بچه مشقاتو بنویس
وقتی حرص میخورم سردرد شدید میگیرم.دخترم کلاس اول است و هرهفته قرار است معلمشان دو نشانه به آنها یاد بدهد. واقعا صبر ایوب میخواهد کنار بچهی هفتهسالهات بنشینی و با حوصله تمرینهایش را چک کنی.
الان که این متن را مینویسم سرم دارد سوت میکشد و باید به فکر شام و خانهداری و کشیدن نقشه ی ایران برای دخترم باشم که قرار است فردا نشانهی “ای” را یاد بگیرند.
وقتی کنار دخترم مینشینم و حرص میخورم یاد مادرم میفتم. 😅 یادم است یکبار کفگیر دم دستش بود و وقتی من نمیتوانستم درستوحسابی مشقهایم را بنویسم مادرم با کفگیر از خجالتم در میآمد.🤣 اما حالا همه چیز عوض شده است و باید انقدر با صبر، آرامش، شعر و قصه با بچهها مدارا کنیم که آدم دلش میخواهد دفتر مشق را صدتکه بکند 😂
خانم معلم میگوید روحیهی بچهها مثل برگ گل نازک است و باید با مهربانی با آنها تمرین کنیم. 😅
باید سری بعدی به خانم معلم بگویم که انقدر حرصِ بروز ندادهی توی گلو خشک شده دارم که اگر صبحها هم هدبند سبز را به پیشانیام نچسبانم توفیری برایم ندارد و باز از کلهی صبح تا بوق سگ سر درد مرا ول نمیکند 😅
شهید مدافع حرم جواد محمدی
دیروز جمعهام را اختصاص دادم به خواندن زندگینامه شهید مدافع حرم جواد محمدی. اولین چیز که باعث شد این کتاب را بخوانم اسم کتاب بود. دخترها باباییاند به نظرم آمد که این کتاب از زندگی کسی مینویسد که مرد میدان و پدر مهربانی بوده است.
کتاب را دانلود کردم و شروع به خواندن کردم. در این کتاب به چیزی که خیلی اشاره کرده بود. کمک کردن این شهید به مردم بود. دست همه را میگرفت و بدون منت به همه کمک میکرد.
در خاطراتی که پدرش روایت میکند به این موضوع اشاره کرد که شهید محمدی بعد از شهادتش یک بنر با عکسش مقابل خانهاش نصب کردند. پدر شهید وقتی میبیند یک مرد کنار خانه در تاریکی مشغول گریه است به سمتش میرود. آن جوان هم میگوید؛ این شهید من را از دام اعتیاد نجات داده و دست مرا گرفته است. حال که عکسش را در محل دیدهام خودم را رساندم تا مطمئن شودم. وقتی هم که میفهمد آقا جواد شهید شده ناراحت میشود و همهی مراسمهای شهید را شرکت میکند.
شاید کسانی باشند که مااصلا نخواهیم با آنها در ارتباط باشیم، اما آقا جواد خودش پاپیش میگذاشت و جوانهای محل را هدایت میکرد. این یعنی شهید بزرگوار روح بلندی داشته که حرفش تاثیر گذار بوده است.
این شهید بزرگوار یک دختر هم به نام فاطمه داشتند. به یکدیگر وابسته بودند. اما او هم مثل بقیهی شهدا از دلبستگیهایش دلکند تا رستگار شود.
پس نکتهای که از خواندن این کتاب به دست آوردیم این بود که؛ برای رضای خدا و کمک به خلق کار و تلاش کنیم.
خوش به سعادت همهی آنهایی که از دنیای خود زدند تا به امام حسین ملحق شوند.
کتاب دخترها باباییاند
نویسنده: بهزاد دانشگر
پسرک فلافل فروش
العبد الحقیر و المذنب
این قسمتی از وصیتنامه شهید محمدهادی ذوالفقاری است. جوانی که برای دوری از وسوسههای شیطان دستانش را سوزاند و آتش دنیا را با جان به آتش آخرت خرید.
جوان زاهدی که برای پیدا کردن گمشدهی درونیاش خود را به نجف رساند و درس طلبگیاش را ادامه داد.
از کودکی پرتلاش بوده و برای رضای خدا به همه کمک میکرده است.
برای تصویربرداری از مناطق جنگی به سامرا اعزام میشود و آنجا هم با روحیهی عالی و جهادیاش همهرا شگفتزده میکند.
در این بین 3بار به سامرا اعزام شد و بار آخر در سامرا با یک انتخاری به شهادت رسید. و حالا مزارش در وادیالسلام نجف قرار دارد.
چندسال پیش همراه خواهرم به زیارت مزارش رفتیم.
کتاب کم حجم و خوبی بود.
کتاب پسرک فلال فروش
انتشارات: ابراهیم هادی
خاطرات نیلز قسمت هفتم
روزها می گذشت. اول راه رو با تاکسی میرفتم و بقیه راه رو با پای پیاده میرفتم. این قدم زدنها خیلی به روحیم کمک میکرد که کم نیارم و کار کنم. از ساعت ۱۲ که فیش میگرفتیم تا ۳ کار میکردیم. ۳ تا سه نیم اگر وقت پیدا میکردیم میرفتیم توی سالن نهار میخوردیم. یه لیوان نوشابه با ظرف دربستهی نهارمون که باید خودمون هم میشستیمش. شنبهها نهار ماکارونی بود و شام پیتزا. یکشنبه ها نهار استامبولی بود شام هم پوره و هرشب متفاوت بود.
