به بهانه روز شهید
دوسال پیش روی یکی از فرشهایی که در صحن جامع رضوی پهن بود نشستم. چشم دوخته بودم به گنبد و توی دلم با اقا درددل میکردم.
بیتاب بودم از اینکه دیگر لایق خادمیاش نیستم. سرشکسته و ناراحت اشک میریختم و آنلحظه هیچچیز برای من سختتر و سنگینتر از آن نبود که دیگر نمیتوانستم بهعنوان خادم با خانوادههای شهدا دیدار داشته باشم.
هربار اسمی از گروه میآمد فقط خدا میدانست که حال دلم چگونه است.
بعد از دوسال بیپناهی و درماندگی آقا دوباره مرا به عنوان خادمش پذیرفت.
دوباره توی صف خادمیاران رضوی ایستادم و نوای “ای صفای قلب زارم هرچه دارم از تو دارم” را زمزمه کردم.
حالم عجیب بود انگار دوباره اقا نگاهم کرده باشد.
میدانم همهی اینها معجزهی عشق و علاقه به شهداست…
از شهدا ممنونم که نزد امام رضا ضامنم شدند و من دوباره جز خادمیاران رضوی شدنم❤️
به بهانه روز شهید 🌱❤️
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت
بیا وانمود کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده
بیا وانمود کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده است
آرزو دارم دوباره مثل قبل یه کتابخونه مثل این داشته باشم… دلم برا کتابام تنگ شده… با عشق همشون رو از گوشه به گوشهی شهر خریده بودم و توی نمایشگاه کتاب ساعتها دنبالشون گشته بودم.
پای ورقهها و خاطرات و زندگینامههاش کلی اشک ریخته بودم…
زمونه گاهی معلوم نمیکنه فردات چطوریه و گاهی مجبوری از همه چیزت بگذری… کتاب که دیگه جای خود داره…
دلم خواست محاوره بنویسم، حوصله چینش کلمات کنار هم رو نداشتم… برای همین هشتگ هم درج نمیکنم.
راستی بیا وانمود کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده
…..
همانا اوست مرهم دردهای نهفتهام
تمرین جلسه 7 نویسندگی خلاق که اینجا میذارمش به یادگار… موضوع این بود یه روزی رو که خیلی تاثیرگذار بود بنویسیم…
اصلا دوست ندارم به آن روز فکر کنم. وقتی چشمانم را میبندم و برای لحظاتی آن روز را به یاد میآورم. تمام تنم گر میگیرد و عرق سردی روی پیشانیام جا خشک میکند. حالا هم حس کسی را دارم که استخوانهایش خُرد شده است و مثل ژلهی شُلو ول توی کاسه لَق میزند.
از عزیزترین کسانم؛ هیچوقت انتظار نداشتم که بعد از چهارروز عذرم را بخواهند. سخت و جانکاه بود. غرور نداشتهام لگدمال شد. حس کسی را داشتم که دیگر هیچکسی را ندارد. با تمام قوایی که در آن 25سال جمع کرده بودم به چشمانم التماس کردم که نبارَد. خداراشکر که برای اولینبار حرفمرا گوش دادند و نباریدند اما به جایش تمام تنم، تمام وجودم بیصدا شکست. مثل آبی که روی زمین میریزد من هم بیمحابا ریختم. انگار تمام تنم را با شمشیر تیزی سلاخی می کردند.
دوزانو روبهروی مادرم نشسته بودم. چشم در چشم نگاهش میکردم. به محض اینکه تلاقی چشمانمان رخ داد، او حرفش را شروع کرد. مثل میت نگاهش میکردم. سرم انقدر سنگین بود که ناخواسته به سمت پایین مایل شد. گاهی فقط از روی اجبار سری به نشانهی تاکید تکان میدادم.
بغض بیخ گلویم را چنگ میزد و چشمانم از غم در حال انفجار بود، اما باید تحمل میکردم. هیچ وقت فکر نمیکردم روزی مجبور باشم اینگونه سرافکنده به گلهای قالی خانهی مادرم چشم بدوزم و خداخدا کنم که زمان متوقف شود و من توی زمین آب شوم.
