریفش را شنیده بودم میخواندم، اما نمیدانم چرا حوصلهام را سر برده بود و فعلا فقط تا صفحه 400 خواندم.
دیروز تصمیم گرفتم این کتاب را بخوانم. تنها بودم. شروع به خواندن کردم. کتاب آخرین نماز در حلب قسمتی از خاطرات و یادداشتهای شهید مدافع حرم عباس دانشگر است که از دوستان و اقوامش روایت شده است با قلم پدر شهید.
نمیدانم چرا این کتاب، انقدر اشک مرا در آورد و به من حس خوب داد. خیلی قشنگ بود. حس میکنم این لبخند شهید آدم را دنبال خودش میکشد. شاید خاطراتش آنقدر سوزناک نبود و همین باعث تعجب من شد که چرا انقدر گریه کردم.
دلم خواست به سمنان سفر کنم و سر مزارش برم. بعد از شهید حمید سیاهکالی این دومین شهیدی ست که دوست دارم به سر مزارش برم.
بخوانید و این کتاب را برای نوجوانها هم تهیه کنید. این شهید تاکید زیادی به خواندن نماز اول وقت دارد.
اگر معرفی کتاب را خواندید یک صلوات هدیه به روح این شهید کنید.
کتاب هفت جن
مدتها بود هیچ کتابی اینطور مرا میخکوب خودش نکرده بود. کتابی که از همان ابتدا چنان چشمانت را به خودش خیره میکند که دستانت برای گذاشتنش روی زمین یاریات نمیکنند. گویی وقف در خواندن جایز نیست و تو موظف هستی بی وقفه تمامش کنی.
کتاب هفت جن کتابی است که نویسنده با آیات و روایات، داستانش را خلق کرده است. شخصیت اصلی داستان، پسر باهوشیست که علوم غیب را میداند و توانایی استفاده از طلسم ها را دارد. او پس از مدت ها ریاضت کشیدن در قبرستان عاشق دختری بهنام «میرانا» میشود که بهکلی زندگیاش را دگرگون میکند. در پس این عشق و عاشقی زمینی، او عشق بینهایت و ابدی را درک میکند و حقایقی را لمس میکند. این کتاب بسیار جذاب است.
کتاب لوثیا یا به عبارت دیگر «لو30یا» جلد دوم کتاب هفت جن است. در این کتاب شخصیتها داستان را روایت میکنند. این شخصیتها« فرشته، جن، پری و انسان » هستند.
کتاب صخور جلد سوم کتاب هفت جن است. این کتاب از جذابیت بالایی برخوردار است. گاهی با شخصیت داستان و عاشق شدنش قند در دلمان آب میشود و گاهی با فراق معشوقش، رنج و آه چاشنی خواندنمان میشود. در این کتاب دو نیروی خیر و شر در حال مبارزه هستند که جذابیت داستان را بالا میبرد..
پیشنهاد میکنم حتما تهیه کنید و مطالعه کنید. جلد چهارمش هم اومده اما هتوز نخوندم.
این هم معرفی قدیمی ست اما چون کتاب خوبی بود دوباره معرفی اش کردم.
کتاب هفت جن، لو30یا، صخور
نشر: کتابستان معرفت
نویسنده: امید کورهچی
امام زمان زندهست
چند روز پیش در راه برگشت از مدرسه، دخترم با شور و هیجان از پیشامدهای آن روز مدرسه برایم تعریف میکرد. از اینکه زنگهای تفریح برای دوستانش قصه میگوید و زنگ تفریحهای بعدی، همه به سراغش میروند تا دخترم برایشان از سرزمین قصهها، قصهی زیبایی را روایت کند.
امروز به طور اتفاقی در مسیر مدرسه دوباره به آن 3 تا قل هو الله رسیدیم. اما اینبار به یاد امام زمان عج الله. از کنار پیچ کوچه گذشتیم و دخترم را نگاه کردم و گفتم:” میدونی که امام زمان هنوز زندهست و شهید نشده؟” برق از کلش پرید و گفت:” عههههه” گفتم: آره مگر یادت نمیآید آخر روضههای خانه مادربزرگ میگویم “خدایا فرج امام زمان مارا زودتر برسان” گفت آره و بلافاصله پرسید پس کجاست؟
نیمی از راه را طی کرده بودیم. شروع کردم از زمان امام حسن عسکری برایش تعریف کردن. از کتابی که چند وقت پیش برایش خواندم، آغاز کردم و او یادش بود. و به طور خلاصه و کودکانه موضوع را برایش شرح دادم. نگران مسیر بود، اما خاطر جمعش کردم که امروز تا در مدرسه همراهیاش میکنم.
