لیلی و لالا
لیلی و لالا دو سال است که در بالکن خانهی ما سکونت دارند. این دو پرنده از نژاد عروسهای هلندی هستند و پرهایشان به رنگ سفید و طوسی است.
دیروز که روی مبل کنار بالکن نشسته بودم. آوازشان را میشنیدم. در این بین صدای جروبحث آنها مرا به تعجب واداشت. لیلی خطاب به لالا میگفت:” خسته شدم مرد، بعد از یکسال تخم گذاشتم و این شد سرنوشتم. چند ماه پیش، به خاطر اینکه پرهایم به در قفس گیر کرد. بالم خونریزی کرد و کلسیم بدنم کم شد. از آن روز به بعد هرچقدر تخم میگذارم همهاش بدون نطفهاست.
لالا نوک سفید زیبایش را به سر لیلی نزدیک میکند و سرش را میخاراند و میگوید:” لیلی جان قربون اون پرهای سفید مثل الماست بشوم؛ فدای آن کاکلت، عیبی ندارد ما اگر بچههم نداشته باشیم ایرادی ندارد همین که سرسلامت هستی خدارا شکر”
لیلی گوشهی قفس بق میکند و آواز غمگینی سر میدهد. بعد از دقایقی به سمت در قفس میرود. پاهایش را روی تاب قرمزش که چند تا مهره از آن آویزان است میگذارد. بدون آنکه برگردد به لالا میگوید:” لالا فردا صبح قبل از آن که سیدرضا از خواب بیدار شود فرار کن و برو پی سرنوشتت"
لالا سکوت میکند و چیزی نمیگوید.
بدون تفاوت شام بچههارا میدهم و میخوابم. فردا صبح که بیدار میشوم. به سمت بالکن میروم تا آب پرندههارا عوض کنم اما با کمال تعجب میبینم که در قفس لیلی و لالا باز است و لیلی تنها توی قفس نشسته است. لالا بدون آنکه روی حرفش ایستاده باشد، به دنبال سرنوشتش رفته بود و لیلی را تنها گذاشته بود.
دنیای پرنده ها هم گاهی مثل دنیای ما انسان ها غمگین و غیرقابل پیشبینی است.
شب یلدای نیلز
از ظهر مغازه پر جنبجوش بود. ساعت هفت که شد تعداد مشتریها بیشتر شد و خانوادهها برای جشن شب یلدا به فستفود میآمدند. آنجا فضای دنج و دلنشینی داشت و سر باز بود. به همین دلیل شوروحال قشنگی داشت.
بچهها با بادکنکهای قرمز و لباسهای قرمز میآمدند و کنار پدرمادرهایشان میخندیدند و غذا میخوردند. بعضی از تازه عروسدامادها هم برای جشنشان به آنجا میآمدند. این را میشد از لباس سِتشان و کادوهایی که ردوبدل میکردند فهمید.
من مثل همیشه کنار کانتر ایستاده بودم. آن زمان فقط یکماه بود که به آنجا رفته بودم و مشغول به کار شده بودم. شاید کمی غریبی میکردم اما برای من فضای شب یلدا سنگین شده بود. اولینبار بود که از خانواده دور بودم و مجبور بودم آن شب طولانی را در محل کار به سر ببرم. خندههای بچهها، جوانهی بغض را توی گلوی من نهان میکرد. اما ته دلم برای مردم خوشحال بودم. آن لحظه به شب یلداهای سالهای گذشته فکر میکردم اینکه در کنار خانواده مینشستیم و گل میگفتیم و گل میشنفتیم. بچهها دور سینی هندوانه مینشستند و هرکدام یک قاچ بزرگ هندوانه به دست میگرفتند و با لذت میخوردند.
آن شب واقعا برای من بلندترین شب عمرم بود. اخر شب موقع رفتن به خانه یک پرتقال و سیب رزق شب یلدای من و همکارانم شد. نمیدانم چطور آن شب گذشت اما میدانم که یکی از غمانگیزترین شبهای زندگیام همان شب یلدا بود.
خاطرهی برای سال گذشته دقیقا همین ساعت.
علی بیخیال
آخرین روز پاییز را با کتاب علی بیخیال به پایان رساندم. شهیدی که عطر نمیزد و هروقت میخواست عطرفضا عوض شود، یا حسین میگفت.