حرفهای مادرم تمام شد. با صدایی که از ازدیاد غم دورگه شده بود، گلویم را صاف کردم و برای لحظاتی نگاهش کردم و گفتم:” میدونم، شما راست میگید"
سریع شالوکلاه کردم و به سمت محل کارم حرکت کردم. انقدر توی سرم هَروله بود که نفهمیدم چگونه زمان حرکت کرد و ساعت پنج شد. با صدای دیلینگ گوشیام به خود آمدم. پیامی از سوی مادرم آمده بود. پیام را باز کردم. یکهو تمام بدنم سرد شد. دستانم میلرزید. امواجِ مواجِ چشمانم، طوفانی شد و سونامیای در چشمانم بهناگاه رُخداد. قلب نداشتهام برای دقایقی از حرکت ایستاد و من انگار در عالمی دیگر سیر میکردم. یقینا این دوتا تار موی سفیدم همان لحظه سر از ریشه درآورد. به صندلی مشکیام تکیه دادم. دست چپم را پشت گردنم حایل کردم. مقنعهی سورمهایام را روی چشمانم کشیدم.
غمنهفتهای که تا آن روز هنوز توی وجودم شکل نگرفته بود. با جرقهای جوانه زد و رشد لحظه به لحظهاش را حس میکردم. آهی محزون که از درونم در حال جوشیدن بود نفسم را به شماره انداخته بود. باید جواب مادرم را میدادم. مقنعهام را به عقب کشیدم و گوشی را بازحمت مقابل چشمانم قرار دادم. باشهای را برای مادرم سِند کردم و گوشی را روی میز به حال خودش رها کردم.
نمیدانم چگونه ساعت هفت شد و من در آن دوساعت چه روزگاری را گذراندم. فقط میدانم با همکارانم خداحافظی کردم و چادرم را به سر کردم و به سمت خانه راه افتادم. باد پاییزیای که میوزید، چادرم را به پرواز درآورده بود. و روح و روان زخمی من هم توی هوا تلوتلو میخورد. صدای لخلخ کفشهایم را که روی زمین کشیده میشد میشندیم. از صبح چیزی نخورده بودم و نای راه رفتن نداشتم.
به خانه رسیدم. کلید را توی قفل در چرخاندم و توی چهارچوب در، مثل بیدمجنون برای لحظاتی ایستادم. به همه جای خانه نگاه کردم. کمی جلو آمدم و با دست چپم بدون آنکه برگردم در را به شدت بستم. کفشهایم را مقابل جاکفشی نداشتهام درآوردم و وارد خانه شدم. گروپگروپ صدای قلب شکستهام را میشنیدم. صدای قُلقل جوشیدن حُزن را توی سینهام احساس میکردم. به سمت دیوار رفتم و به آن تکیه دادم و روی زمین سُر خوردم. برای اولینبار بود که آنجا در آن ساعت؛ اولین نالهی حزینم را سردادم. ناله از عمق جانم میجوشید. احساس میکردم زمینوزمان هم به حال من گریه میکنند. در و دیوار خانه به سمتم هجوم میآوردند. سکوت خانه و صدای هوهوی باد که به برگهای خشک توی حیاط میخورد همهی اسباب ناراحتیام را فراهم کرده بود.
چادر عربی خاکیام را گوشهای رها کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم. با آب یخی که از توی شیر شُره میکرد، وضو گرفتم. سجادهی سبزم را که گوشهاش سربند یاحسین قرمزی وصل کرده بودم را، رو به قبله پهن کردم. توان روضهخواندن را برای خود نداشتم. تصمیم گرفتم آن شب مهمان صدای گرم حاج مهدی سلحشور باشم. روضه را از توی گوشیام پخش کردم و با شعر “میان خاک و خونی تو ای ماه جوونم” خودم را به جسم بیجان و اربا اربا حضرت علیاکبر سپردم. حالا یک سالیست که او هوای من را دارد و هروقت به یاد آن روز بیفتم، آقا دست مرا میگیرد و آرامم میکند. همانا اوست مرهم دردهای نهفتهی توی سینهام.