با هیجان مثل کسانی که به یک کشف بزرگ رسیدهاند گفت: “حتما برای دوستانم هم تعریف میکنم". حالا امروز دخترم با دست پُر و سوغاتیای که از قم برای دوستانش آورده بود به مدرسه رفت. حالا او با فکری سرشار از عشق به امام زمان امروز برای دوستانش قصهی زندگی امام زمانش را گفت .
شاید مربی طرح امین نباشم، شاید به خاطر بچهها نتوانم هرروز به جلسه بروم و تبلیغ کنم ، اما همین رفت و آمد مادر دختری چیزی برای من کمتر از #تجربه_امین نداشت. حالا دخترم هم مبلغ دختران کلاس اولیست.
حکومت بچه کش
آره همه کار خودمان است. هر مصیبتی که حالا به چشم میبینیم، همهاش کار خودمان است. توی تیم ملی ایران، بزرگ کردند، به اینجا رسیدی و زبانت به اراجیف باز شده است و گندهگویی میکنی.
آری همهاش کار خودمان بود که گندهات کردیم. با دوتا شوت و گل به اینجا رسیدی و حالا خطاب به جمهوری اسلامی میگویی حکومت بچهکش…
بچهکش تو و اقایان بالای سرت هستند…
چقدر دلار گرفتی تا جمهوری اسلامی را بچهکش بخوانی؟؟؟
خاطرات نیلز قسمت چهارم
مدیر که همه آقای مهندس صداش میزدیم روی یکی از میزهای توی سالن که فضای باز بود نشسته بود. آخر شب بود حدودا ساعت ۱۱وربع. با استرس در رو باز کردم و رفتم توی سالن. اقای مهندس گفت بشین خانم میراحمدی. با کمی نگرانی نشستم و سرم پایین بود. که شروع کردن به تعریف از کارم. اول از همه از کار و محیط پرسید و من ابراز رضایت کردم. استرس دیگه نداشتم و خوشحال بودم که صاحب کارم ازم راضیه.
اقای مهندس از کار توی دفتر حقوقی پرسید. گفتم اونجا خوبه راضیم. حقوقشم برام کافیه خداروشکر فقط بدیش اینه که اونجا اغلب بیکار هستم. اقای مهندس گفت: خانم میراحمدی میدونی که ۱ماهی هست صندوقدار نداریم و خیلی اذیت شدیم. من توی این ۱ماه از کار شما و امانتداری شما بسیار راضی هستم. تو پرانتز بگم منطور از امانت داری این بود که من هیچ وقت ناخونک نزده بودم به مواد غذایی🤣 و همیشه حواسم به کارم بود. گفتش یک پیشنها کاری میخوام بهتون بدم. گفتم بفرمایید. گفت شما از ۷تا ۴ تو دفتر کار میکنید بعدش میاید اینجا. خیلی شرایطتون سخته. بعدش گفت اونجا چقدر حقوق میگرید؟ گفتم فلان قدر، گفت من همون حقوق رو بیشتر میکنم و با همین حقوقی که اینجا میگیریدمیشه فلان قدر و همینجا توی نیلز به عنوان صندوقدار کار کنید. یهو یه جرقه ای توی سرم زده شد. دقیقا من چند روز پیشش توی دفترحقوقی کنار پنجره ایستاده بودم و از ته دل از خدا خواستم که یک کاری جور کنه تا از اونجا برم سرکار دیگه ای.
به خودم اومدم و دوباره حرف مهندس رو دقیق شدم. گفتم من اونجا قرارداد بستم مدیر اونجا هم از من خیلی راضی هستش موافقت نمیکنه. بعدش گفتم مسئولیت سنگینی هستش من نمیتونم از پسش بربیام، گفتش نه ما به شما اعتماد داریم و تو این مدت فهمیدیم که کاربلد هم هستیم. گفت حالا شما صحبت کن بهم خبر بده.
پاشدم رفتم داخل و دوستام و همکارام بهم تبریک میگفتن فهمیده بودند و میدونستن قطعا. اما من چیزی نگفتم چون قرار بود فعلا به کسی چیزی نگم.
شب رفتم خونه، تصمیمم رو گرفته بودم که ازدفترحقوقی استئفا بدم. فردا صبح رفتم دفتر و به مدیر گفتم و مدیر درجا گفت نه ما از شما راضی هستیم. نکنه کسی حرفی زده یا ناراحت شدین که میخواین برین. گفتم نه. خلاصه از اون اصرار از من انکار. اخر گفت نه. و من برگشتم سر میزم و تا ساعت ۴ مهمون داشت و من منتظر نشسته بودم. بالاخره از اتاق اومدن بیرون و رفتن بیرون.