جوان 19 سالهای که از کودکی روی رفتار و اخلاقش تمرکز کرده بود و به نفس خویش تسلط داشت. خودرا با لذتهای دنیا خوش نمیکرد، تا طعم لذت با خدایش را بچشد. عاشق شیرینی تر بود. یکبار پدرش شیرینی خریده بود و به او داد. برای اینکه از شیرینی لذت نبرد رویش نمک ریخت تا به نفسش غلبه کند. این شهید بزرگوار خطاط بود و تمثال شهدا را میکشید و بسیار هنرمند بود.
کتاب قشنگی است.
خاطرات از خواهر، برادر، دوستان و همرزمان شهید علی حیدری جمعآوری شده است.
اگر علاقه به کتاب شهدا دارید حتما مطالعهکنید.
کتاب علی بیخیال
انتشارات: ابراهیم هادی
کتابخانه نیمه شب
کتابخانه نیمهشب برایتان از دختر جوانی میگوید که دچار افسردگی شده است. در بازههای زمانی مختلف در موقعیتهایی قرار گرفته است که یا خودش تصمیم گرفته و یا اینکه خانوادهاش برای زندگیاش تعیین و تکلیف کردهاند.
شخصیت اصلی که نورا نام دارد. در یک روز از زندگی به طور کلی ناامید میشود و وارد کتابخانهای در نیمهشب میشود که باعث میشود دیدش به زندگی به طور کامل تغییر کند. تازه متوجه میشود که از بین بردن پشیمانیها و حسرتها راهی برای پیوستن به آرزوهایش است.
کتاب خوبی بود. البته از نیمههای کتاب کمی برای من کسل کننده بود. چون زیادی بعضی قسمتها کشدار شده بود مخصوصا دیالوگها. اما در کل کتاب خوبی بود. پیشنهاد میکنم کسانی که همیشه نیمهی خالی لیوان را میبینند، این کتاب را مطالعه کنند.
از 10 نمره نمره 9 میدم به این کتاب.
دستای پفکی
هفت روز است که دستانشان را به من نزدهاند. دلم خیلی برایشان تنگ شده. با نبودنشان انگار روح از بدن من خارج شده است. دلم حتی برای آن دختری که دستان ماژیکی و لکهدارش را به صورت من میمالید هم تنگ شده است.
زمانی که از توی حیاط با آن صفهای مارپیچی به سمت من میآمدند. نفسنفس زدن میزدند و برای لحظاتی دستی به روی من میکشیدند تا نفسی چاق کنند. اینکه برای ثانیهای به من تکیه بدهند، از نقاشی که با قلمو بدنم را رنگ کند هم جذابتر است.
کجایی ای زینبی که دستانت همیشهی خدا مزهی پُفیلای کچاپ میداد. آن دستانت لپهای مرا قرمز میکرد.
کجایی ای مرسانا که با مداد توی دستت، چشمانم را کور کنی و خطخطیام کنی. کجایی ای نیلا که با ناز و ادایت به من تکیه بدهی و لبهایت را برای خانم معاون آویزان کنی.
از دیوار دمِ درِ مدرسه شنیدم که میگوید هوا آلوده است و برای همین شما دانشآموزان تعطیل هستید. کاش یک بارانی بیاید تا دوباره شما هارا در کنار خودم ببینم. من بدون شما دانشآموزان پیر و فرسوده میشوم.
این روزها به برنامهی شاد هم حسودی میکنم. کاش من هم میتوانستم مثل شاد، دوباره از شما شادی بگیرم.
به امید روزی که دوباره با دستانتان مرا قلقلک بدهید و خنده را روی کنج دیوارم بنشانید.
درددل همسر شهید امنیت
صوت حزین قرآن خواندن پدرت گوشهایم را نوازش میکند. چقدر زود بار سفر خود را بستی و مارا با خاطراتت تنها گذاشتی. تو مثل فرشتهای به زندگیام آمدی، زیباییهای خدا را نشانم دادی و حالا راهی سرزمین نور شدی.