خانم کاپوچینو
صدای هوهوی سشوار ترتیب مغزم را میدهد. دستم را توی هوا به سمت همسرم پرواز میدهم تا قبل از اینکه سر دردم به سراغم بیاید، چشم بسته به او بفهمانم که از بالای سرم کنار برود. سرم را که از روی بالشت بلند میکنم،تازه میفهمم چقدر درد میکند و شقیقههایم تیر میکشد.
از جا میپرم. دستم را به دیوار میگیرم و از اتاق بیرون میآیم. به اولین مبل توی هال که میرسم، خودم را توی آغوش کوسنهای سردش جا میدهم.
هنوز نمیدانم خوابم یا بیدار… دیدم که توی یک خیابان بزرگ ایستادهام. همان خیابان که به نیلز ختم میشد. خانم کاپوچینو چشمانش از خنده کش میآید و میگوید:” من یکی رو از همه بیشتر دوست دارم” دروغ میگوید. او همیشه خیالباف است.
زبانش را در میآورد و میگوید:” من خیالبافم یا تو؟” خانم کاپوچینو لبخند میزد. وقتی هم میخندد خط گونههایش برجستهتر میشود.
از لبخندش حرص میخورم. از روی مبل بلند میشوم و توی آشپزخانه میروم.صدای پسرک توی سرم ورجهوورجه میکند. مامان میای بازی؟ مامان؟مامان؟؟؟
صبحانهاش را جلویش میگذارم و نگاهی به گوشی میاندازم.
هنوز دارد نگاهم میکند. خیرهخیره…
میگوید:” جوابش رو بده” میگویم:” حوصلش رو ندارم” شروع میکند به راه رفتن…
آسمان ریز ریز پنبه میبازد و او بی مهابا زیر آسمان قدممیزند. کتونیهای مشکیاش توی سفیدی برف چشمک میزند. سرش را به سمتم برمیگرداند و میگوید:” دلت براشون تنگ شده؟” بیمعطلی میگویم:” نه نه” سرش را تکان میدهد و میگوید:” ترسو”
لقمه نان و پنیر را به دست پسرم میدهم و میگویم:” من ترسو نیستم این رو هیچکس ندونه تو باید خوب بدونی”
به راه رفتن زیر برف ادامه میدهد. سرش را به سمت آسمان میگیرد. دانههای برف روی مژههای مشکیاش مینشیند و چشمانش میخندد.
دوباره نگاهم میکند:” اینبار نگاهش بغض دارد.”
طاقت نمیآورم از کنار پسرم بلند میشوم.
خانم کاری نداری من برم؟ با نگاهم خداحافظی میکنم…
هنوز دارد قدم میزند…
مامان دوباره چایی بهم میدی؟؟ تهماندهی چای توی کتری را توی لیوان پسرک چپه میکنم و میگویم:” شکر نریزه روی زمین”
خودم را توی برف شدید به خانم کاپوچینو میرسانم. روبهرویش میایستم و شانههایش را محکم میگیرم. با بغض میگویم:” خانم کاپوچینووو دلم برای بیپرواییهات تنگ شده، دلم برای سر نترست تنگ شده، دلم برای قدمهای محکمت با کتونی زرنگی تنگ شده… دلم برای شببیداریهات و گریههای شبانت تنگ شده…
سرش را به زیر میاندازد. دستم را زیر چانهاش میگذارم و دوباره چشمانم توی حدقه چشمانش غرق میشود و میگویم:” دلم برا قوی بودنت تنگ شده، دلم برای گریههات زیره برف که آخرش به خنده ختم میشد تنگ شده، دلم حتی برای آدامس جویدنت زیر ماسک هم تنگ شده”
هنوز با همان مقنعهی مشکی و ماسک سیاهش جذابترین دختر روی زمین است. سرتاپا خیس شده. هنوز دانههای برف روی پیشانیاش برق میزند. دستی به بینی قرمز و ورم کردهاش میکشد و باصدای آرام میگوید:” مهتا منو یادت نره”
دیدار خادمیاران رضوی با خانواده شهید محمد جمالیان
امروز خدا توفیق داد #محض_یار با گروه خادمیاران رضوی استان البرز به دیدار خانواده شهید بزرگوار محمد جلالیان برویم.