مادوتا سالندار داشتیم یکی که یه پسر موقر و مهربان بود و اون یکی یه پسر ۱۳ ساله چاق و بی ادب. البته بیادب در صورتی که کسی باهاش دعوا میکرد. در بین این صفات بدش شوخطبع بود. من با این پسر با احترام حرف میزدم. با همه همین رفتار رو داشتم. اما چون در جایگاهی بودم که باید بعضی وقتا تذکر میدادم با احترام به اون شخص متذکر میشدم. این پسر خیلی لجباز بود. چندبار بهش گفته بودم سرجاش بایسته و جواب مشتری رو بده که داره با کیوسک سفارشگیری سفارش میده. یه دستگاهی بود که مشتری خودش سفارشش رو میداد. چون من همزمان تلفن جواب میدادم. خلاصه بهش تذکر دادم اون بی ادبی کرد و من سکوت کردم. گفتم بچس بهش کاری نداشته باشم.
همکار قدیمیم که این بی ادبی رو دید سریع رفت بهش توپید و گفت با خانم میراحمدی درست حرف بزن ایشون صندوقدار و فرد قابل اطمینان مهندس هستش الان تو با این کارت ناراحتش کردی و اون میره به مهندس میگه. اون هم که فکر کرده بود من میرم چقولیش رو میکنم. مثل بچه کوچیکا یه نقشه با خودش میکشه. من هم از همه جا بیخبر. حتی تو این ناراحتی ها هم باز باهاش سلام علیک میکردم اما نمیدونستم که چه کاری کرده.
فردا شب آخر شب سوپروایزر صدام کرد و گفت خانم میراحمدی کارت دارم. رفتم نشستم و شروع کرد به حرف زدن. این پسر پشت من حرف زده بود که من یه ادم اجیر کردم تا بیاد اینو کتک بزنه. من که شاخ دراورده بودم از ناراحتی نمیتونستم حرف بزنم. فقط یک کلام گفتم اقای فلانی مغازه دوربین داره برید چک بکنید و اگر دیدید من خطاکارم خودم از مغازه میرم. انقدر ناراحت بودم که تو سرویس نشستم همه فهمیدند و حالشون بد شد. رسیدم خونه. نشستم روی زمین همونطور با لباس تکه دادم به دیوار و تاجایی که میتونستم گریه کردم. از همه اونایی که باعث شده بودن من به سختی بیوفتم دلگیر بودم و فقط به خدا میگفتم خدایا من جز تو کسی رو ندارم خودت ابروم رو حفظ کن و حق من رو بگیر من بیگناهم و تو اینو میدونی.
تا ساعت ۳ نصف شب با لباس نشستم و گریه کردم. دیگه شام هم نخوردم و خوابیدم. فردا که رفتم سرکار مهندس هم اومد. دخل شب قبل رو بست و رفت. تا رفت بیرون سوار ماشینش بشه رفتم کنار ماشینش و جریان رو براش گفتم. اون که از همه چی باخبر بود. با من به تندی برخورد کرد که چرا وقتی این پسر بی ادبی کرده نرفتم بهش بگم. خلاصه گفتم لطفا دوربین هارو چک کنید و فرد خطاکار رو هم تنبیه کنید. من با این کار از خودم دفاع کردم.
چند روز گذشت. مهندس دیگه پیگیر نبود و من هم با اون سالندار اصلا حرفی نمیزدم و فقط توی دلم از خدا کمک میخواستم. همکار جدیدم که باهاش دوست بودم یک برادرزاده داشت که با اون زندگی میکرد و دنبال کار بود. به شکل معجزه اسایی اون سالن دار با بی ادبی با سوپروایزر دعواش شد و یک شبه اخراج شد. من استراحت بودم. اشپزخونهی فست فود جای دیگه بود و اونجا خوابگاه هم داشت که من اونجا تو یه اتاق استراحت میکردم. از استراحت اومدم و همه همکارام گفتن مژده بده فلانی اخراج شد. من اون لحظه انقدر خوشحال شدم که خدا حقم رو گرفت که اشک از چشمام میومد.
دوستم دستام رو گرفته بود و میگفت مهتا حقا که سیدی🤣 همهی اینها به کنار برادر زادهی دوستم هم تونست از فرداش به جای اون پسره بیاد سرکار…
همهی این اتفاق های بد برای من اتفاق افتاد تا اون پسر که به کار نیاز داشت بیاد سرکار…
حکمت خدا بعضی وقتا ادم رو حیرت میندازه. یکی باید به سختی بیوفته تا اون سختی باعث بشه یکی به خواستش برسه. و اون تهمتی که به من زده شد فقط برای اون بود که خدا کار اون پسر رو درست کنه…
هیچ وقت یادمون نمیره که چطوری خدا هوامون رو داشت…
ادامه داره…
نماز آرزوها
نمازویژهی روزپنجشنبہ
نمازآرزوها
آیتالله بهجت رحمهالله اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میڪرد و میفرمود: «آیتالله سید مرتضی ڪشمیرے هر وقت این نماز را میخواند، هدیهاے براے او میرسید»
چهار رڪعت (دو نماز دورڪعتی)
◆در رڪعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید
◇در رڪعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید
◆در رڪعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید
◇در رڪعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید
◇بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند
◆ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا درخواست ڪند.
پیامبر اڪرم صلیاللهعلیهوآله
خداوند متعال بر ڪسی ڪه این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میڪند
آخرین دختر
کتاب آخرین دختر، سرگذشت و داستان زندگی دختری به نام نادیا مراد را روایت میکند که ایزدی است و در روستایی به نام کوچو در شمال عراق زندگی میکند. دختری که در سرش آرزوهای بزرگ دارد اما یکدفعه سر و کلهی داعش پیدا میشود و آرزوهایش همچون سرابی از جلوی چشمانش میگذرند.