چادرم را با دستان بیرمقم، کمی توی صورتم جمع میکنم. چشمم به خال روی دست چپم میافتد. این خال هم در تمام زندگیام، در کنارم بوده و سردی و گرمی روزگار را چشیده است. حالا این خال هم در نبودت، باید مثل من همه چیز را متحمل شود. با این تفاوت که او فقط همانجا سرجایش میماند. لمسنکردن دستان تو برایش اهمیتی ندارد. خب حق هم دارد، او یک خال است اما من با نبودن گرمای دستان تو چه کنم؟
صدای بلند ضربان قلبم توی سرم پیچیده و نمیتوانم راحت گریه کنم. تقصیر خودم نیست. از وقتی فیلم جسارت به پیکر بیجانت را دیدهام، یک جسم سختی توی گلویم جوانه زده و روزبه روز داغ پرکشیدنت توی سینهام شعله میکشد. هیچوقت فکرش را هم نمیکردم که یک روزی بفهمم، یارم، رفیق روزهای پیریام انقدر سریع از پیشم برود.
دنبال تابوتت راه افتادهام. نه من؛ بلکه همهی کسانی که راه تورا دنبال میکنند. میبینی؟ این رد خونت است که هنوز بعد از شهادتت جریان دارد.
دیگر قادر به گرفتن چادرم نیستم. چادرم کمی روی زمین کشیده میشود. مثل روز عروسیمان که دنبالهی لباس عروسم، روی زمین کشیده میشد و تو با مهربانی برایم جمعش میکردی.
قدرت ندارم پایم را بلند کنم و قدم بردارم. صدای لخلخ کفشم که روی زمین کشیده میشود، یادآور این است که کسی که تا دیروز با او هم قدم بودم، امروز او با ایمان و اخلاصش از من جلو زده. احساس کسی را دارم که جامانده. آه که چقدر دلگیراست. من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
یادت میآید توی باغ آق بابا روی برگهای خشک راه میرفتیم و خشخش برگها مارا به هیجان میآورد. حالا خشخش برگها مرا یاد شهادتت میاندازد. آن روزی که یزیدهای زمانه حرمت بدن بیجانت را نگه نداشتند و با بیرحمی تو را به شهادتت رساندند.
حالا که روضهخوان، برایت روضه حضرت علی اکبر میخواند، تازه میفهمم که حضرت زینب در روز عاشورا چه کشید. باید من هم همچون حضرت زینب با صبوری به کنار مادر و پدرت بروم. خودت همیشه تاکید داشتی که در نبودت مراقبشان باشم. من مراقب آنهایم و تو هم باید مراقب من باشی.
تو راهت را رفتی و به نور لایتناهی رسیدی؛ اما من، تازه اول راه هستم. باید از این به بعد بدون تو زینبوار زندگی کنم. فرزندانت را همچون مادرت تربیت کنم، تا ادامه دهندهی راه تو باشند.
روزنه هایی از عالم غیب
روزنههایی از عالم غیب، وقتی دیدم که این کتاب را همسرم برایم خریده، گفتم حتما با یک کتاب روبهرو هستم مثل برنامهی پس از زندگی شبکه چهار که در ماه رمضان پخش میشود. اما اینطور نبود. کتاب چند بخش داشت. بخش اول کرامات امام زمان بود. بخش بعدی مربوط به عنایات امام رضا علیه السلام و بخشهای بعدی هم درباره بزرگان دین و کمی هم درباره عالم اجنه، غیب و رویدادها بود.
کلیت بخواهم بگویم خوب بود. اما چون در کتاب مفصلی که درباره کرامات امام زمان خواندم، قسمتی از کتاب برایم تکراری بود. اینگونه کتابها به درد کسانی میخورد که ممبری هستند و میتوانند در سخنرانیهایشان از اینگونه کرامتها استفاده کنند.
از 10نمره 7نمره به این کتاب میدهم.
دلم تنگ کوت است
چقدر دلم میخواست الان کوت بودم و چند کیلومتری با حرم امیرالمومنین و پسرشان فاصله داشتم. از دستان مهربان و سبزهی خانمهای عراقی یک کاسه آبگوشت میگرفتم و با صمون میخوردم. نمیدانم چرا انقدر یکهو دلم تنگ آنجا شد. شاید به این خاطر باشد که امشب شب جمعهست و من غرق در واژگان و اشعار و نوحههای کرببلا هستم. چند روزیست که هرشب به واسطهی کتابی چند بیت شعر درباره حضرت علیاکبر میخوانم. شما هم مهمان باشید.