به خاطر تو
#محض_یار همه دست به کار شدند…❤️
محض یار...
#محض_یار خیابانهارا آذین بستیم..❤️
خادمیاران رضوی
چشم تو مرا روز ازل عاشق کرد
بر نوکری خانه ی تو لایق کرد
گردهمایی سالانه خادمیاران رضوی کرج
کانون تخصصی خادمیاران ایثار و شهادت استان البرز
مسافر جمعه
این کتاب زندگی پسری به نام رسول را به قلم میآورد که یکییک دانه مادرش است و در روستای فتح آباد زندگی میکند. پسری که آرزوهای بزرگی در سر دارد، اما یک شبه با یک عجولی و سر به هوایی، تمام آرزوهایش را تبدیل به یک کابوس میکند.
یک شبه کولهبارش را به دوش میگیرد و همراه مادرش خاتون، راهی قم میشود تا به بهانه خواستگاری دختر خالهاش رضیه، قضیه دعوا با یکی از پیشکارهای خان روستا را ماست مالی کند.
شوهرخالهاش حبیب با ازدواجش مخالفت میکند، اما از ترس برگشت به روستا و پاسبانها، مادرش را به تنهایی به روستا میفرستد و خودش در قم به بهانهی کار میماند.
با یک تیر دو نشان زد، هم توانست از آن مهلکه خلاص شود و هم از سوی دیگر، مردانگیاش را به حبیب ثابت کرد. این وسط هم، فرصت خوبی پیدا کرد، تا مهرش را به رضیه نشان دهد و دل حبیب را برای ازدواج با دخترش نرم کند.
در این داستان، حوادث جالب و خطرناکی برایش اتفاق میافتد که این داستان را با فراز و نشیبهایی همراه میکند.
این کتاب با قلم روان نویسنده، ذوق و نقطه قوتش برای جذب مخاطب، ارزش خواندن دارد. اگر مثل من به اینگونه داستانها علاقه دارید، کتاب را تهیه کنید و لذت ببرید.
کتاب مسافر جمعه
نویسنده: سمیه عالمی
ناشر: کتابستان
تعداد صفحات:234 صفحه.
اسم تو مصطفی ست
کتاب «اسم تو مصطفاست» راخواندم. حس و حال این کتاب را با کتابهای دیگر عوض نمیکنم. چقدر آرامش، لابهلای ورقههای این کتاب، روح و روانم را نوازش داد. خاطرات سمیه، همسر شهید مدافع حرم، مصطفی صدرزاده عمق جانم را طراوت داد. کتابی که تمام خاطرات و وابستگی یک زن را به همسرش نشان میدهد. لحظه به لحظه، دلهره و دلتنگی را میتوان از خاطرات سمیه لمس کرد.
بعد از به دنیا آمدن دخترشان فاطمه، این دلتنگی و وابستگی دوچندان شد. بیقراری های فاطمه هم، به بیقراریهای سمیه اضافه شد. تاب و توان سمیه در هربار سفر مصطفی به سوریه، کمتر میشد. جانش به جان مصطفی بند بود. فاطمه بابایی بود و در نبود پدر، دلتنگی امانش را میبرید و مثل تبی در جان کوچکش نمایان میشد. اما هیچیک از اینها نتوانست مصطفی را از ایمان و اهدافش دور کند.
عاشق خانوادهاش بود، اما دغدغهاش بزرگتر از این حرفها بود. همیشه میگفت: مرد باید کارهای بزرگ و مردانه کند. سمیه هم به خاطر علاقهای که به او داشت، هیچ وقت مانع پیشرفتش نشد.
فرزند دومشان در راه بود، پزشکان گفتند که مشکل ذهنی خواهد داشت. مصطفی خوابی میبیند و به سمیه میگوید: خیالت راحت؛ پسرمان محمد علی سالم به دنیا میآید، اما باید یک روزی در راه خدا فدایش کنی.