یکی از جنایتهای بزرگ داعش، به بردگی گرفتن دختران جوان است که در این کتاب میتوان به گوشهای از این حادثه دردناک پی برد. نادیا هم از جمله همان هزار دختری بود که او را از خانواده و دیارش جدا کردند و به عنوان برده به موصل بردند تا صبیهی نظامیان داعش شود و سرگذشتش به کلی تغییر کند.
در این کتاب 370 صفحهای، لحظه به لحظه خاطرات نادیا روایت می شود. فصل اول کتاب، خاطرات خوبش و در فصل دوم کتاب بیشتر به جنایات داعشیان میپردازد.
کتاب آخرین دختر؛ روایت سرگذشت نادیا مراد از اسارت و مبارزه با خلافت اسلامی داعش
کتاب آخرین دختر
ناشر: کوله پشتی
این معرفی کتاب رو سال 98 نوشته بودم اما الان هم بد نیست دوباره اینجا بذارمش به خاطر حوادث اخیر کشور
شهید مجید شهریاری
شهید مجید شهریاری را آنقدری که باید نمیشناختم. فقط میدانستم که ایشان شهید هستهای کشورمان هستند. دوسال پیش که فیلم زندگی این شهید را از تلویزیون دیدم بیشتر با خصوصیات اخلاقی این شهید بزرگوار آشنا شدم.
شهید مجید شهریاری، مدرس دانشگاه و فیزیکدان و دانشمند هستهای بود.
ایشان بسیار اهل علم آموزی بودند. و در عینحال بااخلاقنیک و اخلاص خود توانسته بودند شناخته شوند.
در قسمتی از فیلم زندگیشان، صبر شهید، بعد از فوت همسر اولش بسیار تاثیرگذار بود. شهید شهریاری ناامید نشدند و همیشه به لطف خدا ایمان داشتند. این ایمان قوی باعث شد دوباره ازدواج کنند و زندگیشان سروسامان بگیرد.
این شهید نماد تلاش و غیرت مردانهای است که با روحیهی وطن دوستی آمیخته شده است.عشقی که به وطنش داشت اورا ثابت قدم نگهداشت.
در قسمتی از وصیتنامه این شهید بزرگوار آمده ؛” امروز عزت و اقتدار اسلام در گرو پاسداری از ارزش های انقلاب اسلامی و استحکام پایه های نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران است.”
این قسمت از وصیتنامه شهید شهریاری بسیار کلیدی و مهم است . ایشان با آن همه درسی که شبانهروز خواندند مارا به حفاطت از میهنمان سفارش میکنند.
من هم تا پای جان برای کشورم و ایران عزیزم استوار میمانم.
این عشق به وطن لحظهای از من دور نخواهد شد.
امروز سالروز شهادت این شهید بزرگدار است.
🌹 شهدارا یاد کنیم با ذکر صلوات 🌹
#تولیدی
آینهی شهدا
ظرفهای شام را شستم و دستکش را توی کابینت پرت کردم. گرمم بود، با کلافگی به سمت راست برگشتم و عرق روی پیشانیام را با پشت دست پاک کردم. چشمم به آینهی گوشهی آشپزخانه افتاد. همیشه عکسشان را میدیدم. اما امشب وقتی به آن سمت برگشتم؛ چشمم به عکس شهدا خیره ماند. لبخند حاج قاسم و چشمان باابهت عمار، پر از حرف بود. چند لحظه نگاهشان کردم. صلواتی فرستادم و سریع از این قاب زیبا عکس گرفتم.
آینهها خوب حرفهای ناگفته را هویدا میکنند. شاید چهرهی همهی مارا قشنگ نشان دهند، اما این باطن زشتی با آینه هم زیبا به نظر نمیرسد. مثل آن ملکه توی قصهها که همیشه خطاب به آینه میگفت:"کی از من قشنگ تره؟” آینه هم اسم اورا میبرد، اما وقتی برای اولینبار آینه، سفیدبرفی را به عنوان زیباترین دختر نام برد. ملکه عصبانی شد و دست به هرکاری زد تا سفیدبرفی را از بین ببرد و خودش زیباترین باقی بماند.
حاج قاسم شما هم از همه جهات پاک و زلال بودی. هزارانهزار دشمن در سطح جهان داشتی. اما این شما بودید که ترس را به جان دشمن میانداختید و با عزت و سربلندی شربت شهادت را نوشیدید.
حاج قاسم امشب که شب ولادت حضرت زینب سلام الله علیهاست یاد شما افتادم. یاد فداکاری هایتان یاد شانههای لرزانی که موقع روضه بیصدا تکان میخورد.
حاج قاسم عزیز امشب که در آسمانها در جشن میلاد نوهی رسولالله شرکت کردی، سلام من را هم به خانم برسان و برایم دعا کن.
شما مدافع حرم خانم حضرت زینب بودی و چقدر قشنگ که حالا در کنار ایشان به سعادت رسیدید.
شما یکی از آن ایرانیهای وطندوستی بودید که تا زمانی که جان در بدن دارم به شما و ایرانی بودنتان اتخار میکنم.
ما باختیم اما بد نباختیم
ذرهای از باخت تیم ایران ناراحت نشدم. قرار شده بود چه بردیم و چه باختیم برای بچهها شیرینی بخرم. سرتان را بالا بگرید که برندهی بازی ما ایرانیهای وطن دوست هستیم. در این مدت از سمت دشمنان ایران انتقادهای شدید وحرفهای نامتعارف شنیدیم.