باد زد در دشت کاغذهای دفتر شد تنت
جای ثبت یادگاریهای لشکر شد تنت
چند لحظه طی شد و یک شکل دیگر شد تنت
کم شد و هی کم شد و … آنقدر کمتر شد تنت
من به شک افتادهام آیا تو اصغر نیستی؟ 😔
بعضی از اشعار، روضهی مصور هستند. السلام علیک یا علیاکبر حسین علیه السلام.
به بهانهی شله زرد
پیرزن با آن روسری سبزش که یک گره محکم به آن زده بود به سمت گونی برنج گوشهی آشپزخانه رفت. با بسماللهی برنج نیمدانه را توی قابلمهی روحی ریخت.
توی دلش نجوایی بود. برنج را خیس کرد و به سمت اتاق پسرش عصا زنان رفت. کلید را از زیر گلدان میناکاری که دخترش روز مادر برایش هدیه آورده بود برداشت. در را باز کرد. بلافاصله نسیم خاطرات وزیدن گرفت و صورت پیرزن را نوازش کرد. با گوشهی روسریاش اشکهایش را پاک کرد.
سکوت مدتها بود که همخانهی پیرزن شده بود. اما وقتی توی اتاق پسرش میرفت حال و هوایش فرق میکرد. دستمال را از روی طاقچه برداشت و شروع به گردگیری قاب عکس پسرش کرد. دستی به چشمان آبی پسرش که در عکسِ سیاهسفید، خاکستری دیده میشد کشید.
آه حزینی توی اتاق پیچید. قاب عکس را سر جایش گذاشت و مثل همیشه روی صندلی زهواردرفته که یادگار پسرش بود نشست.
دستی به روی زانواش کشید و به یاد اولینباری که پسرش را راهی جبهه کرد افتاد. هنوز 15 سالش تمام نشده بود که پیشم آمد و بهانهی رفتن گرفت. میدانستم مثل پدر خدابیامرزش اهل دل است. مخالفتی نکردم. خودم رفتم و اجازهاش را دادم و او را به جبهه فرستادم.
یادش بخیر وقتی با خوشحالی سرش را از توی پنجرهی اتوبوس 302 سبز بیرون آورد، نگاهم کرد و گفت:” مادر حلالم کن"
تا آن سن هیچ وقت ناراحتم نکرده بود که لازم باشد حلالش کنم. چادرم را توی صورتم جمع کردم و گفتم:” علی جان تورو به علی اکبر امام حسین بخشیدم. به سلامت مادر”
حالا سالها از آن روز میگذرد. بعد از آن غروب، دیگر هیچوقت ندیدمش. سالهاست که مفقودالاثر است. هرسال دهه اول فاطمیه، به نیابتش شله زرد میپزم و بین همسایهها پخش میکنم. من با همین چیزها دلخوش هستم، تا روزی که دوباره علیام را در آغوش بکشم.
علیام به فدای علیاکبر حسین…
خانم کاپوچینو یا خانم بادمجانی؟
خانم کاپوچینو بیخ گلویم را میگیرد. با اصرار تلاش میکند که من را روی مبل بنشاند. مقاومت میکنم. حوصلهی نصیحتهایش را ندارم. نمیخواهم اینبار به حرفش گوش بدهم و مغلوبش شوم.
با دستان سفیدش، سیلیای به صورتم میزند. جا خوردهام. با فریاد بلندی که گوشهایم را کر میکند میگوید:” مگه با تو نیستم؟ بس کن” مثل بچهها گوشهی مبل کز میکنم. زانوهایم را توی شکمم جمع میکنم و میگویم:” خب خستم. خیلی خسته” از اینکه صدایش را برایم بلند کرده کمی ناراحت است. نزدیکم میشود. شال بلندی را روی پاهایم میاندازد. نگاهش نمیکنم. ترجیح میدهم به رنگ جیغ خردلی مبل خیره شوم. دستانش را زیر چانهام میگذارد و سرم را بالا میآورد و میگوید:” صبور باش دختر. تو چت شده؟” چشمانم را از حدقهی چشمان مشکیاش میدزدم. میدانم که اگر مثل همیشه محو چشمانش شوم بازی را باختهام. حرفش را تکرار میکند. اما من انگار گوشی برای شنیدن حرفهایش ندارم. شاید به خاطر آن جیغ بلندش کر شدهام. عصبانی میشود. به سمت آشپزخانه، برقآسا میرود و با یک لیوان آب یخ بر میگردد. فکر میکنم که میخواهد لیوان آب را به دستم بدهد. دستم را به سمتش دراز میکنم که یکهو همهی آب را توی صورتم خالی میکند. میخندد و میگوید:” آخیش دلم خنک شد. تا تو باشی حرص مرا در نیاوری” باز او توانست مرا مجذوب خودش کند.