روزها گذشت و ماموریتهای مصطفی گاهی به 70روز میرسید. 70 روز بیخبری برای سمیه کم نبود. بار آخر به مصطفی تشویقی دادند. او هم با خوشحالی دست زن و بچهاش را گرفت و راهی سوریه شدند. این سفر پر از خاطرات خوب و شیرین برایشان بود. فرماندهان مصطفی از او بسیار تعریف و تمجید میکردند و همینطور از صبوری سمیه تقدیر کردند و هدیهای به او دادند. این سفر باعث شد که دل سمیه بعد از مدتها نرم شود.
در حرم، هنگام زیارت نتوانست از حضرت زینب بخواهد که مصطفی را سالم برگرداند، خجالت کشید و چیزی از حضرت نخواست. این شد که برای بار اول و آخر سمیه کولهبار مصطفی را آماده کرد و مصطفی، راهی منطقه شد.
مصطفی میگفت؛ سمیه، تا تو راضی نباشی من شهید نمیشوم. اما این سفر آخر، گویی سمیه راضی شده بود. و مصطفی در حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد.
دلتنگی لحظهای آنها را رها نمیکرد، اما سمیه دیگر صبورتر از قبل شده بود. روزی انقدر دلش میگیرد که از توی ماشین نگاهی به سنگ قبر مصطفی میکند و میگوید: مصطفی از امروز به بعد کارهای مردانهی تو به دوش من است اما تربیت فاطمه و محمدعلی با خودت، من از پس این کار بر نمیآیم. قطره اشکی از روی گونههایش سر خورد و گفت: مصطفی، اگر هنوز حواست به ما هست، اگر هنوز کنارمان هستی، به خواب من که نمیآیی! لااقل به خوابی یکی برو و این را به من بگو. بعد از آن چند نفر خواب مصطفی را میبینند؛ هرکدام مصطفی را در حال انجام کاری میبینند که قبل از شهادتش، آن کارها را میکرده است. وقتی که خانه بود و با بچهها بازی میکرد و یا وقتی که به خانه پدرزنش میرفت و با برادرزنهایش مشغول خوش و بش میشد.
و اینگونه شد که مصطفی وجودش را به سمیه ثابت کرد و دل سمیه آرام گرفت.
کتاب اسم تو مصطفاست.
نویسنده: راضیه تجار
تعداد صفحات:272
نشر: روایت فتح
دیدار پس از غروب
دیدار پس از غروب، روایتی ساده و دلنشین، از زبان همسر شهید مدافع حرم مهدی نوروزی است.
در این کتاب، از مردانگیهایی گفته میشود که فقط در جنگ و میدان نبرد خلاصه نمیشود بلکه همه مردانگی در مرکز خانواده مشاهده میشود. مردی که سایه به سایه همسر خود تکیهگاه اوست و نمیگذارد آب در دل خانوادهاش تکان بخورد. مردی که همسرش را از عشق لبریز میکند و متقابلا همسرش جانش برای او در میرود و در کنارش، همهی سختیها و دوریها را تحمل میکند و برای شهادت همسرش دعا میکند.
شهید مهدی نوروزی عاشق کربلا بود. اینگونه شد که به سامرا رفت و مدافع حرم شد و در بیستم دی سال 93 به فیض شهادت نائل شد.
وقتی اسم سامرا را میشنوم، خود به خود منقلب میشوم و یاد گنبد و ضریحی که در حال بازسازی بود میافتم. خانههای متروکهای که دیگر ساکنانی نداشت و خاک سرتاسر شهر را پوشانده بود و تنها زیبایی شهر همان گنبد طلایی بود که با داربست درحال بازسازی بود.
این کتاب عاشقانههای زیبایی را در لابهلای شجاعت و ایثار به خورد ما میدهد. حجم کتاب کم است و ارزش خواندن دارد.
کتاب دیدار پس از غروب
نویسنده: منصوره قنادیان
تعداد صفحات: 112
راض بابا
اینبار کتاب 100 صفحهای را در دست گرفتم که دلم از این رو به آن رو شد. کتاب شخصیتِ دختر جوانی را روایت میکند که همیشه در تلاش بود تا بهترینهارا برای خودش رقم بزند.