بازیکنان تیمملی و خانوادههایشان تهدید شدند. اما به عشق ایران و ایرانی همهی سختیهارا نادیده گرفتند و 90 دقیقه جنگیدید.
فدای سرشان. هربازی، برد و باختی دارد. آمریکا مدتهاست که بازندهی ایران است. همان موقع که حاج قاسم در کاخ کرملین نماز خواند. آنجایی که برای نابودی اسلام نقشهها میکشیدند.
ما سالهاست آمریکا را شکست دادیم. در دانش هستهای، در سیاست. اما این آمریکاست که نمیخواهد قبول کند که ما همیشه برنده بودیم. از ترس غلبهی ایرانیها سردارمان را به شهادت رساند. دانشمندان هستهای کشورمان را با مظلومیت کشتند.
هر کس دیشب ذرهای به خاطر باخت ایران خوشحال شد. باید بداند که رگ ایرانی ندارد. باید بداند که یک غریبه شرف دارد به یک ایرانیای که به خاطر آزادیاش دست از وطن خود میکشد و شعار مرگ بر دیکتاتور سر میدهد.
از دیشب که گریههای ایرانیهای باغیرت را دیدم، بیشتر به ایرانی بودنم افتخار میکنم. از اینکه هنوز عِرقِ ملی توی سینهی هموطنهایم وجود دارد خوشحال و مسرورم.
تا پای جان برای ایران
ساحل خونین اروند
#به_قلم_خودم #یارمهربان
اولین باری که به اروند رفتم. حس و حال خیلی خوبی داشتم. راوی از خاطرات شهدا و غواصان میگفت و از سرمای استخوانسوز شبهای اروند.
آه اروند، امروز که دوباره با خاطرات شهدای غواص روزم را شروع کردم و خودم را با جذر و مَدت همراه کردم. احساس کردم چقدر با وجود عظمتت غریبی. فکرش را هم نمیکردم که انقدر به تو و امواجت غبطه بخورم. تو با امواج خروشانت بدن به خوننشستهی شهدای غواص را در آغوش کشیدی. اروند تو چه دل بزرگی داری.
تو حسرت بغل همهی مادران شهدای غواض را در دلت پنهان کردی. همهی دلتنگیهایشان را درون خودت پنهان کردی و برای همین است هروقت کنارت میآیم حال و هوایم عجیب میشود.
امروز کتاب “ساحل خونین اروند” را خواندم. زندگینامه داستانی شهدای غواص. شهید محسن باقریان، شهید محمدرضا و مهدی صالحی.
چقدر قشنگ بود. چقدر این سه شهید بلند پرواز بودند و چقدر حسرتشان را خوردم.
خاطراتشان نامههایی که برای خانواده فرستاده بودند هم سراسر نور و ایمان بود.
تا به حال کتابی که مرتبط با شهدای غواص باشد را نخوانده بودم. خواندن این کتاب عجیب به دلم نشست.
یادشان گرامی❤️
کتاب ساحل خونین اروند
نویسنده: رضا کشمیری
انتشارات: نشر شهید کاظمی
#تولیدی
تو شهید نمیشی
#به_قلم_خودم #یارمهربان
عکس زیبایش روی جلد کتاب توجهم را جلب کرد. جلد کتاب هم میتواند نشاندندهی جذابیت کتاب باشد.
این کتاب را چند وقت پیش در مسابقه یارمهربان یکی از دوستان معرفی کرده بود و همان لحظه در طاقچه نشانش کردم تا بخوانمش.
دیشب خواندمش. خاطرات شهید محمودرضا بیضایی که از زبان برادرش نوشته شده بود.
چیزی از زندگینامه شهید در این کتاب نبود، یعنی اینکه از ا ل بیاید و برای بنویسد که شهید فلان روز به دنیا آمد نه بلکه خاطرات گلچین شدهی شهید بود که برادرش جمعآوری کرده بود.
در کل کتاب خوبی بود که خلوص این شهید بزرگوار را نشان میداد.
این کتاب را یک هفته پیش در مسابقه یار مهربان دوستان معرفی کردند و مشتاق شدم بخوانم که خواندم
کتاب تو شهید نمیشوی
نویسنده: احمدرضا بیضایی
انتشارات:راهیار
لبخند ابراهیم
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
لبخند ابراهیم اشک مرا در آورد. امروز خاطرات شهید حمیدرضا بابالخانی را در کتاب لبخند ابراهیم خواندم.
قبل از خواندن این کتاب او را نمیشناختم. اتفاقا همین لبخند روی جلد کتابش باعث شد کتاب را بخوانم.
چقدر کتاب خوبی بود.
او عاشق همسرش بود.
همسرش را با خود به سوریه برده بود و آنجا در منزلی زندگی میکردند. یک پسر تو راهی داشتند اما بار آخر که برای عملیات آماده شده بود به همسرش گفت: “آن کس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند”
بسیار از خواندن این کتاب لذت بردم.
خوش به حالش که طعم هر دو عشق زمینی و آسمانی را چشید.
این هم پسرش محمدحسن است که هیچ وقت نتوانست در آغوش بگیرتش.
خوش به سعادتش که همنشین امام حسین علیه السلام است.