نگاه معنا داری حوالهاش میکنم. خنده توی صورتش غیب میشود و انگار چیزی یادش آمده باشد با شرمندگی میگوید:” ای وای شرمنده، یادم رفت برات کاپوچینو بخرم اما به جاش برایت قیمه بادمجان درست کردهام.” میخندم. اگر روزی بخواهم اسم خانم کاپوچینو را عوض کنم قطعا اسمش را به خانم بادمجانی تغییر میدهم.
معرفی کتاب شاهرخ حر انقلاب
در ۱۳ قرن پس از عاشورا، حر دیگری متولد شد.حری به نام شاهرخ ضرغام. شاهرخ جوان با ابهت و چهارشانه که همه از او میترسیدند. کسی جرات نمیکرد به او بگوید بالای چشمت ابروست.
مرداد سال ۱۳۵۸ کردستان به اشوب کشیده شد امامخمینی در یکی از سخنرانیهایش میگوید:”
به یاری رزمندگان به کردستان بروید” شاهرخی که محافظ یک کاباره بود به ندای امام لبیک میگوید و خود را میدان جنگ میرساند. شاهرخ یک شبه از این رو به آن رو میشود. به مشهد میرود و توبه میکند. از آن به بعد جز بهترین فرماندهان جبههی جنگ آبادان شد.
اغلب همراهانش هم دوستانش بودند که مثل خودش لوتیمنش بودند. آدمهایی که قبلا اهل مشروب و … بودند اما با نشستو برخاست با شاهرخ سر به راه شده بودند و توبه کرده بودند.
او با اخلاقش همه را جذب خود میکرد.
بعد از مدتها جنگیدن اسمش که میآمد ترس به جان دشمن میافتاد. اما امامحسین اورا مثل حر پذیرفت. او شهید شد اما شهید گمنام. حتی نخواست چیزی از او باقی بماند او همهی گذشتهاش را با گمنامیاش با خود برد.
شاهرخ که بعد از شهادتش مادرش ابوالفضل صدایش میکرد همهی این سعادت را از دعای خیر مادرش داشت.
حتما بخوانید این کتاب را عالیست
کتاب شاهرخ حر انقلاب اسلامی.
نشر: ابراهیم هادی
خاطرات نیلز قسمت هشتم
برادر زادهی دوستم مشغول به کار شد. از اون به بعد همه چی خیلی خوب تر شد. قشنگ یه تیم شده بودیم و کار میکردیم. برادرزاده ی دوستم هم خیلی کاری بود و برخلاف اون پسر چاقه بی ادب برادر زادهی دوستم خیلی به من احترام میگذاشت. با این که ۱۳ سالش بود اما مودب و شوخطبع بود. یه تیکه کلام خاص داشت که هنوزم که هنوزه ازش یاد میکنم.
خلاصه کنار هم کار میکردیم. یه چند روز بود که اسنپ فود قاطی کرده بود و چندبار پیام سفارش غذا رو میفرستاد. انقدر هم سفارش زیاد بود که بعضی وقتا از دست ادم در میرفت و اسمای مشتری هارو یادش نمیموند. یادم میاد یکی از اون شبها که مغازه شلوغ بود من یک فیش اضافی صادر کردم. اون هم سهوا چون اسنپ دوباره اون درخواست رو برای من فرستاده بود و من از بس سرم شلوغ بود فراموش کرده بودم که اون سفارش رو ارسال کردم و پیک برده.
قبل از اینکه سفارش رو ارسال کنیم سوپروایزر متوجه شد و یک نگاهی به من کرد که ای وای پول دوتا پیتزا رفت به حسابت. من انقدر از اون اشتباه و خطام ناراحت بودم که تا اخر وقت سکوت کردم. نزدیک ۳۵۰ تومان ضرر کرده بودم. از شانس من پیتزاهایی هم که اماده شده بود کسی سفارش نداده بود که بلا استفاده نشه. خلاصه. اون شب مهندس هم اومد مغازه و جریان پیتزاها رو هم فهمید. به من چیزی نگفت چون در اصل اسنپ فود تقصیر کار بود اما من هم بی توجهی کرده بودم. خلاصه اون پیتزاها روی “فر"موند. مهندس بعد از حساب رسی رفت سوار ماشین بشه که بره. سریع رفتم ازشون عذر خواهی کردم و گفت چون شما کارت خوبه ایرادی نداره تازه کاری و دفعهی اولته اما بیشتر دقت کن که سوتی ندی.