کتاب راضِ بابا خاطراتی از شهیده راضیه کشاورز را روایت میکند.
در این کتاب خاطرات از زبان چند نفر بازگو شده است و خاطرات در گذشته و حال در رفت و آمد است. این کتاب بسیار گیراست و خواندش احساسات را برمیانگیزد.
راضیه دختر پاک و معصومی که 16ساله بود، اما بزرگترین اتفاق زندگیاش را در همان 16سالگیاش تجربه کرد. طوری که اگر زندگی قبل از شهادتش را با الانش در یک ترازو میگذاشتند با هم برابری میکرد. همهی کارهایش بوی خدا میداد. نسبت به همکلاسیهایش احساس مسئولیت میکرد. علاقهی زیادی داشت تا اسمش در قرعهکشی سفر حج، از طرف مدرسه دربیاید، اما در لحظات آخر اسم دوستش را هم در قرعهکشی میاندازد و از خدا میخواهد تا دوستش را بطلبد و به مکه برود و زندگیاش، بوی خدا را به خود بگیرد. و همانگونه هم میشود.
راضیه کشاورز در سال 87 در کانون رهپویان وصال، حسینیهی سیدالشهدا شیراز به شهادت رسید.
این کتاب ارزش خواندن دارد مخصوصا برای دختران.
راضیه جان برایم افتخاری بود که با تو اشنا شدم. برایم دعا کن.
کتاب راضِ بابا
نویسنده:طاهره کوهکن
ناشر: نشر شهید کاظمی
بادیگارد
یک سالی میشود که نیمی از کتابخانه خانهمان را کتابهای شهدای مدافعحرم نشر روایت فتح، پر کرده است. راستش را بخواهید هرچقدر هم این کتابها را بخوانم باز برایم جذابیت دارد. زندگی هر یک از این شهدا برایم درسی ست که دریای معرفت را به رویم گشوده است.
شاید همه شما اسم شهید عبدلله باقری
یا همان بادیگارد جناب اقای احمدینژاد را شنیده باشید که در سوریه شهید شده است. اما شناختن این شهید بزرگوار با همین یک خط کافی نیست. کتاب بادیگارد روایتی از حرفها و خاطرات ریز و درشت نشنیده از این شهید بزرگوار است که از زبان مادر، همسر، برادر و دوستان این شهید روایت شده است تا ما با شخصیت و زندگانی این شهید از نزدیک آشنا شویم.
بخواهم به طور کلی برایتان از این کتاب بگویم همین یک جمله کافی ست، عبدالله خود خود واقعیش بود. سعی داشت فقط و فقط خدا از او راضی باشد. سعی داشت اگر مسئولیتی را برعهده میگیرد به بهترین شکل از پس آن بر بیاید تا خدا از او راضی باشد .
شهید عبدلله باقری به خاطر عقاید و ایمانش از همسر و دخترانش گذشت تا محافظ حرم شود.
کاش میشد همه ما در هر پست و مقامی که هستیم و یا همین خانواده، مسئولیتهایمان را به درستی انجام بدهیم.
انشالله همهما پیرو راه شهدا باشیم.
بیست سال و سه روز بعد
کتابی بسیار خواندنی و گیرا که دغدغههای یک جوان دهه هفتادی را بازگو میکند. این کتاب از آرمانهای جوانی به نام سید مصطفی موسوی میگوید که سه روز بعد از تولد20 سالگیاش به شهادت میرسد.
مطالعه این کتاب خالی از لطف نیست.
کتاب بیست سال و سه روز بعد
نویسنده: سمانه خاکبازان
نشر: روایت فتح
کتاب زیباتر از نسرین
کتاب زیباتر از نسرین کتابی با قلمی ساده، روان و دلنشین است. این کتاب، زندگی دختری را روایت میکند که خدا اورا بعد از فوت چهار فرزند، به پدر و مادرش هدیه میدهد. به برکت وجود رقیه زندگی خانواده روز به روز بهتر میشود. رقیه تهتغاری و عزیزدردانهی همه بود. باهوش، زرنگ و درسخوان. از همان ابتدا زیبایی و هوش سرشارش به چشم همه آمده بود . دوره دبستان و راهنمایی را با معدل 20 گذراند. با ورود به دبیرستان، عقاید رقیه هم کمکم به سمت تعلیم امور دینی سوق پیدا کرد. دیگر علاقهای به دانشگاه و کنکور نداشت. همه اورا در لباس پزشکی تصور میکردند، اما او یکباره تصمیمش را عوض کرد. با راضی کردن خانوادهاش به حوزهعلمیه وارد شد و زندگیاش رنگ و روی دیگری به خود گرفت.