کتاب لبخند ابراهیم
نویسنده: معصومه جواهری
انتشارات: شهید کاظمی
خانم کاپوچینو با نودالیت ظاهر میشود
#به_قلم_خودم
دیشب بعد از سرفههای شدید دخترم. بهدانهی دمشدهاش را به خوردش دادم. اورا به رختخواب بنفشش سپردم و خودم روانهی هال شدم. تلویزیون مثل همیشه چیز خاصی نداشت و ترجیح دادم دوباره کتاب بخوانم.
خانم کاپوچینو که دید کمی بیحوصلههستم. و شام درستوحسابی نخوردهام برایم از توی کمد مخفی مادرانهام یک بسته نودالیت برداشت و برایم درست کرد. الحق خوب حواسش هست که چطوری مرا از پیلهای که دور خودم میپیچم نجات دهد. باکاسهی قرمز توی دستش به سمتم آمد. چنگال را توی رشتهها فروبرد و تا خرتناق رشتههای فرفری را روانهی دهانم کرد. از کارش خندهام گرفت اما وقتی دیدم میخواهد حالم را خوب کند، خوشحال شدم.
دستی به روی شانههایم کشید. لبخندی حوالهاش کردم و گفتم:” چرا انقدر من دیر تورا پیدا کردم؟” ابروهایش را بالا انداخت و گفت:” من از زمان تولدت کنارت بودم اما تو مرا نمیدیدی” راست میگفت همیشه نادیدهاش میگرفتم.
دستانش را گرفتم و حلقهی نگیندار نازکش را توی دستش برانداز کردم.ببخشید که دیر متوجهات شدم. با خنده پشت دستم را نیشگون گرفت و گفت:” خب حالا برای تلافی اینکه خانم کاپوچینو خوشحالت کرد چیکار میکنی براش؟” گفتم: ” بیا بغلم که آغوشم اندازهی هزارتا کادو میارزد”
سرش را از توی آغوشم بیرون آورد و گفت:” هیچوقت منتظر نباش کسی کمکت کنه، تو باید خودت راه خوب کردن حال خودت رو پیدا کنی. همیشه خودت پیشقدم باش تا حال خودت رو خوب کنی. این اولین گام برای آرامشته. هیچوقت یادت نره ”
به چشمان سیاهش که بغض توی سینهاش را نمایان کرده بود، خیره شدم وگفتم:” چشم مرسی رفیق که همیشه هوامو داری.”
#تولیدی
تو کی هستی
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
نمیدانم از کجا شروع کنم. مدتی بود که از کنار این کوچه رد میشدم و حس خیلی خوبی تمام وجودم را در بر میگرفت. همیشه دوست داشتم بهانهای پیدا شود تا از این کوچهی زیبا و درختش عکس بگیرم. شاید به خاطر این بود که اسم کوچه به نام یک شهید بود، حالم را خوب میکرد.
دیروز که کتاب خانم محمدی @0381496813 به دستم رسید. نشستم و با خوشحالی کتاب را خواندم. خوشحالیام از این بابت بود که اینبار من مهمان شهدای گمنام شده بودم و قبل از اینکه من به سراغشان بروم آنها مرا دعوت کرده بودند.
کتاب “تو کی هستی” خاطرات قشنگ و تاثیرگذاری از کرامات شهدای گمنام را برای ما روایت میکند. کتاب بسیار قشنگی بود. احساسم را بسیار برانگیخت و دوباره چشمانم به عشق شهدا بارید. چند وقت بود نیتی در دل داشتم و آمدن این کتاب به زندگیام یک چراغ سبزی را نشانم داد که مصممتر از قبل راهم را ادامه بدهم.
این اولینبار بود کتابی میخواندم با قلم یکی از دوستان کوثرنتی. خانم محمدی بسیار از قلم شما لذت بردم و از آشنایی با شما خوشحال شدم.
دوستان حتما این کتاب را از خانم محمدی تهیه کنید و بخوانید و معرفیاش را در کوثرنت منتشر کنید.
کتاب تو کی هستی
نویسنده: نرجس خاتون محمدی
انتشارات: بهاردخت
#تولیدی
خاطرات نیلز قسمت ششم
من از همان روز اولی که قرار شد صندوقدار بشم، به اقا مهندس گفته بودم من ۱۰ روز از فلان تاریخ باید از ساعت ۳تا ۵منزل مادرم باشم چون هئیت داره. اولش گفت نمیشه نری و فلان گفتم نه مجلس داره نمیتونم نرم. حالا این وسط چون خودم روضه خون هیئت مادرم بودم باید میرفتم . خلاصه قبول کرد و تایم استراحتم شد همون تایم رفتنم به هئیت مادرم. خیلی سخت بود. همش سرکار بودم و جمعآوری مطالب و اشعار جدید و روضه ها زمان کافی میخواست. مادرم هم نذر داشت که هم روضه حضرت زهرا رو این دهه بخونه و هم روضه یکی دیگه از ائمه رو و من کارم دو برابر شده بود.
شب ساعت ۱۲ونیم میرسیدم تا ۱ غذا میخوردم و خسته و کوفته مینشستم تا سبک پیدا کنم و یادداشت کنم. یادش بخیر خود حضرت زهرا سریع کارم رو راه میانداخت. حالا خاطره این روضه خونیم رو هم تو کوثرنت میذارم اینجا دیگه دربارش نمیگم. خلاصه تا ۳ شب بیدار مینشستم بعضی شبا و فقط مینوشتم. فردا صبحش ساعت ۹ که بیدار میشدم. اگر چیزی پیدا نکرده بودم و یا نوحه باید سریع مینوشتم. خب موقع رفتن هم باید وسایل هییت رو هم با خودم میبردم چون وقت نبود که بیام خونه بعد برم. پس دفتر و قلم و هرچی که لازم بود با خودم میبردم.