چون معذرت خواهی کردم دلم آروم گرفت اما هنوز از دست خودم ناراحت بودم. رفتم نشستم روی صندلیام تا صندوق را ببندم. موقع رفتن به خونه هم سوپروایزر یکی از پیتزاهارا به خودم داد. هم خوشحال بودم هم ناراحت. رفتم خونه و پیتزا رو با گریه خوردم. چون خیلی روز سختی رو پشت سر گذاشته بود اما اون اولین و اخرین اشتباهم بود.
من عاشق ۵شنبه جمعه ها بودم چون خیلی شلوغ میشد و سرم به کار گرم میشد و ناراحتی هام رو احساس نمیکردم. یکبار مهندس ازم پرسید نظرت دربازه کار چیه؟ گافتم خیلی خوشحالم وه خوشحالی مردم رو میبینم همیت باعث میشه روحیه بگیرم. اما واقعا بعضی از شب ها انقدر دلم میگرفت و دوست داشتم یه شب با خانوادم بیام بیرون که خدا میدونه. حسرت شده بود برام. اما خداروشکر میکردم در هرشرایط.
یک بار من و همکار قدیمیم و دوستم سه تایی کنار کانتر ایستا ه بودیم اون شب پنجشنبه بود. هر۳تامون انقدر بغض داشتیم که مجبور بودیم تا اون تایم سرکار باشیم. به خودمون دلداری میدادیم. اما هیچ کقت اون بغض های بی صدا رو یادمنمیره. پیرم کرد.
در این بین خانم ها هی میومدن مصاحبه و میرفتن اما هیچ کسی هنوز پیدا نشده بود که بیاد کمک دست همکارام. برای همین بعضی وقتا خیلی شلوغ میشد منم میرفتم کمکشون. وقتی خود مهندس میومد مغازه از پشت سیستم میومدم کنار که و روی اون یکی صندلی و سیستم مینشستم تا احترام صاحب کار رو نگه دارم. وقتی میدیدم دوستام دست تنهان خودم به مهندس پیشنهاد میدادم که برم کمکشون و اون هم اوکی میداد. بعصی وقتا هم که همکارام تنبلی میکردن مهندس به من می گفت پاشو برو حواست باشه تا کسی سوتی نده. خلاصه روزها میگذشت و ما مشغول بودیم ….
ادامه داره
واعتصموا به چادرت بانو
خانم کاپوچینو با واکمن ظاهر میشود
چند روزی بود، سروکلهی خانم کاپوچینو پیدا نشده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. احساس کسی را داشتم که اسپری آسمَش را تمام کرده و نفسش دیگر یاری نمیکند. چند روز پیش که منزل مادرم رفته بودم؛ دیدم دخترم از توی اتاق برادرم بیرون آمد و چیزی دستش بود، از دور نشانم داد و گفت:” مامان این چیه؟” قبل از اینکه من جوابش را بدهم خانم کاپوچینو پرید وسط و گفت:” این واکمَن هستش"
دخترم نگاه معناداری کرد و با دکمههای واکمن وَر رفت. بدون توجه به خانم کاپوچینو به سمتش رفتم. واکمن را از
دستش گرفتم و با چشمان ذوقزدهام واکمن را برانداز کردم.
دکمهی ضبط صدایش را فشار دادم و پرت شدم به هفت سالگیام. کتاب فراسیام را مقابلم باز میکردم و مثل مجریهای تلویزیون اشعار کتاب را میخواندم. طوری قیافه میگرفتم که هرکس مرا با آن حالت میدید فکر میکرد چندسالی است که استخدام رسمی صداوسیما شدهام. از هرجای نوار که دلم میخواست صدایم را ضبط میکردم. برادرم هم مدرسه بود و نمیتوانست دعوایم کند، مادرم هم توی زیرزمین درحال شستن سبزیهای قورمه سبزی بود.
با صدای رسا در حال ضبط شعر بودم که یکهو مادرم از توی زیرزمین فریاد زد:” مهتاااااااا سبد رو از تو آشپزخونه بیار” هول میشوم و سریع دکمه قطع صدا را میزنم و به دنبال سبد میروم.