در این بین رقیه تصمیماتی برای زندگیاش میگیرد که قابل پیشبینی نیست. پس پیشنهاد میکنم که این کتاب را مطالعه کنید و لذتش را ببرید.
کتاب زیباتر از نسرین، زندگینامه داستانی شهیده رقیه رضایی لایه
نویسنده: سهیلا علویزاده
نشر: روایت فقح
از سر صبح دلم میل زیارت کرده علی اکبر تو دعا کن که به حاجت برسم
از سر صبح
دلم میل زیارت کرده
علی اکبر تو دعا کن
که به حاجت برسم….
کتاب حیفا
کتاب حیفا داستان زندگی دختری را روایت میکند که جاسوس ادارهی متساوای سازمان موساد است. او همراه با سه خواهر دیگرش دست به جنایتهایی میزند که از طرف رژیم صهیونیستی مامور به انجام آنها هستند. در این کتاب نویسنده وقایعهایی را شرح داده که بعضی مستند و بعضی با ذوق قلم نویسنده اضافه شده است.
همانطور که میدانید،کتابهای اقای پورجهرمی همه جذاب هستند و یکی از یکی بهتر. کتاب حیفا هم از آن دسته کتابیست که زمین نمیگذاریش.
پس بخرید و مطالعش کنید.
کتاب حیفا
نویسنده: محمدرضا جهرمیپور
نشر:معارف
ادواردور
در بخشی از کتاب میخوانیم
«ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شبها از اتاقش صدای آواز زیبایی میآمد. بهخصوص نیمهشبها. بعضی شبها که از دست کارلو دلخور بودم، میرفتم مینشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش میدادم. نمیفهمیدم چه میخواند. فقط دلم میخواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریهام گرفت. یکموقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه میکنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش میکردهام عصبانب میشود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقظ چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود. برایش از کارلو گفتم. از اینکه خرج من و بچهمان را نمیدهد. فقط میرود اینقدر میخورد که مست میافتد یک گوشه. تازه این بهترین حالتش است. چون اگر مست بیاید خانه، من را زیر کتک میگیرد. برایش گفتم که تنها دلخوشیام همین است که شبها بیایم و به اوازش گوش بدهم.» کتاب ادواردو
نویسنده: بهزاد دانشگر
نشر: بهنشر
مسمومیت مدارس دخترانه کرج
مینویسم برای مادرانی که مثل من دختر دارند…
از زمانی که دست دخترم را رها میکنم و به سمت مدرسه میرود اورا به خدا میسپارم…
اما امروز زمانی که میخواستم دنبالش بروم حس و حالم با روزهای دیگر متفاوت بود…
وقتی که شنیدم مدرسه نزدیک مدرسه دخترم را با گاز مسموم کردهاند، اشک بهیکباره صورتم را خیس کرد.
قلبم آن لحظه داشت از توی دهنم بیرون میپرید..
قدمهایم را بلندتر برداشتم تا به مدرسه مذکور رسیدم.
دخترانی را دیدم که چشمان قرمز و متورم با ترس ایستاده بودند.