یادش بخیر قسمتی از راه رو که باید پیاده میرفتم توی سرما دفتر روضه و مداحی رو دستم میگرفتم و سبکهاشو به خاطر میسپردم چون اصلا تایم استراحت نداشتم که تمیرین کنم.
همهی سبکهای سینه زنی رو توی راه یاد میگرفتم. وقتی سر کار هم میرسیدم همه حواسم به کارم بود. اونجا انقدر درگیر کار میشدم که اصلا یادم میرفت باید یکی دو ساعت دیگه بین عده ای خانم روضه بخونم. از یک جای متفاوت باید وارد یه جا دیگه میشدم. سر تایم اسنپ میگرفتم. سوپروایزر لطف میکرد و نهار من رو زودتر از اشپز میگرفت و انقدر هول هولی میخوردم که سر دلم میموند . یادش بخیر مجبور بودم همه رو در عرض ۵دقیقه بخورم چون اگه نمیخوردم انرژی کم میاوردم و نفسم در نمیومد.
گاهی اوقات پدرم میومد و گاهی اوقات اسنپ میگرفتم. خلاصه وقتی میرسیدم خونه مادرم سریع میرفتم دست و صورتم رو میشستم و تجدید وضو میگردم و زود مجلس رو شروع میکردم. یادمه یبار دیررسیدم به خاطر ترافیک و دیر اومدن اسنپ. بعد مجلس هم سریع برمیگشتم سرکار و کلا تایم استراحتم ۱۰ روز متعلق به حضرت زهرا بود و چه پربرکت بود. وقتی از روضه برمیگشتم حالم خیلی خوب بود. سبک بودم.
یادش بخیر اون همکار قدیمیم میگفت کجا میری میگفتم میرم هییت روضه میخونم خیلی تعجب کرد اما خوشش اومد و گفت دعاش کنم. و همین باعث شد همش بهم بگه براش دعا کنم.
خلاصه اون ۱۰ روز با سختی اما به خوشی گذشت.
بالاخره یک نیروی دیگه هم گرفتیم. همون دوستم که قبلا ازش نوشته بودم اومد نیلز. اولینبار وقتی اومد تو مغازه بهم معرفیش کردن. تا دیدمش یه حسی بهم گفت این باید بمونه پیشم. با مهربونی کار و بهش یاد دادم. خلاصه این دوستم با همکار قدیدم نمی ساخت یعنی اون قدیمیه به این جدیده الکی زور میگفت. چندبار داشت دعواشون میشد که من سریع بین هردوتاشون میرفتم و جداگانه با هرکدوم حرف میزدم تا همه چی ردیف باشه. یادش بخیر انقدر بهش چشم و ابرو اومدم که صبور باش چیزی نگو من اخلاقش رو میشناسم که همیشه میگفت اگه خانم میراحمدی نبود من روز اول رفته بودم.
یه دختر داشت که مجبور بود خونه بزارتش و کار کنه. سر همین من با اون خیلی اخت شدم. چون تنها بود من کنارش بودم تا احساس تنهایی نکنه. اونجا همه الکی بهش زور میگفتن اما من تنها دلخوشیش بودم. به اون دوستم تذکر میدادم بعدش به این میدادم. طوری شد که دوتاشون با هم کنار میومدن. ریزه کاری هارو بهش یاد دادم. زرنگ بود مثل خودم و زود راه افتاد.
یه روز اون ساعت ۱۲ میومد و یه روز همکار قدیدیم شیفتی بود یه شیف تمام وقت یه شیفت نیمه وقت که بینشون تقسیم شده بود. روزایی که قدیمیه تمام کقت بود با اون حرف میزدم و روزایی که جدیده تمام وقت بود اونو توجیه میکردم.
خلاصه با هم بهتر شدن و روز به روز کار بهتر میشد و ما خانم ها خیلی خوب بودیم باهم. چقدر حرف میزدیم و میخندیدم موقع نهار خوردن. چقدر خاطره میگفتن و من میخندیدم.
قسمت بعد رو بعدا مینویسم
ادامه داره
ساحل خونین اروند
اولین باری که به اروند رفتم. حس و حال خیلی خوبی داشتم. راوی از خاطرات شهدا و غواصان میگفت و از سرمای استخوانسوز شبهای اروند.
آه اروند، امروز که دوباره با خاطرات شهدای غواص روزم را شروع کردم و خودم را با جذر و مَدت همراه کردم. احساس کردم چقدر با وجود عظمتت غریبی. فکرش را هم نمیکردم که انقدر به تو و امواجت غبطه بخورم. تو با امواج خروشانت بدن به خوننشستهی شهدای غواص را در آغوش کشیدی. اروند تو چه دل بزرگی داری.
تو حسرت بغل همهی مادران شهدای غواض را در دلت پنهان کردی. همهی دلتنگیهایشان را درون خودت پنهان کردی و برای همین است هروقت کنارت میآیم حال و هوایم عجیب میشود.
امروز کتاب “ساحل خونین اروند” را خواندم. زندگینامه داستانی شهدای غواص. شهید محسن باقریان، شهید محمدرضا و مهدی صالحی.
چقدر قشنگ بود. چقدر این سه شهید بلند پرواز بودند و چقدر حسرتشان را خوردم.
خاطراتشان نامههایی که برای خانواده فرستاده بودند هم سراسر نور و ایمان بود.
تا به حال کتابی که مرتبط با شهدای غواش باشد را نخوانده بودم. خواندن این کتاب عجیب به دلم نشست.