پاشدم وسایلم رو جمع کردم کلید در رو روی میز گذاشتم و اومدم بیرون. تماس گرفتم و گفتم کلید رو گذاشتم رو میز و این شد استئفا من.
رفتم خونه و سریع رفتم نیلز. اخر شب مهندس پرسید چیشد گفتم از اونجا استئفا دادم. گفت پس خداروشکر. قرارداد رو بستم و من سر یک ماه به لطف و نگاه خدا شدم صندوقدار یه مجموعه…😍 اون شب خیلی خوشحال بودم چون یهو پیشرفت کاری داشتم حقوقم از دوجا کارکردن بیشتر شده بود و حتی دیگه لازم نبود سر صبح از خواب بیدار بشم…
قرار شد از فردا ساعت ۱۲ ظهر برم نیلز… اما دیگه کانترکار نبودم بلکه صندوقدار بودم و یکماهه پیشرفت کرده بودم و خداروشکر میکردم
از اینجا به بعد خاطراتم رو خیلی دوست دارم…
ادامه رو بعدا مینویسم
چاه نکن بهر کسی
چند سال پیش روز عید غدیر کلی مهمان داشتیم. آن زمان فقط دخترم را داشتم و او هم تازه توانسته بود روی پاهای فسقلیاش بایستد و قدم بردارد. دخترم مثل خودمان عاشق مهمانی بود. شاید نیمی از این مهمانیهارا به عشق دخترم و بازیاش با کودکان راه میانداختیم.
من و همسرم چون هردو سیّد هستیم همیشه آن روز مهمانی بزرگی ترتیب میدادیم و اقوام به دیدنمان میآمدند.
ما جوانترین زوج فامیل بودیم و همین باعث شده بود مهمانی در خانهی نقلی ما بیشتر به چشم بیاید. و کودکان مشتق این باشند که به خانهی سیّد رضا بیایند. از طرفی همیشه سوروساتمان به راه بود. برای همه چی تدارک میدیدیم، حتی بازی کودکان.
همیشه با همسرم عقیده داشتیم که هرزمان که مهمان داریم برای تدارک مهمانی از خوراکیهای جدید استفاده کنیم. برای همین هرکس به خانهی ما میآمد میدانست به جای چای اول مجلس، قطعا با شربت پرتقال و شیرینی پذیرایی میشود.
در کنارش تخمهی آفتابگردان، خوراکی ثابت مهمانیهای ما بود.
من آن زمان 2سال بود که ازدواج کرده بودم. قطعا اکثر جهیزیههایم سالم مانده بود حتی آنهایی که در پاگُشا به من هدیه داده بودند. میدانید که ما زنها هم انقدر ریزبین و نکتهسنج هستیم که میدانیم کدوم ظرف را چه کسی هدیه داده است.
مهمانها نوبت به نوبت میآمدند و میرفتند. برای پذیرایی شربتهارا توی لیوانهای پایه بلندی که خیلی قشنگ بود و یکی از اقوام آنرا هدیه داده بود میریختم. مهمانها مشغول خوردن بودند که یکی از مردهای فامیل که میدانست من و همسرم طلبه هستیم رو کرد به همسرم و گفت:” آقا سیّدرضا شما شربتها رو تو شرابخوری میخورید ؟” و یک لبخندی به نشانهی قدرت نفوذ کلامش تحویل همسرم داد. همسرم لبخندی زد اما من چون جریان لیوان را میدانستم چشمانم را از روی گلهای قالی برداشتم و بااحترام گفتم:” اتفاقا این لیوانهارا همسر خودتان به عنوان پاگُشا به ما هدیه داد و ما چون دوستش داشتیم و برایمان ارزشمند بود در مهمانیها استفادهاش میکنیم” آن لبخندی که همین چند ثانیه پیش روی لبهایش بود، تبدیل شد به “ای دل غافل این چه تیکهای بود من انداختم”
این را گفتم تا بگویم هیچ وقت هیچکس را قضاوت نکنید. قضاوت بیجا چیزی جز شرمندگی در پی ندارد. آن لحظه خدا خواست تا من با یادآوری آن خاطره و هدیه، آبروی همسرم را جلو فامیلهایش حفظ کنم. او میخواست مارا زیر سوال ببرد اما خودش زیر سوال رفت. از قدیم میگویند:” چاه نکن بهر کسی اول خودت بعدا کسی.”