مادری را دیدم که کنار بدن بیحال دخترش نشسته بود، سرش را توی بغل گرفته بود و اشک میریخت. صدای مادری را شنیدم که با نگرانی از پشت گوشی از حال و روز دخترش میگفت…😭
مادری را دیدم که توی خیابان میدوید تا بداند بر سر دخترش چه آمده است.😭
چشمان مات ومبهوت مردمی را دیدم که که به بکدیگر تسلی میدادند…
دست مادری به شانههایم خورد و گفت:” دیگه دخترت رو مدرسه نفرست” و از همه بدتر مردی را دیدم که توی دستش چند تا شیر و آبمیوه بود و با نگرانی به سمت مدرسه میدوید…
واقعا خیلی سخت بود چند دقیقهای که از آنجا گذر کردم، برایم مثل چند سال گذشت…😭
وقتی به مدرسه دخترم رسیدم. خانوادههایی را دیدم که با دیدن دخترانشان آنهارا بغل کرده بودند و اشک میریختند. اما موقع برگشت دوباره باید از کنار آن مدرسه رد میشدم.. اینبار اتوبوس اورژانس تیر خلاص بود برای همه کسانی که چشم انتظار دخترانشان بودند…
چشمانم میبارید. شانههایم از گریه تکان میخورد و دست دخترم را سفت چسبیده بودم.
هنوز که هنوز است چشمان گریان و متورم دختران از جلو چشمانم کنار نمیرود…
یک لحظه یاد غربت خرمشهر افتادم…
زن زندگی آزادی این بود؟؟؟
آرزوی سلامتی برای همه دختران سرزمینم دارم.
خاطرات نیلز قسمت دهم
اول از اینکه میدونم خیلی وقته ننوشتم 😅 شما به بزرگی خودتون ببخشید خیلی سرم شلوغ بود و فرصت نبود بنویسم. از طرفی برای کلاس روایت نویسی هم دارم روایت یکی از شغل هام رو مینویسم که درگیر اون بودم البته روایت شغلی زمانی رو مینویسم که منشی بودم. حالا تموم بشه اینجا هم میذارم بخونید چیزای جدید نوشتم توی اون😅
خب بریم برای ادامه خاطرات نیلز. تا روز مادر نوشته بودم که مادرم رو دعوت کردم و پدرم دلخور شده بود😅 خب همهی حقوقم رفته بود برای اون روزی که مادرم رو دعوت کرده بودم🤣 روز پدر هم چون بابام ناراحت شده بود باید قطعا دعوتش میکردم که تبعیض نمیذاشتم. قرار بر این شد روز پدر مادر و پدر و برادرم رو دعوت کنم نیلز. البته چون روز تعطیلی نیلز شلوغ بود مجبور شدم چند روز قبلش دعوت کنم. البته اینم بگم اصلا قبول نمیکردن بیان چون هزینه بر بود برای من.. اما من اصرار کردم و اومدن.
روز شنبه رو انتخاب کرده بودم که خلوت تر هستش. از روز قبلش هم به سوپروایزر گفته بودم که حواسش باشه و اون تایم جای من وایسه.
خلاصه تا خانوادم اومدن مهندس هم از راه رسید🙄😑 هیچی دیگه منم منضبط اصلا دلم نمیخواست تو تایم کاری برم پیش مهمونام😃 نشستم سر جام پیتزاهارو سفارش داده بودم داشت آماده میشد😃. رفتم خانوادم رو نشوندم روی یک میزی که رزرو کرده بودم و خوشامد گفتم و برگشتم سر جام😀 مهندس گفت چرا اومدی؟ گفتم خب کار دارم نمیرم پیش مهمونا😅 حالا از مهندس اصرار از من انکار که نه تایم کاری هستش و من نمیرم😀 آخر مهندس تهدیدم کرد گفت میری یا نه🤣🤣 منم گفتم چشم و کلی عذرخواهی کردم😃البته از خداشم بودااا کلی خرج کرده بودم اون شب..
خلاصه سالاد سزار و ۳تا پیتزا تک نفره سفارش دادم. و خوردیم و باز موند و بردن… دوتا عکس سلفی هم گرفتم اما پاک کردم چند وقت پیش…
شب خوبی بود. اما…..
اما رو نمیتونم بگم… اون شب همه از کار من خوششون اومده بود. وقتی برگشتم تو مغازه دوباره کلی عذرخواهی کردم… عذاب وجدان داشتم خب. مغازه خلوت بود اما من حساس بودم…
به پدرم دیگه هدیه ندادم همون شام اون شب هدیش بود…
از این به بعد بیان خاطرات یه طوری خاص میشه…
قول میدم زودتر بنویسم..