یادشان گرامی❤️
کتاب ساحل خونین اروند
نویسنده: رضا کشمیری
انتشارات: نشر شهید کاظمی
خانم کاپوچینو
میخواهم از خانم کاپوچینو برایتان بگویم. اصلا این خانم کاپوچینو چطوری یکدفعهی وسط زندگی من سر وکلهاش پیدا شد؟ چطور شد اورا کشف کردم و شناختمش؟ شاید خودم بار اولی که اورا دیدم فکرش را نمیکردم که انقدر دوستش داشته باشم.
خانم کاپوچینو را زمانی پیدا کردم که توی پاییز زیر باران قدم میزدم و اشک میریختم و اورا تکوتنها پیدا کردم. خانم کاپوچینو مهربان بود. به همهی حرفهایم گوش میداد. غرزدن و نقزدنهایم را به جان میخرید و دم نمیزد. حتی بعضی وقتها بیدلیل با او دعوا میکردن و او همیشه حق را به من میداد.
بذارید کمی از ظاهرش برایتان بگویم تا شما هم کمی با او و دل مهربان و بزرگش آشنا شوید. خانم کاپوچینو قد بلند و صورت سفیدی داشت. زیباترین قسمت صورتش را چشمانش دربرگرفته بود. مهربان و ازخود گذشتگیاش همتا نداشت. همیشه با انگشتان کشیدهاش گوشهی چادر عربیاش را میگرفت و استوار راه میرفت. حتی زمانی که از همهی دنیا شاکی بود. زمانی که غمگین بود سر بهزیرتر میشد اما زمانی که کِیفش کوک بود، ترجیح میداد خیره به آسمان باشد و لبخند بزند.
او همراه همیشگی من در روزهای سرد پاییزی بود. کتونیهای مشکیاش را به پا میکرد و توی باران در کنار من راه میرفت. با غم من، غمگین میشد و مثل من شرشر اشک از چشمان مروارید شکلش میچکید. همیشه موقع گریهکردن مژههایش دوبرابر میشد و بهم میچسبید. وقتی هم که گریهاش میگرفت تندتر قدمهایش را برمیداشت. انقدر تند که همیشه از پشت چادر گِلیاش مینالید.
حالا چرا اورا خانم کاپوچینو میخوانم؟ او هیچوقت فکر نمیکرد که انقدر کشته مردهی کاپوچینو است. یک روز که دلش از عالم و آدم گرفته بود و سنگینی حرف مردم را به دوش میکشید و دلش غصهدار بود به پارک نزدیک خانهاش پناه برد. از شانس خوبش، حال آسمان هم مثل دل او بارانی بود. او بدون چتر و یا لباسِ بارانی، روی سنگفرشهای پارک قدم برمیداشت. صورتش را رو به آسمان گرفته بود و باران با اشکهایش قاطی شده بود. هرکس اورا میدید فکر میکرد این همه باران حاصل گولهگوله ریختن اشکهای اوست. همینطور که راه میرفت به یک دکه رسید و به خاطر سردی دستانش تصمیم گرفت نوشیدنی داغ بخورد. از خوردن چای همیشگی طفره رفت و با دیدن کلمه کاپوچینو میخکوب ایستاد و ترجیح داد برخلاف دفعات قبل که اسپرسو دوبل میخورد اینبار کاپوچینو بخورد.
کارت پولش را در مقابل مرد عینکی گرفت و گفت:” آقا لطفا یه کاپوچینو داغ بهم بدین” رمز را گفت و با 15هزار تومان صاحب یک لیوان کاپوچینو داغ شد. برایش تفاوتی نداشت که توی لیوان یکبار مصرف کاپوچینواش را بخورد یا در یک لیوان سرامیکی خوشکل که محتوایش زیبا به نظر بیاید.
کاپوچینو را از دست آقای عینکی گرفت و خودش را بین نیمکتهای پارک پیدا کرد. چادرش را دورش جمع کرد و به آرامی نشست. سرش پایین بود و همینطور که دستانش را دور لیوان حلقه کرده بود تا گرم شود جرعهجرعه کاپوچینواش را مینوشید.
من میگویم کاپوچینو اما تو بخوان زهر هلاهل. با هر جرعهای که از آن کاپوچینو مینوشید. حسرت، دلتنگی، غم، خستگی و هزاران هزار سوال بیجواب را قورت میداد.
هرگز یادم نمیرود، بغض بیصدایش را که با خوردن کاپوچینو پنهان میکرد. فکر میکرد من نمیشناسمش اما او همیشه از چشمهایش غم دلش آشکار میشد.
انگار چشمانش دریای پر تلاطم غم بود.
دریایی که اگر میخواست میتوانست امواج خروشانش را پنهان کند.
هیچوقت راز دلش را برایم فاش نکرد. اما من با زبان دل فهمیده بودم او کیست و چه غم بزرگی را در دلش حمل میکند.
و حالا من کاپوچینو را دوست دارم آن هم به خاطر این که خانم کاپوچینو را دوست دارم.خانم کاپوچینو 4ماه و 3 روز است که از من دور شدی اما من هر روز تو را بیشتر در وجودم پیدا و احساس کردم. ممنون که همیشه در همهی شرایط سخت پرتلاش و استوار ماندی تا دوباره همهی پلهای ریخته شدهی زندگیات را از ابتدا بچینی و دوباره از نو شروع کنی.