پ ن: این همون لیوان هستش که عرض کردم خدمتتون 😅 پسرم از ته کمد کابینت کشیدش بیرون و آخرین بازمانده را از بین برد 😂
خوارج زمان خود نباشید
خیلی کم پیشمیآید که به سراغ کتابهای تاریخی بروم. اما اینبار به خاطر توصیه حاج قاسم به خواندن کتاب الغارات روی آوردم. این کتاب بسیار عالی و پرمحتواست. وقتی شروع کردم از خواندن فصل یک. واقعا متوجه شدم که چقدر حکومت امیرالمونین مشابه این حال و هوای کشور ماست. یقین پیدا کردم که اگر در این زمان ولایت فقیه را قبول نداشته باشیم، فردا روزی که امام زمان عج الله ظهور کنند باز دنبال بهانه میگردیم و ایشان را هم به رسمیت نمیشناسیم.
امروز برای این حکومتی که در استمرار حکومت امیرالمونین است، با خواندن این کتاب، آگاهانهتر و بدون تعصبات فردی و حزبی نگاه میکنیم، نظر میدهیم و دفاع میکنیم.
یکی از تلخترین اتفاقات در دوران خلافت امیرالمونین به وجود آمدن خوارج بود. حالا کمی به سالهای دور برویم و چرخی در تاریخ بزنیم.
بعد از اصرارهای فراوان بعد از سالها امیرالمونین خلافت را پذیرفت. در آن زمان معاویه خلافت شام را بر عهده داشت. طی نامهنگاری های فراوان از طرف حضرت به معاویه برای تحویل ولایت شام ن نپذیرفتن او. این انر باعث شد که امیرالمونین 4ماه بعد از جنگ جمل به سوی شام عزیمت کند و در جایی به نام صفین با سپاه معاویه رو به رو شود در صفرسال 37 دو لشکر جنگ را آغاز کردند و 12 رو این جنگ طول کشید.
در شب اخر یکی از منافقین امیرالمومنین پس از خواندن خطبهای اعلام کرد که اگر جنک ادامه پیدا کند نسل عرب از بین میرود. خبر به معاویه رسید و او با عمروعاص مشورت کرد و قرار شد قران هارا بر سره نیزه بزنند تا قران حکم بین دو لشکر قرار بگیرد. بنابر مخالفهای امیرالمونین مجبور شدند با معاویه صلح کنند.
در نتیجه جنگ صفین به خاطر سادگی عدهای و خیانت بعضی افراد و کشته شدن هزاران مفر از کوفیها و اینکه سپاه عراق در حال پیروزی بود که با خدعه عمر و عاص جنگ تمام شد و دو لشکر به شام و کوفه برگشتند
در راه بازگشت سپاه امیرالمونین به کوفه. عدهای از کردهی خود پشیمان شده بودند و به مخالفت با امیرالمومنین پرداختند و راه خود را از امام جدا کردند و وارد کوفه نشدند و در جایی به نام حرورا رفتند. آن حرفشان این بود که حکمیت کار درستی نبود و باید سریعا با معاویه جنگ کنند. اما امیرالمومنین مخالف بود چون او با معاویه عهد کرده بود.
این گروه خوارج نامیده شدند.
بعد از گذشت 7 ماه وقتی امیرالمونین دید که حکمیت نتیجهای در برنداشت دوباره تصمیم گرفت با شامیان بجنگد.
امیرالمونین در حال آمادهسازی نظامیان خود بود که خبر جنایات خولرج به گوش او رسید.
گروهی از خوارج عبدلله بن خباب را به دلیل عدم برائت از امیرالمونین گردن زده و شکم زن باردار او را دریده بودند. این حادثه باعث شد لشکریان به خاطر نا امنی بگویند که اول باید تکلیف خوارج را روشن کرد و بعد با شامیان جنگید. به همین دلیل امیرالمونین به نهروان رفت تا با آنها به گفت و گو بپردازد. اکثر آنها از جنگ کنارهگیری کردند و عدهی کمی که باقی ماند شکست خورد و امیرالمونین پیروز شد.
خوارج هم مردمان سادهاندیش داشت و هم مردمان عابد و زاهد. در این جنگ حدود 4هزار نفر از یاران سابق امیرالمومنین کشته شدند.
حال به این دوران برسیم. چقدر گروه خوارج در این زمان آشناست. کسانی که نان اسلام را خوردند و پشت ولایت فقیه ایستادند. این کتاب از وقایع کمتر دیده شده خلافت امیرالمونین میگوید اما ما در این زمان قشنگ حسش میکنیم. فکر کنیم به همین دلیل خواندن این کتاب مرا به فکر فرو برد.
خوارج زمان خود نباشیم…
کتاب ترجمه الغارات
نویسنده: ابراهیم بن محمد ثقفی
تصویر از گوگل دانلود شده است. این کتاب را از طاقچه خریداری کردم و خواندم.