هربار که برادرم نوارهایش را توی واکمن میگذاشت تا گوش بدهد، با صدای من مواجه میشود و دود از کلهاش بیرون میآمد. انقدر که نوارهایش را خراب کرده بودم دیگر ترجیح داده بود از واکمن استفاده نکند. حالا یک نوار دارم که صدای بچگیام توی آن محفوظ است و حتی آن جیغ بنفش مادرم. صدایی که نه غم داشت و نه دلش شکسته بود. صدای دخترانهی شادی که هروقت گوش میدهمش یاد شیطنتهای دوران کودکیام و جوانی مادرم میکنم و لبهایم به خنده باز میشود.
خانم کاپوچینو دستانم را میگیرد و مرا از توی خاطرات بیرون میکشد. خوشحالم که بعد از چندروز دوباره پیدایش شد و حال مرا سروسامان داد.
چیپس میپس نقول
بعضی وقتها خودت را ملزم به انجام کاری میکنی. برایت بسیار مهم است که طبق قولی که به خودت دادهای، به نحواحسن آنکار را انجام دهی. از زمانی که باخودت قولوقرار میگذاری؛ اتفاقات جدید برایت پیش میآید. مثلا تا آن روز دنبال فلان خوراکی بودی که هرجا را میگشتی با آن مارک پیدایش نمیکردی. اما از آن وقتی که با خودت اتمام حجت میکنی به طور شگفتانگیزی آن را پیدا میکنی. انگار همهی مخلوقات خدا دست به دست هم میدهند که تورا وسوسه کنند، تا از مقصوت دور شوی.
خیلی اراده میخواهد که خطا نکنی. برای مثال برایتان کمی از رژیم گرفتن میگویم.وقتی تصمیم میگیری رژیم بگیری، یکی دوروز اول شاید کمتر به خوراکیهای مورد علاقهات فکر کنی. اما امان از روزی که متوجه میشوی چقدر دلت برای آنها تنگ شده است. خوراکی ها برایت جذابتر به نظر میآیند. حسرت روزهایی را میخوری که دلت میخواست، با خیال راحت یک کاسهی پر تنقلات بخوری.
اگر ارادهات قوی باشد روی نفست پا میگذاری و از خیر آن همه خوراکیهای چشم کور کن میگذری اما اگر کمی سست باشی و تحملت کم باشد در همان اول راه شکست میخوری.
دوسال پیش به طور جدی رژیم غذاییام را همراه با ورزش روزانه رعایت میکردم. طوری بود که وقتی دلم چیزی را که دوست داشتم میخواست عذاب وجدان میگرفتم. بعضی وقتها اگر خیلی هوس میکردم. آن را میجویدم و قورت نمیدادم تا هوسش از سرم بپرد و خیلی راحت هم مغلوبش میشدم و به این پی میبردم که نخوردنش هم کار آسانیست.
حالا مدتها از آن روزها میگذرد. توی مغازه رفته بودم و بستهی چیپس فلفلیای را که دوست داشتم دیدم. از توی قفسه برداشتمش و بدون درنگ گفتم:” باید بعد از مدتها من این چیپس را بخورم.” ارادهام ارادهی چندسال قبل نبود اما اینبار خریدم. چون فکری را که آنروزها میکردم را الان در سر نداشتم. ترجیح دادم کمی ناپرهیزی کنم.
چیپس را با لذت خوردم؛ اما دیگر برایم مزهاش خاص نبود و اصلا چشمانم هم قلبی نشد.
گاهی فکر میکنی یک چیز را به شدت دوست داری چون به آن عادت کردهای اما وقتی دوباره بعدازمدتها به دستش میآوری میبینی اصلا آنطور که قبلا کشتهمردهاش بودی، چنگی به دل نمیزند.
گاهی با خریدن یک چیز کوچک به موضوع بزرگی پی میبری. اینکه شاید اتفاقات زیادی توی زندگیات پیش بیاید
که تلخ یا شیرین باشد. اما تو در آن لحظه و شرایط خاص، بهترین تصمیمت را گرفتی. شاید کسی نتواند درکت کند، اما تمام توانت را گذاشتی تا موضوع را بین خودت حلوفصل کنی.