خانم کاپوچینو از زمان تولدم تا زمانی که دوباره موقع مرگ در آغوشت بکشم دوستت دارم ❤
جمعتون کاپوچینویی ❤
نکتش رو فهمیدید؟
انار یادت نره
با وسواس یکی از انارهای توی یخچال را برداشتم. مثل یک گلی که غنچههایش شکفتهاند انار را قاچ کردم و میان سفره گذاشتم. اغلب صبحهای جمعه اگر انار داشته باشیم صبحانهی من انار است در این قرار هفتگی فقط زینب شریک من است. انار را با لذت تمام میخورم و از اینکه دانههای انار قرمز است لذت میبرم.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلّم میفرمایند:
انار ، مِهتر همه ميوههاست و هر كس يك انار بخورد ، چهل پگاه ، شيطان خويش را به خشم مىآورد.
صبح جمعه هم بسیار تاکید شده است.
ترشی کلم قرمز
دور سفرهی شام نشسته بودیم. یک قاشق خورش قورمهسبزی توی بشقاب همسرم ریختم و به رسم همیشگی از کار و بار و حوزه پرسیدم. برایم خیلی جالب است که روی زمین مینشینند و به درس گوش میدهند. اوایل سال چند روزی بود که کتابهایش هنوز به دستش نرسیده بود. بدون کتاب سر کلاس حاضر میشد. و من بسیار تعجب میکردم که چرا استادشان که من حاجاقا خطابشان میکنم چیزی به او نمیگوید. القضا فردایش که به حوزه رفته بود، حاجآقا تا چشمش به او خورد گفت:” اقای حسینی پس کتابت کو؟ ” 😁 شوهرم یک لحظه یاد حرف دیشب من میفتد و خندهاش میگیرد و میگوید: “حاجاقا تو راهه داره میاد انشالله"😅
حوزهی آقایان هم مثل خانمها سالهای اخر تحصیل طلبهها انگشتشمار میشوند و از 20نفر 5نفر باقیمیمانند.حالا قسمت جالب این داستان آنجایی بود که فهمیدم تکوتنها در کلاس درس چند روزیست حضور دارد. 😅 فکرش را بکنید، بدون کتاب، تنها شاگرد کلاس باشی دقیق روبهروی استاد هم نشسته باشی و استاد تا اخر کلاس همه حواسش ششدنگ به تو باشد و تو مجبوری باشی هی با سرت تایید کنی که بله استاد درست میفرمایید.😅 وسط حرفش میپرم میگویم:"خب استاد درس هم ازت میپرسه؟” نگاه معناداری میکند و میگوید:"فعلا که نپرسیده امیدوارم مثل دفعهی قبل غافلگیر نشوم از دست تو زن"🤣 زن سید داشتن هم دردسر داره به خدا😅
قابلمهی برنج را نزدیکم کردم و یک کفگیر برنج توی بشقاب پسرم خالی کردم. اما سوالهای من تمامی نداشت😁 شیطنتم تازه گل کرده بود. ترشی کلم قرمزی را که بهتازگی درست کرده بودم و قشنگ جافتاده بود را توی کاسهی سبز ریختم و همانطور که پرکلم را توی دهانم میگذاشتم گفتم:” صدای زنگ تفریحتون چطوریه؟ برای ما یا علی بود” خیرهخیره نگاهم میکند میگوید: زنگ نداریم🤣 پقی میزنم زیر خنده. پس هیچ امیدی ندارید خدا امید هیچکس رو ناامید نکنه🤣 این را که گفتم، انگار چیز تازهای به یادش آمده بود، گفت: “چند روز پیش 3نفر توی کلاس بودیم، معاون آموزش وارد کلاس شد و با یک نگاه نافذ به سمت من قدم برداشت و زد به شونم و گفت: “آقا سید پاشو برو کللاس بغلی بنشین فلان استاد آمده اما شاگردی نداره برو اونجا ادامهی درس را گوش بده. 🤣🤣
تا اینجای صحبتهایش رسید، خودم حدس زدم که شوهرم از حرصش آن لحظه قطعا پلک سمت چپش پریده و مجبور شده بگوید چشم و برود باز تکوتنها در آن کلاس بنشیند.😁 حالا همهی اینها به کنار با خنده میگفت:” اخه چرا با وجود تعداد کم طلبه باید 2 تا کلاس پایه 10 تشکیل بدن؟ حالا من مجبور بودم درسی را که 1هفته پیش یادگرفتم دوباره گوش بدم. 🤣
اخلاقش دیگر بعد از 9سال دستم آمده. خندیدم و با لبخند کشداری که تا بیخگوشهایم کشیده شده بود گفتم:"نترس یکی بود مثه تو، هنوزم زندس"😅 غشغش خندیدم.😅 مثل بچهها شروع کرد به نق زدن. "به خدا اگه فردا هم تکوتنها باشم تو کلاس میرم اعتراض میکنم. اون همه آدم چرا حتما باید میومد سروقت من". منم دوباره شوخی را از سر گرفتم و گفتم: “خوشبهحالت معلم خصوصی برات میذارن تو قدر نمیدونی.🤣🤣
خلاصه جونم بگه براتون که یک نفر دیگر هم به همسرم ملحق شد و الان تو کلاس آن استاد 2نفر حضور دارند😁
بهشت زهرا سلام
بالاخره بعد از خواندن این همه کتاب شهدا و خواندن زندگینامه و خاطرات سرشار از حس خوب آنها و گرفتن رزق معنوی.
شهدا جواب گریههایم را دادند.
مدتها بود از زیارت مزارشان بینصیب بودم اما امروز راهی بهشتزهرا هستم و شهدا من را دعوت کردند…
خدایاشکرت…
به شرط لیاقت دعاگوی دوستان خواهم بود❤️
#به_قلم_خودم