تا ابد هم تلاش کنید نمیتوانید همه را راضی نگه دارید، پس در درجهی اول به آرامش خودتان فکر کنید. آرامش شما آرامش دیگران را رقم میزند.
یادگاری
بعضی ها معلوم نیست چطوری توی زندگی ما پیدا میشوند. کار خداست و یا اینکه قسمت است را نمیدانم. اما بعضی ها در مرحلهای وارد زندگیمان میشوند تا واسطهای باشند که ما دوباره خودمان را پیدا کنیم. وجود بعضی از دوستان در زندگیام باعث شد خیلی بزرگ بشوم. یاد و خاطراتشان گوشهی قلبم همیشه باقی میماند.
دست خدا به همراهشان
خرمالوی کال نباشیم
وقتی به این خرمالو فسقلی نگاه میکنیم، اولین چیزی که به ذهنمان خطور میکند این است:” واییییی چقدر گوگولیه، چقدر نازه، خیلی کیوته” همهی این جملاتی که به خرمالو نسبت میدهیم؛ درواقع اولین چیزی است که با دیدنش حدس میزنیم.
حالا چاقو را برمیداریم و این خرمالوی ناز را از وسط نصف میکنیم. یک قاچ از آنرا برمیداریم و میچشیم. حالا به نظرتان طعمش چگونه است؟؟؟ آیا مثل ظاهرش قشنگ و خوشمزه است؟؟
خرمالو را با اشتها توی دهان میگذاریم و منتظریم از حلاوتش جان تازه بگیریم، اما طعم گس خرمالو باعث میشود که نتوانیم حتی قورتش بدهیم.
شاید ظاهر خیلی از ما آدمها قشنگ، زیبا و موجه باشد. اما تا با یکی نشست و برخاست نداشته باشیم نمیتوانیم خوبی و بدی اورا تشخیص بدهیم.
گاهی از یک نفر توقع داری همه جوره کنارت باشد. اما وقتی یکلحظه کنارش مینشینی میفهمی مثل این خرمالو گس و نچسب است. حواستان به کسانی که با آنها ارتباط دارید باشد.
بافتنی
همیشه که نیابد با زبان قربانصدقهی عزیزانت بروی. گاهی همین که کاموایی بگیری و برایشان شالگردن ببافی یعنی اینکه از صمیم قلب دوستشان داری.
مدتها بود دست به میل و کاموا نزده بودم. از وقتی نوجوان بودم از مادرم یاد گرفته بودم که سر بیندازم و کشباف ببافم. سال اولی که طلبه شده بودم حوزه برایمان کلاس بافتنی گذاشته بود. آنجا بهتر و حرفهایتر بافتن را یاد گرفتم. اما هروقت که به بافتن فکر میکنم یاد زمانی میفتم که مادرم با دقت یکی زیر و یکی رو را به من میآموخت.
حالا نوبت من است، چرخهی آموزش باید کامل شود. مادر بودن یعنی همین.
پ ن: وقتی دارم میبافم همهی فکر و ذهنم درگیر کتاب خواندن است. 😂 مجبورم هی نوبتی ببافم و یک ورق کتاب بخوانم
بلف میقولی؟
رفتم دخترم رو ببرم مدرسه برف میومد😍
یه گوله برف آوردن برای پسرم که سفارش کرده بود😂
بلف میقولی؟
کف خیابان ۲
چندسال پیش کتاب کف خیابان 1 را خوانده بودم و بسیار دوستش داشتم. دیروز هم شروع کردم به خواندن کتاب کف خیابان2. اما آنطوری که فکر میکردم نظرم را جلب نکرد. تا صفحهی 45 کتاب که جانم به لبم آمد تا به قسمتهای خوبی برسم. اگر بخواهم نظرم را بگویم 5از 10 میدهم. آنطوری نبود که آدم دلش نخواهد کتاب را روی زمین بگذارد.
قسمت.های هیجانانگیزی داشت اما نسبت به کتابهای قبلیاش کمتر بود. فعلا ترجیح میدهممدتی سمت کتابهایش نروم.
کتاب را قشنگ میتوانستیم آخرش را حدس بزنگ گر برایم جذابیت نداشت.
نقاط مثبتی هم داشت اما زیاد توجهم را جلب نکرد.
تنها چیزی که از این کتاب دوست داشتم جلد رویش بود که باعث شد بروم بیرون از خانه و مشغول به عکاسی شوم همین 😅